نیلا
نیلا، دختری از جنس امروز...
پاده شاه در منطقه سر سبزو شاداب زندگی میکرد حکم رانی می کرد که روزی از روز هامریض و سربازان زود طبیب را خبر کردن طبیب گفت فوت کرده ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال تونیست
دو برادر در یک بازی فوتبال ماجرا های هیجان انگیز برایشان رخ می دهد
قرار که جیوا و ارتین خان برن یه جایی که کاملن تعجب آوره باعث میشه اشک همه در بیاد یه اتفاق خوب برای آرتین و یه کمکی که جیوا کرد
خلاصه: داستان درباره ی دختری هست به نام جیوا که در 15 سالگی پدر و مادرش به قتل رسیدند،و ریشه ی انتقام در دلش رشد کرد ولی!آخر بازی،شک بدی میخوره
چند هفته ای بود که خوب غذا نمی خورد. با دوستانش نمی چرخید، دیر به مدرسه میرفت یا حتی روز هایی در هفته مثل دوشنبه ها و چهارشنبه ها به مدرسه نمی رفت و هر وقت پدرو مادرش به دنبالش میرفتند او را کنار خانه ی متروکه ی خیابان شماره ی هفت پیدا می کردند...
"معجزه نزدیک است، با احتیاط ناامیدشوید." داستان مربوط به روزهای اول کروناست.خانواده ای که قبل از اعلام کرونا درگیر این بیماری شده بودند.مادر این خانواده که بیماری دیابت داره حال بسیار وخیمی پیدا میکنه و ادامه ماجرا...
داستان "جایزه" خاطره ای شیرین است از زبان معلم پایه دوم ابتدایی و اتفاق جالبی که در کلاس برای یکی از دانش آموزان رخ می دهد.
مهم نیس پشت سرم چی میگن چون اونایی رو که برام مهمن میشناسنم! * بهم میگن مغرور چون اهل کارای خجالت آور نیستم! * هر کسی رو غرق محبت نمیکنم و به هر کی از راه رسید نمیگم:دوستت دارم! * همینم که هستم، عوض نمیشم! * برای من دختر بودن یعنی همین...
ارتش شیطان، هر چه قدر هم عظیم و قدرتمند بود باز هم نمیتوانست وارد دنیای ما شود. زیرا مردم به امپراطورشان وفادار بودند. اما چیزی که باعث شکست و نابودی دنیای ما شد، خیانت برادر امپراطور به او بود. شاهزاده با به قتل رساندن امپراطور و باز کردن دروازه برای لشکر شیطان، دنیا را تقدیم آن ها کرد. شاهزاده را جاه و مقام فریب داد، وعده شیطان به او امپراطوری جهان بود اما اولین کاری که شیطان پس از ورود به دنیای ما کرد، کشتن شاهزاده بود... «««https://www.aparat.com/Tommy_V»»» کانال آپاراتی که انیمیشن های داستان رو توش بارگذاری میکنم.
چهار چوب رمان:رمان در مورد پسری به نام پاتر که با خانواده اش در شهر سن دیگو آمریکا زندگی می کردندهست. یک روز با دوستش رابرت به یک علتی اشتباها سوار یک قطار باربری می شوند تا از آن طرف قطار پیاده شوند ولی وقتی که سوار قطار می شوند یکدفعه به صورت خودکار در های قطار قفل می شود و قطار شروع به حرکت می کند با مقصدی نامعلوم»
((نمی دانم چرا تمام نگاه ها به من بود، یعنی آنها در مورد من چه فکر می کردند..))