حدودا ده سال قبل از تولد سورن، پسر سوم فرمانده کیارش،او و همسرش صاحب پسری دیگری شدند پسر دوم آنها مهرداد نام داشت.
مهرداد از نظر فیزیکی از برادر بزرگترش یعنی مهران ضعیف تر بود ولی اهمیتی به این موضوع نمیداد چرا که بر خلاف برادرش او نمیخواست عضوی از گارد پولادین شاهنشاهی باشد و ترجیح میداد اختیار زندگی خود را داشته باشد.
مهرداد با این که لحاظ طرز تفکر با اعضای خاندان خود تفاوت هایی داشت اما همواره فرزند مورد علاقه مادرش بود.مادرش که یکی از بهترین تیرانداز های سرزمین بود به طور تخصصی به آموزش پسرش مشغول شد.
یوتاب در هفته سه بار پسرش را به جنگل میبرد تا با تیر و کمان شکار کند و سایر روزها در زمین تمرین قلعه مشغول به تمرین بودند.
روزها به همین شکل گذشت و گذشت تا اینکه یوتاب دوباره باردار شد و نتوانست پسرش را همراهی کند از همین رو مهرداد به تمرین و همراهی با دیگران حتی عمویش علاقه چندانی نشان نمیداد. از آنجایی که جنگ و آمادگی برای آن، در فرهنگ آن ها یک عقیده مقدس بود بنابراین کیارش از این اخلاق مهرداد احساس خوشی نداشت چرا که فکر میکرد مهرداد از لحاظ عاطفی به مادرش وابسته شده و مسیری غیر از مسیر گذشتگان در پیش گرفته همیچنین او بزودی تبدیل به برادر بزرگتر سورن هم میشود و اخلاق و رفتار او ممکن است برادر کوچکش را هم تحت الشعاع قرار دهد.
پنج سال بعد وقتی مهرداد به سن پانزده سالگی رسید پدرش با وجود مخالفت های مادرش او را برای سرکوب غارتگران به شمال قلمرو خودش فرستاد تا هم شرایطش را بسنجد و هم تلنگری به او بدهد که زندگی ما بر وفق مراد خودمان نیست .
از آنجایی که نه مهرداد به این نبرد علاقه داشت و نه تجربه کافی برای آن را داشت اما بر طبق دستور کیارش فرماندهی جوخه سرکوبگر را به عهده گرفت.
نتیجه این اقدامات شکست جوخه سرکوب و قتل و غارت مناطق شمالی سرزمین و تاثیر نا مساعد آن بر روی شبکه تجارت قلعه و حتی کل کشور شد هرچند که خود مهرداد از این واقعه جان سال به در برد.
مهرداد مقصر اصلی این ماجرا را پدر خودش میدانست اما پدرش و عامه مردم اینطور فکر نمیکردند البته که این اتفاق ضربه بدی به اعتبار این خاندان در دید مردم زد.
کیارش تصمیم گرفت که حرکتی جدی در قبال فرزندش انجام دهد از این رو به او دو حق انتخاب داد:
_یا تمریناتت رو از سرمیگیری و من از این اتفاق چشم پوشی میکنم و هم من و هم تو تلاش میکنیم تا تورو تبدیل به چیزی کنیم که باید باشی و در مسیر ابدی خاندان پا میذاری یا دیگه تو این سرزمین و خانواده من جایی نداری.
شاید هرکس دیگری بود از مسیر رفته بازمیگشت ولی مهرداد که از بدو تولد میخواست خودش زندگی خودش را اداره کند تصمیم به رفتن گرفت. مهرداد تصمیم گرفت تا در مسیری نوین قدم بگذارد سفر کند و دنیا دیده شود اما آیا چنین شد؟
مهرداد آخرین روزهای خودش رو در قلعه سپری میکرد و درحال جمع کردن وسایل خود بود ...
مثل اینکه زمان ترک آغوش گرم مادر و زادگاهش فرا رسیده ...
زمان ترک راحتی و آسایشی که شاید دیگر نداشته باشد...
زمان ترک خاطرات کودکی...
تصمیم گرفت برای آخرین بار به دیدن مادر و برادر کوچکش برود...
ولی در نهایت اینکار را نکرد نمیخواست که اشکهای مادرش مانع تصمیم نهایی او شود و او را از کاری که میخواد انجام دهد منصرف کند.
نه او نمیخواست...