ژانر
جستجو در عناوین
تعداد کلمات
مرتب سازی براساس
فقط تمام شده ها
فقط داستان های در حال تایپ
پسری ناشناس قسمت ۲ 1 در حال تایپ

پسری ناشناس قسمت ۲

۱۸ بهمن ۱۴۰۰

قسمت دوم پسری ناشناس در این قسمت ماجراهای عجیبی میفتد و قسمت بعد هم عجیب تر

1 1 200
تسخیر 2 در حال تایپ

تسخیر

۱۸ بهمن ۱۴۰۰

اهریمنۍ بـہ اسم lurch براۍ انــتـقـام از گروهـۍ ڪـہ او را احضـار ڪـرده بودنــد آرتــمـیس و دوسـتـانش را تـسخــیر مـیڪنـد و ...

2 7 1.6 K
بال های صورتی 3 در حال تایپ

بال های صورتی

۱۷ بهمن ۱۴۰۰

سعلام و درود یک یکتاننننن میخوام واستون یه داستان شبیه داستانای کارتونای پرنسسی تریف کنم منهتا این پرنسس شبی همه چی هست الا پرنسس او همچون شتری پاسبان در جنگل های مخوف درگیر طلسمی مخوف میشود ک... اروشا:چه وعضشه نمیخواد اصن معرفی کنی راز بقا نیستا زندگیمه خیر سرم خیلی خب بیاین جدی باشیم داستان برمیگرده به خیلی سال پیش همون موقع ها که شاه و رعیتا بودن تو این هیری بیری گیر سه پیچ داده بودن که الا بلا شاهدخت باید شوهر کنه شاهدختم چون سادیسم داره همرو یجوری میپیچوند تا اینکه یه روز یچیزی باعث میشه زندگیش کن فیکون بشه .....

2 0 2.1 K
اجتماعی 1 در حال تایپ

اجتماعی

۱۶ بهمن ۱۴۰۰

از یک تصادف در این داستان ذکر میشه که شخصی داخل اون ماشینه یه تهمتی به اون کودک کار میزنه و جلوتر که میره یه تهمت دیگه به عنوان دزدی به یک پسر کودک کار میزنن که آخر بار اون مرده متوجه میشه که اشتباه کرد و دزد اون پسر نیست

0 3 630
پسری ناشناس 1 در حال تایپ

پسری ناشناس

۱۶ بهمن ۱۴۰۰

موضوع داستان راجب پسری هست که پدرشان به مسافرت رفته و مادرش مریض است و بعد اتفاقات ناگواری می افتد و آن پسر هم درگیر آنها میشود.

2 3 133
یادتو 1 در حال تایپ

یادتو

۱۵ بهمن ۱۴۰۰

به هر جا که بگی رفتم،از اخر هم نرفت یادت.

0 0 169
دریچه زندگی 1 در حال تایپ

دریچه زندگی

۱۲ بهمن ۱۴۰۰

دختری حدودا دوازده ساله پدری غرق شده و از احساس سرد مادر و دریچه واقعیت زندگیش

0 2 1.1 K
مرگ 0 در حال تایپ

مرگ

۱۱ بهمن ۱۴۰۰

داستان راجع به جوان افغان است که مدتی می‌شود در ایران ساکن شده. اما اتفاقاتی برای او و دوستانش رخ می‌دهد که باعث وحشت آنها می‌شود...

0 0 0
دختر صورت چشم زخمی 0 در حال تایپ

دختر صورت چشم زخمی

۹ بهمن ۱۴۰۰

مردم همیشه میگن ظاهر براشون مهم نیست اما به اولین چیزی که نگاه میندازن کفشاته. زخمهای من خیلی عمیقن با یه چسب زخم خوب نمیشن. مردم همیشه به پولات نگاه میندازن نه اینکه چجوری بدستش میاری

0 0 0
کاراگاهW 2 در حال تایپ

کاراگاهW

۴ بهمن ۱۴۰۰

شهر ساحلی مروارید شهری برای شادی و بهترین مقصد عشق و حال اما چرا افردای در حال ناپدید شدن هستند؟...آیا کسی میتواند جلوی اتفاقات را بگیرد؟ پس بخونش!

2 0 539
به سایه ها بنگر و درباره اجسام تامل کن! 0 در حال تایپ

به سایه ها بنگر و درباره اجسام تامل کن!

۴ بهمن ۱۴۰۰

بزودی......

0 0
دلقک قاتل (the killer clown) 0 در حال تایپ

دلقک قاتل (the killer clown)

۱ بهمن ۱۴۰۰

دو خواهر با یک دلقک قاتل مواجه میشوند...

0 0 0
اشتباه 0 تمام شده

اشتباه

۲۹ دی ۱۴۰۰

این داستان ادامه سریال میراث ها است درباره دختری هست که اشتباهی به دنیا امده یه نام ایو مایکلسون

0 0 0
بقا در جاوا 2 در حال تایپ

بقا در جاوا

۲۹ دی ۱۴۰۰

این داستان پیش درآمد داستانی بزرگ است...... شهر جاوا این شهر در یکی از بزرگترین شهر های کشوری زیبا است اما کسی از درون آن خبر ندارد.....

0 3 515
فضایی 0 در حال تایپ

فضایی

۲۵ دی ۱۴۰۰

نوع داستان: داستان تخیلی فضایی شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم. وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش. این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود. رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته ...

0 0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.