سر آغاز یک امپراطوری : طلوع

نویسنده: alirezafirozi_

صدای ناله مجروحان مانند زوزه گرگ در نمیه شب روان فرمانده کیارش را آزار میداد صدای شیون و گریه زنان و کودکانی که بیوه و یتیم میشوند از سر وی گذر میکرد.برق برخورد شمشیر ها به یکدیگر نمای میدان نبرد را مانند رقص ستارگان در آسمان کرده بوده.قطرات خون از تیغه شمشیر فرمانده کیارش، دوست و یاور شاه کاوه و محافظ کشور میچکید و چهره او را به مانند شیری که شکار در دندان گرفته نشان میداد.در زیر برف و در بین گل و لای، خون دشمن و همرزمانش از صورت و موهای او میچکید.صدای برخورد شمشیر ها و ناله سربازان و شیهه اسبان در دامنه کوه طنین انداز شده بود . جنگجویان قلمرو شمال شرقی بار دیگر برای حفاظت و پاسداری از خاک وطن دوشادوش هم با متجاوزان پیکار میکردند .
کاسپین،سرزمین شیران، برای بار اول نبود که تحت هجوم سرزمین های و اقوام مختلف قرار میگرفت.اقوامی که به مانند شغال و کفتار در انتظار ضعف و سستی شیر بودند تا او را از پای در آورند،گویا آنها نمیدانند که شیر اگر پیر باشد باز هم شیر است.
عشق به وطن و شجاعت و دلاوری سربازان و فرماندهان هر بار مانع پیروزی دشمن بر کاسپین شده بود .
سربازی به دلیل جراحات عمیق بر روی زانو های خود نشسته بود و مانند برگ بید میلرزید همچنان پرچم را در دستان خود نگه داشته بود و امید را در دل سپاه نگه داشته بود .چشم فرمانده کیارش به این دلیر مرد افتاد در مقابل او زانو زد سرش را نوازش کرد و سر خودش را به او چسباند و گفت:

-باشد که نام تو مانند سایر برادرانمان در تاریخ این مرز و بوم جاوید شود مطئن باش که اگر نسل آینده هم از دلیر مردانی مثل تو الگو بگیرد دشمن هیچ گاه توان اشغال و دخل و تصرف در این خاک را ندارد 

سرباز که در این لحظه اشک شوق از چشمان مشکی اش جاری شده بود دستش را بر روی شانه فرمانده اش گذاشت و در همین حال به ابدیت پیوست.
در همین حال فرمانده کیارش شخصا پرچم را برداشت و رو به آسمان کرد دانه های برف مانند دستان همسر عزیزش او را نوازش میکرد به جز بلورهایی که صورتش را نوازش میکردند چیزی حس نمیکرد انگار که تمام دردش از بین رفته بود به فرزندانش فکر میکرد، به آینده ای که در انتظار آنهاست ،به این فکر میکرد که اگر در این جنگ شکست بخورد چه چیزی جز درد و مرگ نصیب آنها میشود  پایه پرچم را به زمین کوبید شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با صدایی بلند و رسا در میان آتش جنگ شروع به روحیه دادن به افرادش کرد 

-به خدا سوگند اینان نمیدانند با چه کسانی مبارزه میکنند این درختان با خون برادران و پدران ما سیراب شده اند آیا ما میگذاریم که زحمات و سختی های آنان بر باد رود؟ 
-اگر ما در این نبرد شکست بخوریم نمیگویند که مردمان کوهستان مردمانی سست عنصر بودند؟
-آیا ما واقعا همچین جنگجویانی هستیم آیا ما میگذاریم دست بیگانگان به زنان و دختران ما برسد ؟
-اینجا سرزمین یخ و برف است و دشمن هیچ چاره ای جز افتادن و جان دادن ندارد. ما زمین های خود را با خون آنان سیراب میکنیم

در این حال صدای سپاهیان کوهستان از سرتاسر میدان نبرد بلند شد.هریک از جنگجویان مانند  ققنوسی بود که تازه از خاکستر برخاسته با روحیه ای مضاعف و وجودی سرشار از امید و انگیزه به نبرد با دشمن پرداختند هر جنگجو مانند توفان سربازان دشمن را درهم میکوبید  گویی  نیرویی ماورایی در وجود آنها رها شده بود
فرماندهان ارتش مقابل ترس شدیدی به دلشان افتاده بوده احساس تنگی نفس داشتند قلبشان تند تند میزد و زبانشان از دلاوری های فرمانده کیارش و یارانش بند آمده بود ارتشی که تا چند لحظه قبل پیروز میدان بود اکنون درحال تجربه شکستی سخت است آنان که تاکتیک ها و استراتژی های ویژه خود را از قبل در میدان نبرد پیاده کرده بودند اکنون چاره ای جز عقب نشینی و فرار نداشتند .
در آن سمت کیارش و افرادش به دل دشمن میزدند و آنها را یکی پس از دیگری به اعماق جهنم میفرستادند مثل اینکه هیچ آتشی توان خواباندن این سد یخی را نداره .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.