ژانر
جستجو در عناوین
تعداد کلمات
مرتب سازی براساس
فقط تمام شده ها
فقط داستان های در حال تایپ
کلبه جنگلیmartin 1 در حال تایپ

کلبه جنگلیmartin

۱۵ تیر ۱۴۰۰

کارل پسری کنجکاو هست که به همراه دوستان خود تصمیم میگیرد برای تعطیلات به یک جنگل بروند و در ان جنگل اتفاقات زیادی برای آنها رخ میدهد.

1 1 1.5 K
sweet lies 2 در حال تایپ

sweet lies

۱۳ تیر ۱۴۰۰

داستان از آنجا شروع شد که گایونگ تصمیم گرفت مدرسه اش رو عوض کنه و بره به مدرسه ای که یه پسر جذاب و خواستنی به اسم لویی داخلش تحصیل می کرد ....میشه گفت اتفاقی که شاید اولش خیلی خوشایند به نظر می رسید ولی در آخر چیزی جز پشیمونی به جا نداشت براش....

0 0 1.3 K
نیشا در خانه یک مرده 2 تمام شده

نیشا در خانه یک مرده

۱۳ تیر ۱۴۰۰

داستان به سبک فیلمنامه نویسی نگارش شده و با مضامین تخیلی جنایی و روانشناسی این داستان زندگی یک زن را نشان می‌دهد که عاشق یک بیمار سایکو جانی می‌شود و....

0 0 6.8 K
راز رمزآلود 3 در حال تایپ

راز رمزآلود

۱۱ تیر ۱۴۰۰

ریچ در دنیایی از نور می چرخید ، هر لحظه سرعت سقوطش بیشترو بیشتر می شد.سرش گیج می رفت و حسابی ترسیده بود. فریاد می زد و کمک می خواست ، اما صدایش حتی به گوش خودش هم نمی رسید. هر از گاهی الکس ، جو و یا لیزا را می دید که از جلویش رد می شدند . دستش را به طرفشان دراز می کرد ، اما نمی توانست آن ها را بگیرد.نمی دانست کجاهستند ولی این را خوب می دانست که دیگر در اتاق کارکنان نیستند . این سقوط کی تمام می شد ؟(متن برداشته شده از کتاب) خب خب عزیزان .این رمان فانتزی،ماجراجویی هست و در هر سنی قابل خواندن هست . من هر روز مقداری از رمان رو برای شما انتشار میکنم . این رمان 2 نویسنده دارد . من این کتاب را با همکاری برادرم ،ابوالفضل بهرامی ،نوشتم که او هم نویسنده ای باهوش و تخیلی است . امیدوارم لذت ببرید . نظرات خود را برای ما بنویسید تا توی چاپ از انها استفاده کنیم .

11 13 3.6 K
سفر به زمانی که پدر بزرگ میخواهد 1 در حال تایپ

سفر به زمانی که پدر بزرگ میخواهد

۱۰ تیر ۱۴۰۰

پدر بزرگ چیزی رو قایم میکنه نمیدونم چی اما داره از همه پنهان میکند از وقتی مادر بزرگ رفته پدربزرگ عجیب تر از قبل شده مامان میگه پدر بزرگ به زمان نیاز داره تا این درد رو به خوش تحمیل کنه ولی....

1 3 145
چهار دون بریتچی 3 در حال تایپ

چهار دون بریتچی

۹ تیر ۱۴۰۰

اتفاقاتی که برای بریتچ افتاده... تراژدی ترین و درام ترین اتفاقاتی است که میشه آن را تجربه کرد... یک درام وحشتناک...

1 0 1.2 K
مرگ درزندگی 0 در حال تایپ

مرگ درزندگی

۹ تیر ۱۴۰۰

هواتاریک شده بودجیم ازخانه بیرون رفت هنوزمهتاب درمنظره چشمک می زد.وجیم هراسان وترس دروجودش جریان داشت .چون تازه پابه این منظره پذاشته بودوهنوزازپیچ وخمش آشنایی نداشت به دورچشم دوخت پیرمردی رادیدکه باگاری به طرفش آمد.جیم خودش رابه گاری رساندتاازش سوال بپرسدکه قبلادراین منظره چه کسانی زندگی میکردند. تاجلوتررفت پیرمردلباسی به تن داشت که کلاه مخملی روی سرش کشیده شده بود.جیم اول ترسیده بودکه نکنداین آدم ازروح مردگان باشدولی برخودش مسلط شدوگفت: ببخشیدآقایک سوال دارم ؟ ولی آن پیرمردکلاه روی سرهیچ جوابی به اونداد. ودوباره جیم سوالش راتکرارکردولی هیچ جوابی نشنید. میخواست به منظره برگرددکه صدای عجیبی شنیدکه میگفت: سوالت راچرانپرسیدی. انقدرصدابدوزشت وناهنجاربودکه جیم مثل بیدبه خودش لرزیدواصلایادش رفته بودکه راستی سوال من چی بود. همین که داشت قدبرمیداشت دوباره همین صدابه گوشش رسید. این بارقامهایش رابلندتربرداشت وخودش راهرچه زودتربه کلبه رساندومحکم دررابست وبااینکه بدنش می لرزیدپرده پنجره رابازکردتاببیندآیااین درشکه وآن شخص انجاایستاده است یانه . تانگاه انداخت نه درشکه رادیدنه آن مردرا کمی خیالش راحت شدونفسی عمیقی کشید. تاآمدخیالش راحت تربشد.دوباره همان صداراشنیدازترس داشت سکته می کردخداونداینجادیگه کجاست ؟وآن مردچه کسی است که دست ازسرمن برنمیدارد. درهمین فکربودکه ناگهان درکلبه بازشدودوبباره بسته شدتمام بدنش به لزرش درآورد.درهمین لرزیدن بودکه نوری راازبیرون دیدبه طرف پنجره رفت ونوری نبوداولش فکرکردکه تبهوم زده وخیال کرده نوری رادید. آب به صورتش زدوهمین ...

0 0
غم دنیا 0 در حال تایپ

غم دنیا

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک شهردورافتاده ازایران به دنیاآمدم دلم میخواست بیشترین کاری راانجام بدهم که یک زندگی خوبی رابرای خودم رغم بزنم دوستان زیادی داشتم ولی یکی ازآنهابیشتربامن جوربودومنوبیشترقبول داشت درتمام دوران زندگی همیشه همراه من بودوهیچ وقت منوتنهانمیگذاشت درواقع جایی برادرنداشته منوپرکرده بود.وقتی بااودردل میکردم احساس آرامش بیشتری نداشتم .ولی بااین وجوئاوهم دردی که روی سینه اش انباشته شده بود.رابرای من میگفت وبعدازحرف زدن بامن آرام میشود.یک روزبه دیدن من آمداسمش امین بودنشست کنارم وکلی باهم درموردهای مختلف باهم حرف میزدیم .یک روزبهم گفت :یادته که درمدرسه باهم بازی میکردیم وشیطانی میکردیم ومن به اوگفت:اره یادم هست حالاچی شده که به یادگذشته افتادی خندیدوگفت:هیچی ولی میخواستم این رابهت بگم که من حالم بدبودوسرگیچه داشتم پیش دکتررفتم وآزمایشات مختلف دادم بعدازاینکه دکترآزمایشات منودیدبهم گفت:شماحتمابایدشیمی درمانی کنی تااین سرطان ازبدنت بیرون برود. من نگاهش کردم وگفتم امین چی داری میگی. اوادامه داد:اره دوست خوبم من سرطان دارم ومعلوم نیست دراین دنیابمانم . من که هاچ واج اوراتماشامیکردم گفتم :حتمااشتباهی شده دوباره آزمایش بده امین خندیدوگفت:نه دوست خوبم کاملادرسته ویک غده دربدنم نمایان شده همین که دستهایم می لرزیدوگریه میکردم گفتم: ای خداجان چرابرای دوست من بایدیک همچین اتفاقی بایدبیفتد. امین دستی روی شانه من گذاشت وگفت:هیچ وقت ناشکری نکن واین درست نیست که اینطوری باخداحرف بزنی خداوندبزرگ به انسان روح داده وجان بخشیده وخودش هم میتوان آن راانسان بگیردیادت باشداگربرای ...

0 0
درموردسکوت دریک شهر 0 در حال تایپ

درموردسکوت دریک شهر

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک روستابدنیاآمدم وخیلی دوست داشتم ازنزدیک شهرراببینم وبدانم که چطورجایی است بااین وجودکه بایدازپدرومادرم مواظبت میکردم چون غیرازمن کسی رانداشتند.وبایدکمکشان میکردم تامنظره راآبیاری کنم وکلی کارهای دیگرپدرم ازنظرچشمی مشکل داشت وخوب نمیتوانست ببیندمجبوربودفقط توخانه بنشیندوبه رادیوگوش کندمادرم هم ازنظرکمروپامشکل داشت ودرست نمی توانست راه بردبرای همین کنارپدرم روزرابه شب می رساند.من ازصبح تاشب تواین منظره کارمیکردم وحاصل کارم ومیاوردم خانه تاپدرومادرهم ازآن استفاده کندوگاه گداری زیرلبشان برایم دعامیخواندن وشکرخدارابه جامی آوردندکه همچین پسری خدابهشون داده کسی هم نبودبه دردل من گوش بده وببیندمن ازاین زندگی چی میخوام فقط همه ازمن انتظارداشتندکه کمک حال همه اهل روستاباشم بایددست پیرمردهارامیگرفتم به پیرزنهاکمک میکردم بهرحال من شده بودم دردوبی درمان روستاازاین جریان گذشتیم تایک روزکه میخواستم به منظره بروم یکی ازریش سفیدان روستاتامن رادیدبه طرفم آمدوگفتم راستش جوان میخواستم یک چیزی بهت بگم واین رابدان که یک روزی سنت زیادمیشودیک کمی به فکرآینده خودت باشد.وبایدبرایت که این همه تلاش وکوشش میکنی یک مزیتی برایت داشته باشدومن اگرمثل جوانی خوب وکاری بودم حتمابه شهرمیرفتم وبرای خودم کسب وکاری درست میکردم به هرحال تاآخرعمرنمیتوانی اینطوری زندگی کنی احتیاج به همسروزندگی روبه راه داری من تااین حرفهاراشنیدم تصمیم گرفتم که به شهربروم وقتی این موضوع راباپدرومادرم درمیان گذاشتم آنهاازتصمیم خیلی تعجب کردندوناراحت شدند.به ناچارمنظره وتمام زندگی پدرومادرم ...

0 0
در آن سوی خیر و شر 1 در حال تایپ

در آن سوی خیر و شر

۵ تیر ۱۴۰۰

چشمانش را با درد باز کرد! کجا بود؟ چرا چیزی بیاد نمی آورد؟ بدنش درد میکرد

0 0 554
بی ط هرگز.. 6 در حال تایپ

بی ط هرگز..

۴ تیر ۱۴۰۰

....دختری ک عاشق شده و این حس فراموش نشده بعد از چند سال پسر رو میبینن و در یک ماموریت با هم کلی حرف میزنند جنگو و کل کلی و بعضی جاهاشم کلی عشقولانهههه

0 5 3.9 K
آدم کوچولو ها 11 در حال تایپ

آدم کوچولو ها

۳ تیر ۱۴۰۰

تابه حال حس کردی کوچیک باشی؟ دراین داستان حتما حس میکنی این داستان درباره ی خوانواده ای که طی یک اتفاق کوچک میشوند وکلی ماجراجویی به وجود میارند....

3 7 1.3 K
ماجرای ایران 1 در حال تایپ

ماجرای ایران

۲ تیر ۱۴۰۰

داستانی تخیلی در گذر ۱۰۰ سال آینده ایران.....

1 0 200
دختر بذل گو و مغرور 7 در حال تایپ

دختر بذل گو و مغرور

۲ تیر ۱۴۰۰

داستان در مورد ی دخترع ، ی دختر شاد و بذل گو کمی بداخلاق ک همه تا چند کلمه باهاش صحبت میکنن لباشون ب خندع وا میشع اما در عین حال مغرورع ، از پسرا خوشش نمیاد و همیشع تا پسری میبینه اخماش ناخودآگاه گرع سختی میخورع ، دخترع داستان ما برای همه خندع رو و کمی تا اندکی مهربونه اما ب جنس مذکر ک میرسع میشع ی دختر مغرور و سرد و بداخلاق

1 1 4.1 K
خواب زنده 1 در حال تایپ

خواب زنده

۳۱ خرداد ۱۴۰۰

روزی دو یتیم از یتیم خانه فرار می کنند و به روستایی می روند. آنها با سخت کار کردن سه گاو خریدند و آنها را برای چرا به جنگل میبرند. آنها گاوهایشان را گم کردند و دنبال آنها رفتند و خودشان هم گم شدند و اتفاقات جالب و ترسناکی درون جنگل برای اونها افتاد...

2 1 185
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.