یک ماهی گذشته است.نامه پادشاه به فرمانده کیارش و سایر فرماندهان ارشد کشور رسیده.تمام آنها در حال بستن بساط خود برای حرکت به سمت پایتخت هستند.زیاد پیش نمیآید که شاهی بطور همزمان تمام فرماندهان ارتش را به پایتخت فرابخواند.
شمال شرق کوهستان
نامه به کیارش رسیده.همینطور خبر اعزام نیرو و تدارکات سلطنتی به کوهستان.
کیارش از تالار خودش بیرون رفت و به سمت قرارگاه فرزندانش به راه افتاد.باد های سرد کوهستان در مسیر به صورت کیارش در حال تازیانه زدن بودن ولی نه تنها در چهرهاش نارضایتی دیده نمیشد بلکه انگار بعد از مدت ها لبخندی از سر رضایت به لب داره . چکمه های چرمیاش در حال آغشته شدن به گِل سطح زمین هست.چند دقیقه ای گذشت.به قرارگاه فرزندانش رسید.ساعت از نیمه شب گذشته بود و سکوتی در سراسر قلعه حکم فرما بود.شروع به در زدن کرد.صدایی نیامد.دوباره این کار را کرد صدای دخترک خردسالش میامد که به برادر بزرگترش میگفت:
-داداش میشه ببینی کی این وقت شب داره در میزنه؟
سورن با صدای خواب آلودش گفت :
-هرچی شما امر کنید بانوی من...
کیارش در این سمت در لبخندی بر لب زده بود و دست بر در گذاشته بود .سورن در را باز کرد.
-پدر؟!شما در این وقت شب اینجا چکار میکنید؟
کیارش لحظه ای سکوت کرد .با چشمانش میگفت که نمیخواهی اجازه بدی داخل شوم؟
سورن گفت:
-ببخشید پدر بفرمایید داخل.
کیارش پوتین هایش را با کفپوش جلوی در تمیز کرد و وارد شد.
-بفرمایید بنشینید پدر چیز میل دارید؟
+هی پسر من پدرتم لازم نیست اینقدر رسمی با من صحبت کنی راحت باش...
-ببخشید از سر عادته و ترک عادت موجب مرض.
+خواهرت کجاست؟
-توی تختش احتمالا خوابش برده اون منو صدا کرد که بیام درو باز کنم،خواب بودم و متوجه نشدم در زدی.
+موردی نیست اون سنی نداره و بهتره استراحت کنه
کیارش به سمت صندلی حرکت کرد و نشست و از سورن خواست کنارش بشینه.
+راستش موضوعی هست که میخوام بهت بگم
-چیشده پدر اتفاقی افتاده
کیارش تیکه چوبی برداشت و داخل شومینه پرتاب کرد.لحظه ای مکث کرد.
+از سمت پادشاه به پایتخت دعوت شدم فردا به محض طلوع خورشید حرکت میکنیم.
-پدر مدت زیادی از آخرین نبردمون نمیگذره اوضاع خوبی نداریم و احتمالا همین روزا امپراطوری شرق دوباره حملاتش رو شروع کنه...
کیارش دستش رو روی شونه پسرش گذاشت...
+دقیقا واسه همین میخوام تو همینجا بمونی.تو میتونی تا وقتی من برمیگردم مواظب قلعه باشی و تا چند روز آینده نیرو های سلطنتی به اینجا میرسن.اوضاع قراره تغییر کنه
این خبر برای سورن هفده ساله زیادی سنگین بود .چیزی نگفت فقط به صورت پدرش نگاه و به حرف هاش گوش میداد.
+شاید فکر کنی که برای این مسئولیت زیادی خام و جوونی ولی باید از یک جایی شروع کنی.تو پسر منی و خون منو تو رگات داری.مطمئن باش که از پسش برمیای البته که باید از خواهرت هم مراقبت کنی...هه مطمئنم که مراقبت از اون از اداره قلعه هم سخت تره ولی تو از پس بر اومدی
سورن شوکه شده بود...دسته صندلی رو فشار میداد و از شدت فشار نمیتونست پلک بزنه
-من میترسم پدر.میترسم.درحدی نیستم که بتونم قلعه رو هدایت کنم اونم تو همچین شرایطی.چند وقت پیش بود که اولین نبرد رسمیم رو داشتم و حالا این مسئولیت قراه به دوش من گذاشته بشه.
+چیزی برای ترسیدن وجود نداره.این مردم به اعضای خاندان ما اعتماد دارن چه تو باشی چه من،اونا تا آخرین نفسشون ازت حمایت میکنن.شاید اگه الان برادر بزرگترت اینجا بود اوضاع واست بهتر میشد ولی من مجبور شدم که تو اون نحس رو تبعیدش کنم فردا فقط خودتی و خودت
کیارش وقتی این حرف رو زد بلند شد.سر پسرش رو توی دستاش گرفت و پیشونیش رو بوسید و به سمت تخت دخترکش راه افتاد.
وقتی به تخت دخترش رسید کنار تختش زانو زد دستش رو به آرومی توی دست گرفت و مراقب بود تا بیدار نشه و شروع به صحبت کرد ...
+نمیدونم چرا ولی فکر میکنم روح مادرت درون تو زندگی میکنه . دلم برای تو از همه بیشتر تنگ میشه
اشک از چشمان کیارش در حال جاری شدن بود.بلند شد و پیشونی دخترکش رو بوسید.
در حالی که اشک از چشمانش در حال جارش شدن بود از پسرش که هنوز روی صندلی نشسته بود خداحافظی کرد و از خونه خارج شد.