عروسک ها
قصه ای مربوط به عروسک و مرگ مادربزرگ ... راه زندگی عروسکی که پر از غمی بزرگ پیموده می شود !!!
خواب مایه آسایش بشر است و اما گاهی چنان بیرحمانه آدم را فریب می دهد و به وحشت می اندازد که انسان از بستن دوباره پلکهایش واهمه پیدا می کند.
خاطراتی که از کودکی به جا می مانند همه مانند عکس های یک آلبوم است. این داستان یکی از عکس های آلبوم زندگی است.
در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش میکردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار میکرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک میریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمیآورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار...
هرقدمی که تو خونهی من راه میرفت،هر قاشق غذایی که توی اون دهن کثیفش فرو میکرد؛حالمو خرابتر میکرد. نمیتونستم تحمل کنم که یه کافر داره با من و زن و بچهام تو یه خونه زندگی میکنه. تا این که یه شب با حقیقتی مواجه شدم...
میدانی سالها سفر کرده ام ، سالها پرواز کرده ام... حال که به خانه رسیده ام ، خبری از خانواده ام نیست این درخت را بخاطر می آورم... آن مغازه خیاطی را میشناسم ، پدر خورخه... نمیدام چطور اما میشناسمش ، خیلی شکسته شده موهایش کاملا سپید شده اما باز هم میشناسمش بعد از مرگ همسر آقای ...آقای... اسمش را بیاد ندارم ، خیابان پایینی مسافر خانه دارد بعد مرگ همسر صاحب مسافر خانه دیگر نمیخندید! بگذار برگردد ، اخمش را میبینی...سالهاست نخندیده
ربات کوچکی بسیار قدیمی ای که تنها در یک دشت بزرگ پراز ضایعات اهن زندگی میکند و از انسانها بدش می اید. فقط یک نفر است که یاد آوری اش برای ربات کوچک لذت بخش است..
خودتم خوب میدونی که مسخرم میکنن وقتی تو میای مدرسمون؛ بفهم ک تو ظاهرت عادی نیس! دوس داری همش سرم پایین باشه جلو دوستام؟ تو ک قیافت مث آدم نیس پس یجا میشینی بیرونم نمیری روشنه؟
در درون طراحی ها در عمق خیال بافی ها در آسمان و بهشت در خانه ای بی انتها زندگی کردن، همیشه زیبا نیست! برای این میدانم که خودم دیده ام نه! بهتر است بگویم با تک تک انگشتانم لمسش کرده ام آن خیال بافی های خطرناک تو را...
یلدا دختر ۹ ساله یی است که علاقه خاصی به اسب ها دارد و روزی با بد اخلاق ترین اسب دنیا رو به رو میشود و........
کفش هایش را به پا کرد، بلند شد و به در خیره شد، نمی¬دانست که برود یا نه، دیشب تصمیمش قطعی بود، تمام عزمش را جزم کرده بود که برود، ولی الان که وقت عمل رسیده بود نمی¬دانست چه کند. به خانواده اش اندیشید، چقدر سخت است دل کندن و رفتن، هر گوشه ای از خانه او را می¬خواست منصرف کند، مگر می¬شد این گونه دل کند و رفت، به هر حال مجالی نبود، باید می-رفت.