ژانر
جستجو در عناوین
تعداد کلمات
مرتب سازی براساس
فقط تمام شده ها
فقط داستان های در حال تایپ
مهربانی با برکت 1 تمام شده

مهربانی با برکت

۳۰ آبان ۱۴۰۰

درباره ی کارگری زحمت کش است که می خواهد برای دخترش تولدی بگیرد . اما...

1 0 186
تولّد 1 تمام شده

تولّد

۱۴ آبان ۱۴۰۰

امیر و پدرش باید برای تولّد مادرش به روستا بروند،امّا اتفاقی میافتد که همه چیز را به هم میریزد...

0 6 739
عجایب قصه ها 1 در حال تایپ

عجایب قصه ها

۲۲ مهر ۱۴۰۰

آوا که دختری اهل ادب و مطالعه است ، از خانواده خود برای تحصیل در تهران ، چندسالی جدا میشود . او تصمیم میگیرد در این تنهایی و غربت ، مجموعه داستان های هزار و یک شب را بخواند تا این روزها برایش زودتر سپری شوند . در شب هزار یکم که کتاب به پایان میرسد ، قصه گوی هزار و یک شب ، یعنی شهرزاد ، به دنبال آوا می آید و اورا با خود به دنیای قصه ها می برد . در آن دنیای عجیب و غریب ، آوا با رادمهر آشنا میشود و ...

1 0 467
چالش سخت 3 تمام شده

چالش سخت

۲۰ شهریور ۱۴۰۰

پسر بچّه‌ِ گیمری که در یک بازی ویدیوئی با پسر عموش گیر می‌افتد.

0 3 268
زندگی بدون نور 1 در حال تایپ

زندگی بدون نور

۱۶ شهریور ۱۴۰۰

این داستان زندگی کسی هست که بی هدف زندگی میکنه اما بر اثاث اتفاقاتی...

0 1 839
روح زندانی در کره ی خاکی 1 در حال تایپ

روح زندانی در کره ی خاکی

۱۶ شهریور ۱۴۰۰

اید داستان را جبع نو جوانی است که مورد بی توجهی دیگران قرا گرفته و مانند یک روح شده! تایک روز.....

1 0 507
سردرگم 8 تمام شده

سردرگم

۸ شهریور ۱۴۰۰

این بار مریم سردرگم تر از همیشه است.

1 20 6.9 K
تابلو فرش زندگی من 1 تمام شده

تابلو فرش زندگی من

۳ شهریور ۱۴۰۰

میگن آدما توی خاطراتی که باهامون میسازن ذخیره میشن. ولی تو انگار توی تمام بو های خنک، تمام رنگ های شاد و شیرین، توی تمام طعم های ترش و ملس زندگیم ذخیره شدی. «امان از دست تو...»

0 4 1 K
لاک 1 تمام شده

لاک

۲۰ مرداد ۱۴۰۰

پسرکی که در پشت چراغ قرمز شیشه ماشینها را پاک میکند چشمش به لاک قرمزی در یکی از ماشینها می افتد...

1 6 131
ملاقات 1 تمام شده

ملاقات

۱۷ مرداد ۱۴۰۰

پسری به همراه پدر و مادرش به آپارتمان جدیدی نقل مکان کرده.در پنجره ساختمان روبروی اتاقش چیزی میبیند..

0 7 292
سهم 1 تمام شده

سهم

۶ مرداد ۱۴۰۰

دسته بادکنکی از ماشین عروس وسط چهارراه جدا میشود و ....

0 7 281
پاییزی در زندگی ما.. 0 در حال تایپ

پاییزی در زندگی ما..

۲۲ تیر ۱۴۰۰

ساعت های ۱۲ ظهر بود نمیدونستم ثانیه ها چطوری گذشت..

0 0 0
همراه من.. 0 در حال تایپ

همراه من..

۲۲ تیر ۱۴۰۰

پاییز بود.. ساعت های دوازده.. همون کافه معروف.. ثانیه ها میرفت.

0 0 0
غم دنیا 0 در حال تایپ

غم دنیا

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک شهردورافتاده ازایران به دنیاآمدم دلم میخواست بیشترین کاری راانجام بدهم که یک زندگی خوبی رابرای خودم رغم بزنم دوستان زیادی داشتم ولی یکی ازآنهابیشتربامن جوربودومنوبیشترقبول داشت درتمام دوران زندگی همیشه همراه من بودوهیچ وقت منوتنهانمیگذاشت درواقع جایی برادرنداشته منوپرکرده بود.وقتی بااودردل میکردم احساس آرامش بیشتری نداشتم .ولی بااین وجوئاوهم دردی که روی سینه اش انباشته شده بود.رابرای من میگفت وبعدازحرف زدن بامن آرام میشود.یک روزبه دیدن من آمداسمش امین بودنشست کنارم وکلی باهم درموردهای مختلف باهم حرف میزدیم .یک روزبهم گفت :یادته که درمدرسه باهم بازی میکردیم وشیطانی میکردیم ومن به اوگفت:اره یادم هست حالاچی شده که به یادگذشته افتادی خندیدوگفت:هیچی ولی میخواستم این رابهت بگم که من حالم بدبودوسرگیچه داشتم پیش دکتررفتم وآزمایشات مختلف دادم بعدازاینکه دکترآزمایشات منودیدبهم گفت:شماحتمابایدشیمی درمانی کنی تااین سرطان ازبدنت بیرون برود. من نگاهش کردم وگفتم امین چی داری میگی. اوادامه داد:اره دوست خوبم من سرطان دارم ومعلوم نیست دراین دنیابمانم . من که هاچ واج اوراتماشامیکردم گفتم :حتمااشتباهی شده دوباره آزمایش بده امین خندیدوگفت:نه دوست خوبم کاملادرسته ویک غده دربدنم نمایان شده همین که دستهایم می لرزیدوگریه میکردم گفتم: ای خداجان چرابرای دوست من بایدیک همچین اتفاقی بایدبیفتد. امین دستی روی شانه من گذاشت وگفت:هیچ وقت ناشکری نکن واین درست نیست که اینطوری باخداحرف بزنی خداوندبزرگ به انسان روح داده وجان بخشیده وخودش هم میتوان آن راانسان بگیردیادت باشداگربرای ...

0 0
درموردسکوت دریک شهر 0 در حال تایپ

درموردسکوت دریک شهر

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک روستابدنیاآمدم وخیلی دوست داشتم ازنزدیک شهرراببینم وبدانم که چطورجایی است بااین وجودکه بایدازپدرومادرم مواظبت میکردم چون غیرازمن کسی رانداشتند.وبایدکمکشان میکردم تامنظره راآبیاری کنم وکلی کارهای دیگرپدرم ازنظرچشمی مشکل داشت وخوب نمیتوانست ببیندمجبوربودفقط توخانه بنشیندوبه رادیوگوش کندمادرم هم ازنظرکمروپامشکل داشت ودرست نمی توانست راه بردبرای همین کنارپدرم روزرابه شب می رساند.من ازصبح تاشب تواین منظره کارمیکردم وحاصل کارم ومیاوردم خانه تاپدرومادرهم ازآن استفاده کندوگاه گداری زیرلبشان برایم دعامیخواندن وشکرخدارابه جامی آوردندکه همچین پسری خدابهشون داده کسی هم نبودبه دردل من گوش بده وببیندمن ازاین زندگی چی میخوام فقط همه ازمن انتظارداشتندکه کمک حال همه اهل روستاباشم بایددست پیرمردهارامیگرفتم به پیرزنهاکمک میکردم بهرحال من شده بودم دردوبی درمان روستاازاین جریان گذشتیم تایک روزکه میخواستم به منظره بروم یکی ازریش سفیدان روستاتامن رادیدبه طرفم آمدوگفتم راستش جوان میخواستم یک چیزی بهت بگم واین رابدان که یک روزی سنت زیادمیشودیک کمی به فکرآینده خودت باشد.وبایدبرایت که این همه تلاش وکوشش میکنی یک مزیتی برایت داشته باشدومن اگرمثل جوانی خوب وکاری بودم حتمابه شهرمیرفتم وبرای خودم کسب وکاری درست میکردم به هرحال تاآخرعمرنمیتوانی اینطوری زندگی کنی احتیاج به همسروزندگی روبه راه داری من تااین حرفهاراشنیدم تصمیم گرفتم که به شهربروم وقتی این موضوع راباپدرومادرم درمیان گذاشتم آنهاازتصمیم خیلی تعجب کردندوناراحت شدند.به ناچارمنظره وتمام زندگی پدرومادرم ...

0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.