سر آغاز یک امپراطوری : آهنگری

نویسنده: alirezafirozi_

استاد آذرخش آهنگر، بزرگترین آهنگر این سرزمین پهناور در دکان کوچک و نیمه تاریکش همراه با شاگرد کم سن و سال و بسیار کم حرفش ملقب به "پسر" در حال آماده شدن برای خلق یک اثر هنری بودند.اثری که نه تنها در این سرزمین بلکه شاید در کل جهان بی مانند باشد.
آذرخش در حال که در حال پوشیدن روپوش کارش و دستمال سرش بود به پسر گفت:

- پسر این بار سفارشاتمون مثل دفعات قبل عادی نیست.چیزی که قصد ساختنش رو داریم تبدیل به خاص ترین شمشیر جهان میشه چون قراره من و تو بسازیمش و من بهش ایمان دارم.
-حرارت کوره رو تا حد ممکن بالا ببر تا داغ بشه من سعی میکنم تا قالب شمشیر رو درست کنم...
+چشم استاد.

کم کم دود کوره در حال بیرون زدن بود بوی مواد سوختنی و آهن کهنه راسته آهنگر هارو معطر میکرد.کم کم صدای همهمه مردم و عربده های کاسب ها سراسر بازار را فرا میگرفت.روزی دیگر شروع شده بود...

-پسر تا یک هفته هیچ سفارشی قبول نمیکنیم نمیتونم در حین کار روی این شمشیر سفارش دیگه ای قبول کنیم، کار دور از ذهنی نکنی...
+چشم.کوره حاضره
-خوبه.همینطور ادامه بده من یکم دیگه با این قالب کار دارم...

دو ساعتی گذشته بود و آذرخش کمتر از نصف کار قالب رو پیش برده بود.آهنگری کم کم گرم شده بود عرق پیشانی خاکستر ها را از پیشانی آذرخش و پسر به سمت پایین هدایت میکرد.

-خیلی خب . بقیش باشه برای بعد. پسر اون فولاد ها و آهن کهنه هارو بریز بریز تو دیگ بزرگ و بزار ذوب بشن...
-باید تا میتونیم بزاریم حرارت بخورن و از غلظت ذوب آهنمون کم بشه.من میرم تا سفره رو روی میز دم در پهن کنم کارت که تموم شد بغچه رو بردار بیا.

پسر ذره ذره آهن ها و فولاد هارو با دستاش حمل میکردن و داخل دیگ میریخت اول صبحی دستاش زخمی شد ولی چیزی حس نمیکرد.این زخم ها برای او مثل نیش مورچه بودند.همانقدر بی تاثیر این پسر مثل شمشیر هایی که میساخت سخت شده است.

+تمام شد
-خسته نباشی بغچه رو بده من.

آذرخش بغچه سیاه رنگش رو باز کرد از داخلش دوتا فطیر بیرون آورد.فطیر هایی که هنوز گرم بنظر میامدند و با شکر تزئین شده بودند.
علاور بر آن چند سیب زمینی آب پز و و گوجه فرنگی هم بیرون آورد و روی میز گذاشت.

-شکر خدا امروز هم نونی برای خوردن و جایی برای خوابیدن و جونی برای کار کردن داریم تا سربار کسی نشیم...
-شروع کن.
-میخوام بهت بگم که چطوری میخوام که این شمشیرو بسازم. هرچند فرقی نمیکنه که گوش بدی یا نه چون ساخت شمشیر با من و ساخت دستش با توئه

لقمه پسر بعد از شنیدن این حرف داخل گلویش پرید و شروع به سرفه کردن کرد.در همین حین دستش را رو گلویش گذاشت...

-هه بیا یکم آب بخور بزار بره پایین 

پسر کمی آب نوشید و سپس به آذرخش خیره شد.تعجب میکرد چرا که اغلب انجام همچین کارهایی معمولا به عهده خود او بود نه پسر...

-پیر شدم.سنم بالا رفته.دیگه نمیتونم مثل سابق از ذهنیت آدم ها سر در بیارم،شناختم پایین اومده و از اونجایی که توانایی های تو در این عصر شکوفا شده فکر کنم بهتره دسته شمشیر رو تو بسازی.دسته یک شمشیر به طور همزمان نشان دهنده ذهنیت آهنگر و جنگجوییِ که اون رو در دست میگیره.افکار من تو گذشته مونده. و البته این شمشیر درآینده به پسری میرسه که هم سن و سال خودته پس دلیلی نمیبینم که دستش رو تو نسازی.
- تمام این مدت من حواسم به تو بوده به سفارش هایی که شخصا برای تو ثبت میشد، تو واقعا یه استعداد به تمام معنایی .شاید بتونی جای پسر نداشتم رو پرکنی و بعد من این آهنگری رو بچرخونی اگه راز ساخت شمشیر سه لایه رو بلد بودی شاید کلا ساختش رو به تو واگذار میکردم ولی تو بلد نیستی پس به ساخت دستش بسنده کن.
-از اونجایی که این شمشیر متعلق به یک جنگجوی بزرگه میتونه شهرت زیادی هم بدست بیاره شاید تو و من بتونیم سبک آهنگری این مرز و بوم رو در سطح جهان مطرح کنیم کاری که پیشینیانمون نتونستند.

آذرخش در حال صحبت بود و پسر مبهوت آن حرف ها، او تابحال ندیده بود که آذرخش چنان سخنرانی راه بیاندازد موهای تنش سیخ شده و پایش شروع به لرزیدن کرده بود آذرخش در اوج آرامش از ابهت فراوانی برخوردار بود... او نمیدانست زیر آ صدای آرام چه آرزوها و افکاری خاک شده...
 واقعا نمیدانست...


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.