سر آغاز یک امپراطوری : گمشده

نویسنده: alirezafirozi_

کیارش بعد از ملاقات با ماریانا تصمیم گرفت تا شوهرش را پیدا کند سرنخ دندون گیری بدست نیاورده بود تنها چیزی که میدانست نام شوهر ماریانا یعنی نادر بود و اینکه دو روزی شده بود که نادر کلبه دنج خودش را برای پیدا کردن هیزم ترک کرده بود و برنگشته بود .
کیارش دست به کمر جلوی کلبه ایستاده بود...

_وقت زیادی ندارم روز ها کوتاه شده باید سعی خودم رو بکنم و قبل از شب برگردم...
_خیلی خوبه که جدیدا اینجا برف نیومده شاید اگه خوش شانس باشم بتونم رد پا پیدا کنم و دنبالشون کنم ولی اول از همه باید بفهمم که از کجا شروع کنم...

کیارش چند قدمی جلو آمد چپ و راستش خودش را نگاه کرد از روی زمین تکه چوبی برداشت و بر روی زانویش نشست و بر روی زمین نمناک جلوی کلبه مسیری فرضی رسم کرد...

_خورشید همیشه از شرق طلوع میکنه بخاطر همین قسمت شرقی این کوهستان از همه جا بیشتر نور دریافت میکنه پس احتمال اینکه نادر این قضیه رو بدونه و به شرق بره هست...
_نه نه نه صبر کن،ارتفاع قسمت شرقی اینجا از قسمت غربی بیشتره و این یعنی هوای سردتر و زمین ناهموار تر پس گمون نکنم که حتی سخت ترین درخت ها و گیاهان هم بتونند اونجا رشد کنند
_کمپ ما تو شمال این کلبست اگه چیزی مهمی بود حتما متوجه میشدم پس فقط میمونه غرب و جنوب...
_بنظرم بهتره از سمت غرب شروع به گشتن کنم و هرچی سریع تر کار رو تموم کنم نباید به شب بخورم...

کیارش شروع به سفت کردن بندهای پوتینش کرد،بلند شد و به سمت غرب راه افتاد .او در حین راه رفتن حواسش به همه چیز بود گوش ها، چشم های و بینی اش رو تیز کرده بود تا چیزی را از دست ندهد نیم ساعتی به مسیرش ادامه داد و در کمال ناکامی هیچ رد پایی روی زمین وجود نداشت هر لحظه ای که رد میشد هوا تیره تر و سردتر میشد.دائم در حال دیدن چیزاهایی بود که بسیار مشابهت داشتند. همه چیز آروم بنظر میرسید به طوری که کیارش لرزش هایی رو در اعماق وجود خودش حس میکرد...
دلیل این لرزش ها چه بود؟ سرما؟ ترس؟ نگرانی؟ نگرانی از چه؟
کیارش حس میکند که باید برگردد، غرایزش اینطور به او امر میکنند ولی مردی بمانند کیارش اخیارش را به دست غرایزش واگذار نمیکند...
کیارش حدودا یک ساعتی بود که در حال گشتن بود اما هیچ چیزی پیدا نکرده بود هیچ چیز.گرمای خورشید در حال تعویض خود با نور مهتاب بود...
باد تندی شروع به وزیدن کرده بود این باد گوش های کیارش را سرخ سرخ کرده بود انگار که سیلی خورده باشد.

_فایده ای نداره باید برگردم به اولین آبادی که رسیدم نامه ای به سورن میفرستم تا چند نفر رو سراغ این مرد بفرسته اون دختر رو هم با خودم به نزدیکترن آبادی میبرم ...

ناگهان نور ضعیفی در فاصله نه چندان دور توجه کیارش را به خودش جلب کرد...

_فکرمیکردم کسی این اطراف زندگی نمیکنه به هرحال ماریانا به من اینطور گفت

مقداری که جلوتر رفت بوی تازه ای را به مشامش خورد بویی آشنا...

_این بو...
_عجیبه عجیبه معمولا مردم این چوب رو نمیسوزونن...

هزاران فکر و فرض از سر او درحال گذر بود ضربان قلبش از حد عادی فراتر رفته بود انگار از همه چیز نجواهایی میشنید...
در همین لحظه جرقه ای در ذهن کیارش زده شد...

_این چوبی که میسوزه دقیقا همون چوبیه که کلبه ازش درست شده بود دقیقا خودشه...
_فکر کنم اون دختر بهم نارو زده 
_و اون کلبه...اون یه کلبه متروکه بود نه مسکونی همه جاش کلی گرد و خاک نشسته بود... چطور متوجهش نشدم !

کیارش چند گام رو به عقب برداشت، تعداد دم و باز دمش افزایش یافته بود،چرخید و با تمام سرعت به سمت کمپ شروع به دویدن کرد...
کسی چه میداند که چه چیزی در انتظار کیارش است آیا غرایز او درحال هشدار دادن به او بودند؟ شاید او باید برای یکبار هم که شده بود به این نداها گوش میداد...
کسی چه میداند....

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.