زندگی بدون نور
این داستان زندگی کسی هست که بی هدف زندگی میکنه اما بر اثاث اتفاقاتی...
این داستان زندگی کسی هست که بی هدف زندگی میکنه اما بر اثاث اتفاقاتی...
اید داستان را جبع نو جوانی است که مورد بی توجهی دیگران قرا گرفته و مانند یک روح شده! تایک روز.....
میگن آدما توی خاطراتی که باهامون میسازن ذخیره میشن. ولی تو انگار توی تمام بو های خنک، تمام رنگ های شاد و شیرین، توی تمام طعم های ترش و ملس زندگیم ذخیره شدی. «امان از دست تو...»
ساعت های ۱۲ ظهر بود نمیدونستم ثانیه ها چطوری گذشت..
پاییز بود.. ساعت های دوازده.. همون کافه معروف.. ثانیه ها میرفت.
من دریک شهردورافتاده ازایران به دنیاآمدم دلم میخواست بیشترین کاری راانجام بدهم که یک زندگی خوبی رابرای خودم رغم بزنم دوستان زیادی داشتم ولی یکی ازآنهابیشتربامن جوربودومنوبیشترقبول داشت درتمام دوران زندگی همیشه همراه من بودوهیچ وقت منوتنهانمیگذاشت درواقع جایی برادرنداشته منوپرکرده بود.وقتی بااودردل میکردم احساس آرامش بیشتری نداشتم .ولی بااین وجوئاوهم دردی که روی سینه اش انباشته شده بود.رابرای من میگفت وبعدازحرف زدن بامن آرام میشود.یک روزبه دیدن من آمداسمش امین بودنشست کنارم وکلی باهم درموردهای مختلف باهم حرف میزدیم .یک روزبهم گفت :یادته که درمدرسه باهم بازی میکردیم وشیطانی میکردیم ومن به اوگفت:اره یادم هست حالاچی شده که به یادگذشته افتادی خندیدوگفت:هیچی ولی میخواستم این رابهت بگم که من حالم بدبودوسرگیچه داشتم پیش دکتررفتم وآزمایشات مختلف دادم بعدازاینکه دکترآزمایشات منودیدبهم گفت:شماحتمابایدشیمی درمانی کنی تااین سرطان ازبدنت بیرون برود. من نگاهش کردم وگفتم امین چی داری میگی. اوادامه داد:اره دوست خوبم من سرطان دارم ومعلوم نیست دراین دنیابمانم . من که هاچ واج اوراتماشامیکردم گفتم :حتمااشتباهی شده دوباره آزمایش بده امین خندیدوگفت:نه دوست خوبم کاملادرسته ویک غده دربدنم نمایان شده همین که دستهایم می لرزیدوگریه میکردم گفتم: ای خداجان چرابرای دوست من بایدیک همچین اتفاقی بایدبیفتد. امین دستی روی شانه من گذاشت وگفت:هیچ وقت ناشکری نکن واین درست نیست که اینطوری باخداحرف بزنی خداوندبزرگ به انسان روح داده وجان بخشیده وخودش هم میتوان آن راانسان بگیردیادت باشداگربرای ...
من دریک روستابدنیاآمدم وخیلی دوست داشتم ازنزدیک شهرراببینم وبدانم که چطورجایی است بااین وجودکه بایدازپدرومادرم مواظبت میکردم چون غیرازمن کسی رانداشتند.وبایدکمکشان میکردم تامنظره راآبیاری کنم وکلی کارهای دیگرپدرم ازنظرچشمی مشکل داشت وخوب نمیتوانست ببیندمجبوربودفقط توخانه بنشیندوبه رادیوگوش کندمادرم هم ازنظرکمروپامشکل داشت ودرست نمی توانست راه بردبرای همین کنارپدرم روزرابه شب می رساند.من ازصبح تاشب تواین منظره کارمیکردم وحاصل کارم ومیاوردم خانه تاپدرومادرهم ازآن استفاده کندوگاه گداری زیرلبشان برایم دعامیخواندن وشکرخدارابه جامی آوردندکه همچین پسری خدابهشون داده کسی هم نبودبه دردل من گوش بده وببیندمن ازاین زندگی چی میخوام فقط همه ازمن انتظارداشتندکه کمک حال همه اهل روستاباشم بایددست پیرمردهارامیگرفتم به پیرزنهاکمک میکردم بهرحال من شده بودم دردوبی درمان روستاازاین جریان گذشتیم تایک روزکه میخواستم به منظره بروم یکی ازریش سفیدان روستاتامن رادیدبه طرفم آمدوگفتم راستش جوان میخواستم یک چیزی بهت بگم واین رابدان که یک روزی سنت زیادمیشودیک کمی به فکرآینده خودت باشد.وبایدبرایت که این همه تلاش وکوشش میکنی یک مزیتی برایت داشته باشدومن اگرمثل جوانی خوب وکاری بودم حتمابه شهرمیرفتم وبرای خودم کسب وکاری درست میکردم به هرحال تاآخرعمرنمیتوانی اینطوری زندگی کنی احتیاج به همسروزندگی روبه راه داری من تااین حرفهاراشنیدم تصمیم گرفتم که به شهربروم وقتی این موضوع راباپدرومادرم درمیان گذاشتم آنهاازتصمیم خیلی تعجب کردندوناراحت شدند.به ناچارمنظره وتمام زندگی پدرومادرم ...
کودکان یتیم دارای دردی دیده نشده اند، کسی این کودکان را درک نکرده است، اما گاه ممکن است همین کودکان سر راه آدم هایی قرار بگیرند که از جنس عشق و محبت هستندو معنای زندگی را بفهمانند .
پاده شاه در منطقه سر سبزو شاداب زندگی میکرد حکم رانی می کرد که روزی از روز هامریض و سربازان زود طبیب را خبر کردن طبیب گفت فوت کرده ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال تونیست
این داستان در مورد یک خانواده ای است که زندگی معمولی دارند ولی در یکی از روزها اتفاقی ناگوار برای آن خانواده میافتد....
چند هفته ای بود که خوب غذا نمی خورد. با دوستانش نمی چرخید، دیر به مدرسه میرفت یا حتی روز هایی در هفته مثل دوشنبه ها و چهارشنبه ها به مدرسه نمی رفت و هر وقت پدرو مادرش به دنبالش میرفتند او را کنار خانه ی متروکه ی خیابان شماره ی هفت پیدا می کردند...