ماجرای ایران
داستانی تخیلی در گذر ۱۰۰ سال آینده ایران.....
داستان در مورد ی دخترع ، ی دختر شاد و بذل گو کمی بداخلاق ک همه تا چند کلمه باهاش صحبت میکنن لباشون ب خندع وا میشع اما در عین حال مغرورع ، از پسرا خوشش نمیاد و همیشع تا پسری میبینه اخماش ناخودآگاه گرع سختی میخورع ، دخترع داستان ما برای همه خندع رو و کمی تا اندکی مهربونه اما ب جنس مذکر ک میرسع میشع ی دختر مغرور و سرد و بداخلاق
روزی دو یتیم از یتیم خانه فرار می کنند و به روستایی می روند. آنها با سخت کار کردن سه گاو خریدند و آنها را برای چرا به جنگل میبرند. آنها گاوهایشان را گم کردند و دنبال آنها رفتند و خودشان هم گم شدند و اتفاقات جالب و ترسناکی درون جنگل برای اونها افتاد...
خب خب گایز رومان رو بزودی براتون میزارم .... کوک عاشق آیو میشه در صورتی که شوگا ......
سلاااااام !!! من لی داهیون هستم ! داستان از جایی شروع میشه که دختری به نام جانگ گون یو عاشق پسری به نام کیم چو هیون میشود . در طول این روز ها دوست گون یو یعنی لیم جو یو و چو هیون متوجه میشوند که .... و یک شب یک اتفاق بد برای گون یو می یوفته . این داستان زیبا کره ای را از دست ندهید . اسم فیک : گل مُرده نویسنده : لی داهیون
"به نام خداوند بخشنده" `مقدمه` پایان همیشه به معنای خوش نیست. گاه پایان یعنی تلخی گاه یعنی زجر گاه یعنی مرگ وقتی یک عشق در دست غرور بیوفتد پایانش جز مرگ چیز دیگری هم میتواند باشد؟ "خلاصه" داستان درمورد دخترکی مغرور است. نمی شود گفت از خود راضی، اوهم قلب دارد؛ اما مغرور است. او با خانواده اش خانه جدیدی در محله جدیدی میخرند؛ با دوست های جدید و یک دشمن جدید، یا شاید یک عشق ابدی...
پاده شاه در منطقه سر سبزو شاداب زندگی میکرد حکم رانی می کرد که روزی از روز هامریض و سربازان زود طبیب را خبر کردن طبیب گفت فوت کرده ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال تونیست
دو برادر در یک بازی فوتبال ماجرا های هیجان انگیز برایشان رخ می دهد
قرار که جیوا و ارتین خان برن یه جایی که کاملن تعجب آوره باعث میشه اشک همه در بیاد یه اتفاق خوب برای آرتین و یه کمکی که جیوا کرد
خلاصه: داستان درباره ی دختری هست به نام جیوا که در 15 سالگی پدر و مادرش به قتل رسیدند،و ریشه ی انتقام در دلش رشد کرد ولی!آخر بازی،شک بدی میخوره
چند هفته ای بود که خوب غذا نمی خورد. با دوستانش نمی چرخید، دیر به مدرسه میرفت یا حتی روز هایی در هفته مثل دوشنبه ها و چهارشنبه ها به مدرسه نمی رفت و هر وقت پدرو مادرش به دنبالش میرفتند او را کنار خانه ی متروکه ی خیابان شماره ی هفت پیدا می کردند...