سر آغاز یک امپراطوری : حسادت

نویسنده: alirezafirozi_

پایتخت.قلعه کاسپین
چند روزی از رسیدن نامه به دست شاه کاوه گذشته بوداستاد آذرخش که از آهنگران یکی از روستاهای اطراف بودد او  از کودکی نزد برترین اهنگران این مرز و بوم شاگردی کرده بود و به فوت و فن اهنگری مناطق زیادی مسلط بود او که مردی تنومند و بزرگ جثه با ریش های سفید و دستانی پینه بسته بود بسیار فروتن در مقابل شاه حاضر شده بود.

-درود من بر استاد آذرخش بزرگ برترین آهنگر این سرزمین سپاس گذارم که دعوت مرا پذیرفتی و خوش آمدی
+باعث افتخار بنده هست که در مقابل نماینده خداوندگار در زمین مشرف بشوم .مانند پدر و پدر بزرگتان من هیچگاه دعوت شماراهم رد نمیکنم.

پادشاه همانطور که از روی تخت خود بلند شده بود و قدم میزد پشت سر خودش را میخارند گفت:

-بسیار عالی.ای استاد مدت زیادی میگذرد و ما سفارش ویژه ای نزد شما نداشتیم و به نوعی خود را از هنر شما محروم کرده ایم اما این بار از شما یک درخواست ویژه دارم

+این کار شایسته پادشاه نیست که ار رعیت خود چیزی را درخواست کند
-نه این چه حرفی است شما مردم همگی هم خون منید.راستش از تو میخواهم یک شمشیر بسیار ویژه برای یک دلاور و جنگجویی بسازی که اهل کوهستان است.
+میتوانم دقیق تر بپرسم که این فرد کیست؟زیرا کوهستان جنگجویان بزرگ زیادی دارد...
-فرمانده کیارش.از تو میخواهم به پاس قدردانی از پاسداری های او یک شمشیر برای او بسازی که در کل تاریخ تبدیل به نماد خاندان او شود .
+اه به راستی باعث افتخار است که وظیفه ساخت این شمشیر را برای چنین مرد بزرگی را بر عهده بگیرم.ولی برای ساخت این شمشیر به منابع زیادی نیاز دارم سرورم.توان تهیه آنهارا ندارم
-هرچه میخواهی میتوانی از حکومت طلب کنی راه برتو باز است خواسته هایت را به وزیر بگو تا برایت لیست کند و انها را تهیه کند.
+سرورم من در حضور شخص شما نیازمندی هایم را بیان میکنم.اول از همه به پنجاه کیلو از بهترین فولاد آب دیده کشور نیاز دارم.بعد از آن به صد کیلو آهن کهنه.بیست کیلو نقره خالص.یک کیلو زمرد آبی. و یک الماس 15 سانتی آبی رنگ نیاز دارم.
-خواسته زیادی است اما بازهم ارزشش را دارد اگر وزیر این ها را لیست کرد میتوانید مرخص شوید و کارتان را شروع کنید

استاد آذرخش به همراه وزیر دربار از نزد شاه مرخص شدند و با محافظت پنج تن از شوالیه های پولادین ،سواره به سمت خزانه سلطنتی در فاصله چهار کیلومتر از قلعه کاسپین راهی راهی شدند.پس از گذشت مدتی به خزانه رسیدند.ساختمانی با دیوار های بلند و و ترسناک که کمانداران زیادی بر روی آن ها در حال نگهبانی از سرمایه ملی بودند دروازه ای از فولاد ضخیم که در مقابل آن خندقی حفر شده بود وقتی وزیر و آذرخش به دروازه نزدیک شدند دروازه باز شد و پلی بر روی خندق افتاد .آنها عبور کردند و وارد شدند .وزیر لیست را به مسئول خزانه داد و از او خواست هرچه سریعتر این نیاز هارا فراهم کند.مسئول خزانه که از این لیست بسیار متعجب شده بود مدام به ان و وزیر نگاه میکرد به چند تن از کارکنان خود اعلام کرد که آن هارا فراهم کنند و با بسته بندی ایمن و مطمئن سوار درشکه کنند. سپس وزیر و استاد آذرخش را به محل اقامت خود که در داخل خزانه بود و بسیار ساده بود دعوت کرد تا استراحتی کنند و چیزی بخورند.در استراحتگاه به صحبت مشغول شدند که مسئول خزانه داری گفت:

-ای وزیر اعظم این مواد و الماس هارا برای چه میخواهی؟ زیاد پیش نمی آید کسی با فرمان مستقیم شاه از  این مقدار فلز و سنگ قیمتی برخوردار شود...

وزیر ابرو های خود را بالا انداخت در حالت دیگری نشست و گفت:

-نمیدانم...انگار که اینها برای قدردانی از فردی است که وظیفه خود را به نیکی انجام داده نمیدانم چرا ما که اینقدر زحمت میکشیم صاحب این گونه پاداش ها نمیشویم 

آذرخش که فهمیده بود وزیر به کیارش حس حسادت دارد  با لحن طعنه آمیزی و کمی خشن خطاب به وزیر گفت :

-شایسته وزیر مملکت نیست که به فرماندهان پادشاهی حسادت کند.تو هیچگاه در میدان نبردی نبوده ای برخلاف فرمانده کیارش و شاه کاوه و من شاید ندانی اما شاه کاوه زندگی خود را مدیون کیارش است زمانی که شاه کاوه به عنوان ولیعهد در میدان نبرد در نبرد با امپراطوری شرق  به اسارت در آمد  فرمانده کیارش و همسر و برادرش اولین کسانی بودند که مستقیم به دل ارتش امپراطوری شرق زدند و شاه کاوه را نجات دادند فرمانده کیارش در آن نبرد همسر خود و برادرش را از دست داد چهار فرزند او یتیم شدند و همسر برادرش بیوه شد بخاطر اینکه امثال پایتخت نشینان بیخیال و در فراغ غم دنیا در ارامش و آسایش زندگی کنند تو در کوهستان زندگی نکردی اما من هم نکردم اما در انجا حضور داشتم مردمی که زندگی آنها با یخ و سختی و سرما پیوند خورده و هیچ اعتراضی ندارند 

وزیر که از حرف های آذرخش شوکه شده بود چشمانش باز شد گفت:

+مراقب باش اهنگر تو مثل اینکه نمیدانی داری با چه کسی بحث میکنی 
- من به درستی میدانم که دارم با چه کسی صحبت میکنم ولیکن تو نمیدانی داری درباره چه کسی صحبت میکنی هدف تو یکی از بزرگترین شخصیت های این سرزمین است 

بحث در حال بالا گرفتن بود که در همین حال مسئول خزانه داری گفت:

- ای عزیزان گرانقدر شایسته نیست که اینگونه باهم بحث و جدل کنید.تباید بر سر مضوعات بیهوده بحث کنیم محموله شما آماده حرکت است .

وزیر در این حال بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق خارج شد و درحالی که زیر لب در حال غر غر کردن بود سه تن از شوالیه ها را برداشت و از خزانه خارج شد آذرخش  هم از جایش برخاست از مسئول خزانه تشکر کرد به همراه دو تن دیگر از شوالیه ها سوار درشکه شدند و به سمت کارگاه آذرخش حرکت کردن تا به ساخت شمشیر مشغول شود

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.