درخشش بی حد و مرز
این داستان احتمالا کمی تخیلی بنظر برسد اما روزی واقعی خواهد شد.
این داستان احتمالا کمی تخیلی بنظر برسد اما روزی واقعی خواهد شد.
+مهشید میدونستی همیشه مجبورم میکنی بخندم ؟ مهشید در حالی که یک قاشق از بستنیش رو در دهنش فرو میداد گفت -واقعا؟ +آره تاحالا هیچکس مجبورم نکرده بود که واقعی بخندم -تاحالا هیچکس هم منو مجبور نکرده بود از ته دل دوست داشته باشم باهاش وقت بگذرونم +از تَه دِل...؟ -آره به اجبار کسی رو از ته دل دوست داشته باشی دقیقا مثله وقتی که به اجبار واقعی میخندی
کتابِ بیپایان نویسندهی گمنام جهل و ثروت عقل و فقر در زمین گرد زیر آسمان در یک خط از کتابِ مترو
.ﺣﺻﻟه ﺛﺍﺑت #ﻛﺭﺩن ﺧﺩم ﺑﻫ #ﺑقیه ﺭﻭ ﻧﺩاﺭﻣ ﻫﺭﭼـی ﺍﺯم #ﺷﻧﻳﺩی ﺩﻭﺗﺍ ﺑذﺍﺭ ﺭﻭش
یکی از بزرگترین و برجسته ترین شخصیت های تاریخ کشور که در طول دوران زندگی خود کارهای بزرگی را انجام داده است، ابوریحان بیرونی است. این دانشمند ایرانی در زمینه هایی نظیر جغرافیا، زمین شناسی، مردم شناسی،
یک نفر غمم رادزدید. یک نفربردنشاطم را. واینک. نه غمی که نالم ازبی نشاطی، نه نشاطی که ازبی غمی بالم. بی نشاطی: چه بزرگ کمی، بی غمی : چه بزرگ غمی?
نمیبخشم?کسایی که باهمه وجودم بهشون محبت کردم ؛ولی دلموشکستن،،اونایی که تحقیرم کردن،اونایی که عذابمدادن،اونایی که قضاوتم کردن وتهمت زدن،اونایی که توروم یک رنگ بودن،اماپشت سرم هزاررنگ،اونایی که ازپشت سرخنجرزدن،اونایی که درظاهردوست ولی ازدشمن بدتربودن??
نفس کشیدن که زندگی کردن نیست))) این متن حتمابرای همه اتفاق افتاده .ممنون ازحمایتتون??
خیلی تلخه کسی که دلتنگته هیچ جوره نمیشه آرومش کرد،جزاون شخصی که باعث دلتنگیش شده ونیست??
چه زیبا گفت ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ …!!ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ! ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛ ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ! ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ “ ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ “…!! ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ …!! ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ …! اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ …!! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
داستان افکار دختری را روایت میکند که ترس از بزرگ شدن دارد، وی دنبال راهی برای فراری از ان ترسی است که در قلمرو ذهنی خودش برای خودش به وجود اورده است
زهره خوشحال بود،اما نه به خاطر یک لقمه نون و پنیر و ده هزار تومان پول ، به خاطر خنده ها و ذوق صادقانه مادرش...چشمانش را بر برق چشمان مادرش گره زده بود و کلی از دختر بچه ی ناشناس تشکر کرد که این ذوق را در دل و این لبخند را بر لب و این برق را در چشمانش میتوانست دوباره ببیند.