سر آغاز یک امپراطوری : کلبه

نویسنده: alirezafirozi_

صبح روز بعد به محض اینکه پرتو نور ضعیف خورشید نمایان شد کیارش سوار بر اسب خود شد.پارسا کسی که پدرش با کیارش دوستی صمیمی داشت سوار اسب خودش شد.
-همه وسایل های لازم رو برداشتی پارسا؟
+بله قربان همه چیز در خورجین ها آمادس.
-از همسر،مادر و بچه‌هات خداحافظی کردی؟
+بله قربان دیشب به خانه مادرم رفتم و طلب بخشش کردم 
-خیلی خب. از خداوندگار متشکر باش که اجازه داده همچنان سایه مادر بالای سرت باشه.تا وقتی هست زیاد قدرش رو نمیدونیم.
کیارش به نگهبان اشاره کرد که دوازه را باز کند در همین حین ضربه آرامی به پهلوی اسبش زد تا حرکت کند.سر صبح بود و کسی برای بدرقه کیارش نیامده بود حتی پسر و دخترکش.کیارش به همراه ده تن از افرادش از دروازه شهر خارج شد و وارد مسیر پایتخت شد.در پشت سرش صدای بسته شدن دروازه را میشنید و به راهش ادامه میداد.در مسیر سرد و ساکت کوهستان درحال حرکت بودند .
-میتونم بپرسم این سفرمون به پایتخت به چه علته قربان.
+نمیدونم ولی ته دلم احساس خوبی دارم زیاد پیش نمیاد پادشاه تمام فرماندهان رو به طور همزمان به پایتخت دعوت کنه.
-از وقتی بچه بودم از پایتخت تعاریف زیادی شنیدم .میگن قصر پادشاه از چنان عظمتی برخوردار هست که انگار توسط شخص خداوندگار ساخته شده.میگن زمستان در اونجا مثل کوهستان استخوان شکن نیست و حتی در زمستان هم خورشید با قدرت بر قصر پادشاهی میتابه و مردم مثل خورشید خون گرم و باصفا و مهمون نوازن.هر شغلی بازار مخصوص به خودش رو داره.شمشیر هایی که در پایتخت ساخته میشن هیچ کجای دنیا مشابه ندارند.بوی غذاهای لذیذش در سراسر شهر میپیچه و صحنه های متعدد تئاتر و گروه های موسیقی دیده میشن.فلاسفه مشغول مباحثه و شاعر در حال شعرخوانی و مدح هستن.حتی تصور همچین مکان زیبایی هم آدم رو به وجد میاره.
+پایتخت به قدری زیبا و استثنایی هست که قابل توصیف نیست و هرچیزی که گفتی گوشه ای از زیبایی هاش رو تشکیل میدن
-که اینطور واقعا اشتیاقم برای دیدنش چند برابر شد.
کیارش خنده آرامی کرد و گفت:
+خوبه خوبه همینطور خودتو واسه دیدنش آماده کن مطمئنم پشیمون نمیشی....
 خورشید نسبت به صبح از حرارت بیشتری برخوردار بود اما برای کاهش سرمای کوهستان از قدرت کافی برخوردار نبود.ظهر شده بود و کم کم صدای شکم سربازان و خستگی اسب ها خودشان را نشان میدادند.کمی پیش رفتند و به زمین نسبتا مسطحی رسیدند.کیارش دستش را به منظور ایستادن مشت کرد و بالا برد...
-ظهر،همینجا توقف میکنیم.چادر هارو به راه کنید و به اسب ها هم آبی بدین.
سربازان از اسب های خود پیاده شدند .مقداری کمر خود را کش آوردند خورجین های را از روی اسب ها پایین آوردند.و هرک دام مشغول به کاری شد.کیارش تبر کوچکش رو از خورجین بیرون آورد
-شما همینجا مشغول باشید من میرم یکم هیزم جمع کنم
پارسا گفت:
-نمیخواید منم بیام؟
+نه تو همنیجا باش و به بقیه یه دستی برسون هنوز اونقدری پیر نشدم که از پس چندتا تیکه چوب بر نیام
و درحالی که میخندید از کوه بالا رفت.پانزده دقیقه‌ای به مسیرش ادامه داد.چیز جز سنگ و یخ ندیده بود و هنوز چیز دندون گیری پیدا نکرده بود.همینطور که قدم میزد چشمش به کبله ای افتاد.ازدودکش شومینه دودی بیرون نمی‌آمد به سمت کلبه به راه افتاد به کلبه که رسید شروع به در زدن کردن .صدای زنی از داخل خانه آمد:
-کیه کی داره در میزنه؟
+رهگذرم دنبال هیزم میگردم گفتم شاید بتونید مقداری بهم قرض بدید
-متاستفم هیزم نداریم شوهرم رفته تا پیدا کنه و دو روزه که خبری ازش نیست
+منظورت چیه که خبری ازش نیست درو باز کن
-متاستفم ولی نمیتونم ابهت اعتماد کنم
کیارش نفسی کشید.تبرش رو غلاف کرد.
+من کیارشم فرمانده قلعه کوهستان میتونی درو باز کنی لطفا
-اثبات کن 
+میتونستم با تبرم درو بشکنم ولی اینکارو نکردم بنظرم قانع کنندس.
چند لحظه گذشت و صدایی نیامد کیارش تبرش را بیرون کشید و بالا برد در همین لحظه بود که صدای باز شدن در آمد
دختری که پوستش به دلیل سرما سرخ شرده بود با چشم و ابرویی مشکی و موهایی تا زیر کمرش.لباسی پوستی پوشیده بود و دستکش های قهوه ای دستکرده بود .روبروی کیارش ایستاده بود.کیارش تبرش رو پایین آورد.وسلام کرد.دختر کیارش رو شناخت و گفت:
-ببخشید قربان ترسیده بودم،واقعا معذرت میخوام آخه...
+هیش هیش هیش میشه بیام تو؟
-بله چرا که نه خواهش میکنم بفرمایید.
دختر خودش را کنار کشید و کیارش با کسب اجازه وارد کلبه شد.کلبه در میانه روز نسبتا تاریک بود و سرد و ساکت.چیدمان ساده ای داشت و زیاد بزرگ نبود.تختی چوبی در یک گوشه و میز غذاخوری در گوشه ای دیگر.شومینه خاموش بود.
کیارش همینطور که سرپا ایستاده بود و مشغول نظاره کردن خانه بود از دختر پرسید.
+اسمت چیه دخترم
-ماریانا هستم قربان
+ماریانا...چندسالته؟
-بیست ویک
+اینجا چیکار میکنی؟
-من وشوهرم دوسالی هست که اینجا زندگی میکنیم.
+چرا اینجا؟
-من یه دختر حرومزاده ام .خانواده نادر دوست نداشتن که پسرشون با من ازدواج کنه بنابراین ماهم فرار کردیم و اومدیم اینجا.این کلبه متعلق به یه شکارچی بود که به ما فروختش.
+که اینطور گفتی چه مدته که شوهرت برای پیدا کردن هیزم رفته؟
-دوروزه قربان.
+کس دیگه ای جز شماهم این اطراف زندگی میکنه؟
-نه فقط من و نادریم
+شب صدای زوزه گرگ نمیشنوید؟
-نه اینجا گرگ پیدا نمیشه.
+میتونی تا پایین کوه راه بری؟
-آره چطور؟
+بیا این تبرو بگیر و با خودت به پایین کو برو،رد پاهامو دنبال کن و بگو که فرمانده منو فرستاده.
-چشم ولی...
+من شوهرتو پیدا میکنم نگران نباش
-خیلی از لطفتون ممنونم خیلی حیلی ممنونم خداوندگار نگهدار شما باشد.
دختر تبر رو از دست کیارش گرفت و به سمت دامنه کوه راه افتاد.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.