سر آغاز یک امپراطوری : شب خونین

نویسنده: alirezafirozi_

کیارش به سمت استراحتگاه برمیگردد.انگار آتشی در دلش روشن کرده اند . کسی چه میداند شاید ترسیده بود...
کیارش نزدیک استراحتگاه افرادش میشد ولی صدایی نمیشنید و چیزی نمیدید وقتی نزدیک تر شد فهمید چه اتفاقی افتاده است...
تبری که به ماریانا داده بود با تیغه ای خونی رو زمین افتاده بود. 
نه اسبی بود و نه آدمی هیچ هیچ هیچ
دستانش را بین موهایش کشید نفسی از عمق وجودش کشید ...
سرمای کوهستان ریه هایش را اذیت میکرد
بادهای کوهستان از ترس او سکوت کرده بودند...
تبرش را برداشت...

-فکر نمیکردم از یه دختر بچه ای مثل او رکب بخورم . شاید اگه بلایی به سر خودم میاورد قابل بخشش تر بود تا دزدیدن افرادم

کیارش به سمت کلبه ای که همه چیز از انجا اغاز شده بود راه افتاد چندی در راه بود تا به کلبه رسید.کسانی را دید که قبلا آنها را ندیده بود اما چیزی که توجه او را جلب کرد چیز وحشتناکی بود .اندام های سلاخی شده و درحال خورده شدن برخی افرادش. و آنهای دیگر که بی هوش بر روی زمین سرد، عریان افتاده بودند.

-هاهاها حقیقتش فکر نمیکردم گول زدنت اینقدر راحت باشه فرمانده کیارش انتظار داشتم یکم بیشتر سوال پیچم کنی
+پس تو وافرادت اینطوری روزاتون رو شب میکنید... تعجبی هم نداره که تا الان اینجا زنده اید راستش نمیخوام راجب اون شکارچی بخت برگشته هم فکر کنم.

سردی ترسناکی در صدای کیارش بود و ماریانا متوجه آن شد موهای تنش سیخ شد...
حال دیگر با مردی شرافتمند و مهربان صحبت نمیکرد بلکه با مردی صحبت میکرد که جز بوی خشم چیزی دیگری از او استشمام نمیکرد.

بغضی از شدت غم و خشم گلوی کیارش را به درد آورده بود...

-میدونی اون دوتا سربازی که دارید میخورید سال اولی بود که عضو ارتش شده بودند سرباز هایی که آینده درخشانی برای این سرزمین فراموش شده تصور میکردن.ولی حالا اون افکار و تصورات داخل معده تو و افرادته .

بعد از این سخن ماریانا  نیشخندی زد و پس از ان افرادش بلند شدند سلاح های خود را کشیدند و به سمت کیارش راه افتادند 
تعدادشان چیزی مابین بیست تن مرد و پنج زن میشد .هرچند که زن ها سلاح نداشتند و نقش قصاب را بازی میکردند...

-نمیدونم راجب من چی شنیدی ولی شما کوه نشین های پست فطرت شانسی جلوی من ندارید...

افراد ماریانا به سمت کیارش حمله ور شدند کیارش تبرش را کشید و در چشمی بهم زدن شکم دوتن از آنها را سفره کرد...

-متاستفانه همین الان هم ازتون قطع امید کردم وگرنه شانسی برای بخشش بود...

در همین حین حمله دیگری به سمت او رخ داد و کیارش با حالتی که انگار اهمیتی به او نمیداد به راحتی صورتش را دو نصف کرد...

-شاید فکر کنید اگه فرار کنید در امانید شاید اگه الان ادم دیگه ای روبرتون بود فکرتون درست بود ولی از بخت بدتون الان من روبروی شما ایستادم .

مارینا با فریادی گوش خراش افرادش رو به حمله به سمت کیارش تحریک کرد ...
چند لحظه ای فقط رنگ و بوی خون به این طرف و ان طرف پخش میشد وقتی گرد و خاک خوابید فقط جنازه و یا افراد لب گور ماریانا رو زمین افتاده بودند و خون کثیفشان از سر و روی کیارش در حال چکه کردن بود ...
سردی ترسناکی وجود ماریانا را فرا گرفت بدنش خشک شده بود و نمیتوانست تکان بخورد...

-ت ت ت تو تو دیگه

هنوز حرفش را نزده بود که تبر کیارش شانه او را شکافت.ماریانا از شدت درد بر روی زمین افتاد و خودش را به سمت دیوار کلبه میکشید.به هر سختی که بود به دیوار رسید و به آن تکیه کرد.
خون سیاهی از دهانش در حال ریختن بود ولی میتوانست صحبت کند...
کیارش روبرویش نشست...

-کدوم یکی نادر بود شوهرت منظورمه...
+هه واقعا فکر کردی نادر با من و این خانواده زندگی میکرد.ما عاشق هم بودیم ولی نادر درباره ویژگی خاص خانواده من فهمید.

همینطور که در حال صحبت بود سرفه ای خونی کرد...

+هنوز طعم گوشتش زیر دندونمه ... 

ناگهان سوزشی در گلویش احساس کرد ... بله کیارش با خنجری که از جنازه افراد ماریانا برداشته بود گلویش را برید...

-آدمایی مثل تو باعث ننگ ادمای های دیگه هستن شما حقی برای زنده بودن ندارید...

سرمای شب همچنان استخوان سوز بود. کیارش افرادش را یکی یکی به دوش کشید و به داخل کلبه برد و جامه تنشان کرد...
به بیرون از کلبه رفت و جسد همرزمانش را دفن کرد و مارینا و افرادش را هم در آتش انداخت...و پس از چندی به کلبه برگشت.

-امیدوارم حال شماها خوب باشه و چیزی از امشب یادتون نمونه ...خوب استراحت کنید بزودی حرکت میکنیم


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.