در بند زلیخا : ۶
0
12
0
27
رقیه چشمانش از فرط خشم گرد شد و رو به کارن جیغ زد.
- ولم کن، بذار بهش بگم به کی دیر رسیده!
کارن پهلوهایش را فشرد و زیر لب غرید.
- آروم بگیر، چهاته؟
فروشنده با طعنه لب زد.
- آقا ببرش. ساقیش باید عوض بشه. معلومه حالش خوش نیست.
کارن نگاه تندی به پسر کنارش انداخت.
اما فقط به همان نگاه اکتفا کرد.
- ساقی من باید عوض بشه؟ اونی که تو رو زایید باید ساقیش رو عوض کنه بدتر از این رو به جامعه تحویل نده.
و با دستش تحقیرانه سرتاپایش را نشان داد.
فروشنده غران به سمتش قدم برداشت و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم!
کارن آرام گفت:
- کافیه!
ولی هیچ کدامشان اعتنایی به او نکرد.
رقیه تخس گفت:
- نفهمم چی میشه؟
فروشنده پوزخندی زد.
- برات میفهمونمش، البته به روش خودم!
رقیه با خشم به دستهای کارن فشار آورد تا از روی پهلوهایش کنار زند.
وقتی تقلایش نتیجهای نداد، عصبی به سینهاش کوبید و گفت:
- اَه ولم کن دیگه.
کارن حرصی با ضرب رهایش کرد.
رقیه که حال بهتر میتوانست نفس کشد، در یک قدمی فروشنده ایستاد.
جفتشان تخس و سرسخت به همدیگر نگاه میکردند.
- یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
- ناشنوایان با دوبار تکرار هم نمیفهمن. شرمنده زبون ناشنوایان رو بلد نیستم.
رقیه لبخندی زد و گفت:
- اما انگار تو کوری، نه؟
فروشنده سوالی و اخم کرده نگاهش کرد که رقیه حرفش را کامل کرد.
- لابد کوری وگرنه هیچ وقت با من اینطوری صحبت نمیکردی.
فروشنده که تازه متوجه حرفش شده بود، با تمسخر نگاهی به سرتاپایش انداخت.
نگاهش هنوز به بالا نرسیده بود که مشت رقیه روی چشمش کاشته شد.
بلافاصله لگدی به شکمش زد تا او را به عقب پرت کند و توی حلقش نباشد.
فروشنده از لگدش روی زمین افتاد.
خشن غرید.
- مادرت رو... .
لگد بعدی که از جانب کارن به شکمش کوبیده شد، حرفش را ناتمام گذاشت.
رقیه متعجب به کارن نگاه کرد.
اخمهایش ترسناک درهم رفته بود و فکش هم منقبض شده بود.
لگدش به قدری محکم بود که فروشنده در خود جمع شده به سختی نفس میکشید.
کم مانده بود شامش را بالا بیاورد.
کارن نگاه تندی به رقیه انداخت و عصبی به مچش چنگ زد.
در حالی که با گامهای بزرگی از فروشگاه فاصله میگرفتند، به فشار دستش دور مچ رقیه اضافه میکرد.
- آ... آی! هی دستم رو شکوندی.
کارن بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
- خفه شو.
رقیه چشم گرد کرد و گفت:
- درست صحبت کن. نکنه باید به تو هم درس بدم؟
کارن گوشه چشمی به او انداخت.
پوزخند محوی زد و با انزجار دستش را رها کرد.
زیر لب غر زد.
- ما رو با کی همراه کردن.
رقیه تندی گفت:
- چی؟! چی گفتی؟
- ... .
رقیه حرصی دوباره لب باز کرد.
- شنیدم.
کارن باز هم اعتنایی به او نکرد که گفت:
- کسی مجبورت نکرد که بیای.
کارن چپچپ نگاهش کرد.
نفسش را کلافه خارج کرد و سرش را به تاسف تکان داد.
زیر لب گفت:
- لعنت خدا بر کار بد شیطون.
رقیه پوزخند زد و گفت:
- چرا به خودت لعنت میفرستی؟
کارن ایستاد و عبوس نگاهش کرد.
این دختر زبانش زیادی دراز بود.
کاش اجازه داشت که کوتاهش کند.
حیف که... حیف که... .
علی رغم میلش حرفی نزد و سمت خیابان رفت.
ماشین آن طرف خیابان پارک شده بود.
رقیه با غرور کنار جوب ایستاد و گفت:
- ماشین رو بیار این سمت.
کارن مخالفتی نکرد و بدون مکثی آن طرف خیابان رفت.
رقیه با چشمهایش اطراف را وجب میکرد.
شب سردتر از روز بود و نفسهایش با بخار خارج میشد.
دعوایی که در فرعی قبلی داشت، کمی گرمش کرده بود؛ ولی دوباره داشت سردش میشد.
صدای ماشین او را به خود آورد.
کارن شیشه سمت شاگرد را پایین کشید و خطاب به او گفت:
- واسه اینکه این شیطون گولت نزنه، پیاده بیا.
و لبخندی حرص درآر تحویلش داد و با بالا کشیدن شیشه، زیر نگاه حیرت زده و مبهوت رقیه گاز داد.
چند ثانیه زمان برد تا رقیه به خودش آید.
دهانش را باز کرد تا فحشی نثارش کند؛ اما دیر شده بود چون خیابان از هر ماشینی پر بود الا ماشینی که رانندهاش کارن باشد.
دهانش برای گفتن حرف درشتی باز و بسته میشد؛ اما حرفی که دلش را خنک کند، پیدا نمیکرد.
- حساب تو یکی رو هم دارم!
از پیادهرو پایین رفت و به دنبال تاکسیای چشم چرخاند و در همان حین دستانش به دنبال کیف پولش درون جیبهای پالتویش چرخید.
با یادآوری موضوعی چشمانش گرد شد.
او هیچ پولی به همراه نداشت و قرار بود کارن تمام خریدهایش را حساب کند.
طعنه کارن دوباره در سرش پخش شد.
"- واسه اینکه این شیطون گولت نزنه، پیاده بیا."
دندان به روی هم فشرد.
- عوضی میدونست هیچی همراهم نیست!
***
کسری با اخم پرسید.
- تو چی کار کردی؟!
کارن با بی تفاوتی به تکیهگاه کاناپه تکیه زد و جفت پاهایش را روی میز شیشهای گذاشت.
جرعهای از شربتش نوشید و خیره به سریال در حال پخش لب زد.
- ادبش کردم.
کسری خشمگین غرید.
- احمق تو اصلاً حالیته ما برای چی اینجاییم؟ آخه کودن چهطوری دختره رو وسط راه ول کردی؟
سمت رانهایش خم شد و ادامه داد.
- باید نظرشون رو جلب کنیم، تو اون وقت دشمن تراشی میکنی؟ آخه یک جو عقل تو سرت هست؟
کارن نفسش را کلافه خارج کرد.
شربتش زهرش شد.
پاهایش را روی زمین گذاشت و لیوان را روی میز کوبید.
- خب بابا، بد رفت روی اعصابم. آبرو واسه آدم نمیذاره. معلوم نیست چه سر و سری با پسره داشته که... استغفرالله.
- هر چی، نباید ولش میکردی.
انگشت اشارهاش را بالا آورد و با جدیت گفت:
- اگه نمیتونی ادامه بدی بگو تا بگم یکی دیگه بیاد وسط.
کارن در سکوت بی حوصله از روی کاناپه بلند شد و به قصد حمام سمت سرویس رفت.
کسری با نگاهش توبیخگرانه دنبالش کرد.
سرش را با تاسف تکان داد و از روی کاناپه بلند شد تا به سمت اتاق مشترکشان برود.
فردا کلی کار در شرکت داشت.
از اینکه درگیر انباری از برگه و تحقیقات شده بود، گاهی عصبی میشد.
واحد خیلی کوچکی نصیبشان شده بود.
اجباراً بایستی این لانه مرغ را تا پایان ماموریتی که داشتند، تحمل میکرد.
پشت میزش نشست و لپتاپش را روشن کرد.
چندی سرگرمش بود.
زنگ تماس تلفن همراهش که روی میز بود، بلند شد.
تلفنش را برداشت و با دیدن اسم روی صفحه تماس را وصل کرد.
- سلام... خوب که، فعلاً اتفاق خاصی نیوفتاده... نه، فقط پسرش اومد شرکت. قراره فردا شب یک مهمونی برگزار کنن، احتمالاً بیاد... بله حواسمون هست... خدانگهدار.
با پایان تماسش کارن وارد اتاق شد.
هم زمان خشک کردن موهای سیاهش با حوله کوچک پرسید.
- کی بود؟
***
مهسا شالش را از روی سرش برداشت و به سمت تخت پرت کرد.
موهای قهوهایش با کلیپسی در پشت سرش جمع شده بود.
برای راحتتر بودنش مانتوی کوتاهش را هم از تنش بیرون کرد و روی تخت گذاشت.
با نیم آستینی جذب مقابل همتا و رقیه که با انتظار حرکاتش را نگاه میکردند، ایستاد.
- با کدومتون شروع کنم؟
همتا بی تفاوت گفت:
- رقیه.
رقیه با دلشورهای که از صبح به جانش افتاده بود، مردد به مهسا چشم دوخت.
مهسا دوباره لب باز کرد.
- خب پس بلند شو.
رقیه نیم نگاهی حواله همتا کرد.
همتا همچنان مشغول گوشیش بود.
با اکراه از روی تخت بلند شد و سمت میز آرایشی رفت.
روی صندلی نشست و به چهره رنگ پریدهاش در آینه نگریست.
از امشب هراس داشت.
از دیدن شاهین بزرگ و مهمانان فرزین اضطراب داشت؛ از اینکه قرار بود مهره اصلی باشد.
مهسا خونسرد وسایل مورد نیازش را از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز آرایشی چید.
رقیه مضطرب گفت:
- میگم خیلی غلیظ نباشه که توجهها رو جلب کنهها.
مهسا حین ور رفتن با موهایش با جدیت لب زد.
- توی کارم دخالت نکن.
رقیه لال شد.
نفسنفس میزد.
از اینکه قرار بود امشب مرکز توجه همه باشد، استرس امانش را بریده بود.
از همه بدتر لباسش حالش را مچاله میکرد.
به سختی توانست یک کت و شلوار خوب و در شان مهمانی امشب پیدا کند.
با این حال احساس میکرد پوششش به مانند برهنههاست.
همتا از خم ماندن زیاد سرش گردن درد گرفت.
برای لحظهای سرش را بالا آورد که چشمش به رقیه افتاد.
کار موهایش تمام شده بود و چند دقیقهای میشد که مهسا روی صورتش خیمه زده بود.
حوصله مالیدن کلی روغن و رنگ را نداشت.
از چرب بودن صورتش اکراه داشت.
نفسش را کلافه رها کرد و دوباره مشغول پیام دادن شد.
داییخان قصد داشت مو به موی این چند روز را بداند.
هر چند که هر شب برخلاف میلش گزارش میداد.
صدای مهسا در اتاق پخش شد.
- خب دیگه تمومه.
رقیه با شوق گفت:
- جان من؟ اوف مردم.
بلند شد و نالید.
- اوه کمرم خشک شد.
با اینکه شاهد مرحله به مرحله گریمش بود؛ اما نگاه آخر را هم به خود در آینه انداخت.
کار مهسا الحق که خوب بود.
با اینکه گفته بود آرایشش غلیظ نباشد که نگاههای کثیف را جذب کند؛ اما نمیتوانست بیخیال این شود که آرایش سنگینش چهقدر طنازش کرده بود.
عاشق خط چشم پشت پلکش شده بود چون چشمهایش را کشیده و زیبا میکرد.
با لبخندی شوقمند سمت همتا چرخید و گفت:
- چهطور شدم؟
همتا تنها سری کج کرد و حرفی نزد.
مهسا دستهایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و رو به همتا گفت:
- بلند شو دختر.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- فقط دو ساعت دیگه وقت دارم. باید برم سالنم.
همتا اول کاری کش و قوسی به بدنش داد و ایستاد.
پس از گذشت یک ساعت و چندی بالاخره کار همتا هم به آخر رسید.
تازه غرغرهای رقیه را درک کرد.
کمرش خشک شده بود و نشیمنگاهش بی حس.
برای اولین بار دلش به حال عروسها سوخت.
به قیافه جدیدش نگاه کرد.
مژههای مصنوعی و خط چشم، لبهایی که با رژ نرم و خشک به نظر میرسیدند، لنز درون چشمهایش، همه و همه او را خواستنی جلوه میدادند.
البته که مهسا روی رقیه بیشتر هنر خرج کرده بود چرا که دلیل اصلی مهمانی او بود.
مهسا خداحافظی سریع و سرسرکی کرد و رفت.
امروز عروس داشت و باید سریع به سالنش برمیگشت. از همین بابت درخواست فرزین را برای دعوتی امشبش نپذیرفت.
رقیه نفس عمیقی کشید؛ اما قیافه آویزانش تغییری نکرد.
با بی حالی روی تخت نشست و گفت:
- یک چیزی بگو، حالم خوب نیست. دست و پاهام میلرزه.
همتا داشت با موهای بازش ور میرفت.
نمیخواست گردن و گوشهایش در دیدرس قرار داشته باشد به همین خاطر به مهسا گفت مدل موهایش را باز و رها درست کند.
کلاه گیسش کیپ تا کیپ سرش را پوشانده بود و هیچ مشخص نمیشد موهای خودش نیست؛ اما باز هم احساس بی حجابی آزارش میداد؛ ولی باید تحمل میکرد، لااقل یک امشب را و چه بسا شبهای زیادی را. حرفی بود که مدام در سرش پخش میشد.
باید تحمل میکرد!
رقیه نالید.
- همتا!
همتا با اکراه گوشوارههای حلقه مانندش را داخل نرمه گوشش کرد.
حلقهها حتی از زیر موهایش هم به چشم میخوردند.
آرام و خیره به آینه لب زد.
- لازم نیست استرس داشته باشی، امشب میگذره.
رقیه تا چند لحظه سفیهانه و حرصی نگاهش کرد.
- خوب شد گفتی واقعاً، خیلی آروم شدم.
همتا بالاخره از روی صندلی بلند شد و سمت رقیه چرخید.
نگاهی اجمالی به او کرد و حرفی نزد.
آشفتگی از چهره رقیه هویدا بود.
دروغ بود اگر میگفت اضطراب ندارد، پریشان نیست.
بود، خیلی زیاد؛ ولی خیلی سال بود که یاد گرفته بود اگر نیست، بودنش را لااقل تظاهر کند.
رقیه آب دهانش را قورت داد و با بی قراری از روی تخت بلند شد.
به همتا نزدیک شد و گفت:
- یک حرفی بزن بابا. وای من عطر فرزین رو حس میکنم حالت تهوع بهم دست میده. حالا باید توی حلقش باشم؟!
سپس دستانش را با حالتی چندش به کتش کشید.
نمیتوانست حتی برای دقیقهای فرزین را تحمل کند.
با باز شدن ناگهانی در رقیه هین بلندی کشید و به فرزین نگاه کرد که دهانش برای زدن حرفی باز مانده بود.
همتا از ورود ناگهانی فرزین ابرو درهم کشید؛ ولی هنگامی که خیرگیش را روی رقیه دید، بیخیال سرزنش کردن شد.
رقیه؛ اما با اخم صدایش را بالا برد.
- اینجا رو با آخورت اشتباه نگیر.
فرزین به خود آمد و با زدن پوزخندی سعی در پوشاندن حیرتش کرد.
- داشتم رد میشدم، صدای نکرهات رو شنیدم. خواستم عرض کنم خدمتت که... .
اخم غلیظی کرد و حرفش را کامل کرد.
- من هم از این برنامه همچین خوش خوشانم نیست، یعنی اگه به دست من بود که... تو رو خدمتکار خونهام میکردم. اینطوری دید بیشتری هم به همه جا داشتی و آویزون من هم نبودی. حیف که برنامهریز من نبودم.
رقیه حرفی نزد، در عوض ناخنهای بلند مانیکور شدهاش درون کف دستش فرو رفت.
طبق برنامهشان قرار بر این بود کارن و عدهای محیط بیرون را تحت نظر داشته باشند و بقیهشان تمرکزشان داخل خانه باشد.
ساعت هفت به بعد مهمانها کم و بیش وارد ویلا شدند.
اشخاصی که بیشتر از نیمشان افراد شرکت بودند.
ساعت هشت و نیم بود که طبقه پایین را غوغایی گرفت.
رقیه در حالی که با شکستن قولنج انگشتانش مشغول بود، در اتاقش قدم میزد.
همتا سریعتر از او به جمع مهمانها ملحق شده بود و این مسئله را برایش سختتر میکرد.
قرار بود فرزین به دنبالش بیاید.
با اضطراب به خودش در آینه نگاه کرد.
موهای کوتاه و پسرانهاش قیافهاش را با نمک میکرد.
این دفعه بیخیال عینک شده بود و چشمان جذابش را سخاوتمندانه نثار بقیه میکرد.
دستگیره چرخید که دستپاچه و آشفته رو به در، وسط اتاق هاج و واج ایستاد.
هیکل گنده فرزین در دیدرسش قرار گرفت.
موهای فر طلایی- قهوهایش طبق معمول همان مدل شلختهاش را حفظ کرده بود.
مدلی که به چهرهاش زیادی میخورد.
پوست گندمیش با وجود پسر بودنش و زدن انواع تتو؛ اما مانند دخترها صاف و نرم به نظر میرسید.
بوی عطرش در چند قدمی هم به مشامش میرسید.
عصبی جلو رفت و گفت:
- وقتشه؟
فرزین نگاه کلی به سرتاپایش انداخت.
کت و شلوار سفیدش با صندلهای سفید رنگی که به پا داشت، از او بانویی متشخص ساخته بود؛ برخلاف اخلاق گندی که داشت!
بدون اینکه افکارش را به زبان آورد، جلوتر آمد و چشم در حدقه لرزانش لب زد.
- استرس داری؟
رقیه اخم درهم کشید و با اعتماد به نفسی کاذب گفت:
- استرس؟ هه واسه چی؟
فرزین سینه سپر کرد و خونسرد گفت:
- همینجوری. آخه عرقت داره آرایشت رو خراب میکنه.
رقیه وحشت زده چشم گرد کرد و سریع به سمت میز آرایشی رفت.
هم زمان سریع گفت:
- واقعاً؟!
و دقیقتر به خودش نگاه کرد.
خوشبختانه صورتش تغییری نکرده بود و کرم پودرهایش لایه برنداشته بودند.
گیج از آینه به فرزین نگاه کرد که با دیدن پوزخندش تازه متوجه تمسخرش شد.
پرههای بینیش گرد شد و با خشم به سمتش چرخید.
- تمومی؟
رقیه پشت چشمی نازک کرد و سمت در رفت.
فرزین منتظر نگاهش کرد.
پس از خروجشان سمت پلهها رفتند.
کسی از مهمانها به طبقه بالا نیامده بود.
حتی اتاق تحویل لباسها در طبقه پایین بود.
به پلهها نرسیده فرزین به شانه رقیه که قدمی از او جلوتر بود، چنگ زد.
رقیه با لمس شانهاش توسط دست او دندان به روی هم فشرد و پرخاشگرانه دستش را پس زد.
چشم در چشمهای خنثایش شد.
تا چندی هیچ کدامشان حرفی نزدند.
رقیه چشم در حدقه چرخاند و کلافه گفت:
- باشه، قبول. سعی میکنم به هر بدبختی هست تحملت کنم؛ اما... .
انگشت اشارهاش را بالا آورد و موکد گفت:
- حق نداری از حدت جلوتر بری!
پوزخند فرزین آتشش زد.
فرزین با لودگی و تمسخر دستش را به سمتش بالا آورد.
اخمهای رقیه همچنان پیشانیش را خط انداخته بود.
مردد به دستش نگاه کرد.
دوباره به چشمهایی که زهرخند داشت، نگریست.
نامحسوس از داخل گازی به لبهایش زد و اجباراً دستش را روی دست فرزین گذاشت.
فرزین به آرامی دستش را بلعید و نرم فشرد.
سینه رقیه از فرط نفسهای تند و کوتاهش بالا و پایین میشد.
پاهایش به زمین چسبیده بود که فرزین به طرف اولین پله رفت.
با طمانینه وارد سالن شدند.
فرزین برای امشب خدمتکار استخدام کرده بود و مهمانها از هر گونه پذیرایی برخوردار بودند.
رقیه آب دهانش را قورت داد و نگاه لرزان و دلواپسش در پی همتا بین انبوه افراد مجلسی پوش میچرخید.
فرزین فشار آرامی به دستش داد تا متوجهاش کند.
به سمتی رفتند.
قلب رقیه مانند مشتی بی تاب خود را به دیوار سینهاش میکوباند.
با اینکه موسیقی در فضا پخش نبود؛ اما همهمه افراد سالن را برایش کر کننده و غیر قابل تحمل کرده بود.
زبان روی لبهایش کشید و آرام پیش خودش زمزمه کرد.
- پس همتا کوشش؟
فرزین نیم نگاهی از گوشه چشم به او انداخت، سپس دوباره به روبهرو زل زد.
رقیه با کمی چشمچشم کردن بالاخره توانست همتا را روی مبلی سلطنتی مشغول صحبت با مردی ببیند.
- عه اون... .
فرزین خنثی حرفش را برید.
- دیدمش.
رقیه چپچپی نثارش کرد و با ناخنهایش فشاری به پوست دستش داد.
فرزین از درد ناگهانیش ابرو درهم کشید و تند نگاهش کرد.
- پنجول میکشی؟
در جوابش رقیه سینه سپر کرد و مغرورانه چانه بالا برد.
فرزین گره اخمش را شلتر کرد و سمت رقیه سر خم کرد.
- بهتره روی اعصابم نپری پا کوتاه.
چشم غره رقیه با آمدن چند مرد کت و شلوار پوش خنثی شد.
- به آقای رسولی!
فرزین بدون زدن لبخندی و یا حتی رها کردن دست رقیه به مردی که تقریباً چهل به بالا را داشت، دست داد و گفت:
- سلام آقای شهروندی.
- سلام از ماست. مفتخرمون کردین. خیلی وقته ندیدمتون.
فرزین مغرورانه کجخند محوی زد و دستش را عقب کشید.
به همین ترتیب به دو مردی که جوانتر از او بودند نیز سلام و خوشامد گفت.
رقیه از شباهت زیادشان به مرد اولی تا حدودی حدس زد که رابطه خانوادگی بینشان باشد، شاید پدر_ پسری.
شهروند بزرگ رو به رقیه کرد و مودبانه گفت:
- سلام عرض شد خانوم.
نگاهش سمت گره دستانشان رفت و با لبخندی کوچک ادامه داد.
- و تبریک میگم.
رقیه به سختی حفظ ظاهر کرد و لبخند محجوبی نثارش کرد.
- سلام آقای شهروندی. لطف کردید که اومدید.
در جواب تبریکات دو مرد دیگر هم آرام و خانمانه تشکر کرد.
توجه مهمانها از بحثشان روی آنها خیمه زد.
شاید نزدیک نیم ساعت و یا حتی بیشتر زمان برد تا با تکتک حاضرین سلام و خوشامد کنند.
پاهای رقیه به خاطر کفشهای پاشنه بلندش به درد آمده بود.
سالن بدون فرش هم چنان صاف و براق بود که قدم زدن را برایش سخت و دشوار میکرد.
از همین جهت تا حدودی بابت بودن فرزین در کنارش خوشحال بود، لااقل تکیهگاه خوبی محسوب میشد.
- بشینیم دیگه.
فرزین در سکوت دستش را رها کرد و کمرش را گرفت که رقیه از این همه نزدیکی تکان خفیفی خورد.
دیگر حتی گرمای تنش را هم احساس میکرد.
مزخرفتر از این حس را تا به حال تجربه نکرده بود.
اجباراً همراه فرزین به طرف همتا که بالاخره تنها شده بود، رفتند.
رقیه فوراً و نامحسوس از فرزین فاصله گرفت و کنار همتا جای گرفت.
کمرش درست جایی که انگشتان داغ فرزین لمسش کرده بود، میسوخت.
با دست کمی خودش را باد زد.
این همه گرما در این وقت از سال غیر طبیعی مینمود.
فرزین مقابلشان نشست و نفسی گرفت.
همتا رو به رقیه که سرخ و گر گرفته بود، لب زد.
- بالاخره تموم شد؟
رقیه چشمانش را عصبی بست.
پلکهایش میلرزید.
تنها لب زد.
- تشنمه.
همتا نگاهی به اطرافش انداخت.
میز پذیرایی در نزدیکیشان نبود.
حوصله بلند شدن هم نداشت پس بی تفاوت گفت:
- بلند شو بخور.
رقیه چشم بسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد و زمزمه کرد.
- نمیخواد.
فرزین نگاه از بقیه گرفت و با اخمی کوچک گفت:
- پیداش نیست.
همتا آرام گفت:
- بچهها هم ندیدنش.
فرزین دوباره به حرف آمد.
- فکر نکنم فراموش کرده باشه.
همتا به دور دست زل زد و مطمئن گفت:
- میاد.
همتا به رقیه که مدام کف دستش را به شلوارش میکشید، نگاه کرد.
فرزین مدتی میشد که از دخترها فاصله گرفته بود و با افرادی گپ میزد.
چشمانش را از فرزین گرفت و رو به چهره اخم کرده رقیه گفت:
- بسه، سابیدیش.
اخم رقیه پررنگتر شد.
- هنوز دستم میسوزه... کی بشه این بازی مسخره تموم شه.
همتا بدون اینکه لحظهای خونسردیش را از دست دهد، لب زد.
- حالا قیافه ترش نکن. این مهمونی بیشتر واسه توئه.
رقیه نفسش را پرفشار و کلافه خارج کرد و غر زد.
- مرده شور خودش و دعوتیهاش رو ببرن.
همتا با ظرافت دستی به موهای جلوی صورتش کشید و گفت:
- بلند شو برو پیشش، مثلاً نامزدین.
رقیه جبهه گرفت.
- عمراً!
- رقیه!
- حرفشم نزن، دیگه بسه... اصلاً میفهمی وقتی پیششم چه حالی بهم دست میده؟ میخوام بالا بیارم، میفهمی؟ از وقتی دستش رو گرفتم کف دستم مورمور میکنه.
همتا سر چرخاند و نگاهش کرد.
رقیه؛ اما هنوز به روبهرو زل زده بود.
- قرارمون یادت نره.
سکوت رقیه اوج خشمش را نشان میداد.
همتا دوباره زمزمه کرد.
- پاشو.
رقیه نفس عمیقی کشید و با اکراه بلند شد.
به که بگوید از فرزین متنفر است؟
چرا کسی او را درک نمیکرد؟
به فرزین نگاه کرد که به میز پذیرایی تکیه زده بود و در حالی که لیوان نوشیدنی دستش بود، به حرفهای شخص کناریش گوش میداد.
با انزجار نگاهش را از آن نوشیدنی بی رنگ گرفت.
نفس دوبارهای کشید و با گامهایی آرام سمتش رفت.
رو به افرادی که متوجهاش میشدند، به زدن لبخندی کوچک بسنده کرد.
به چند قدمیش که رسید، از قصد بلند گفت:
- عزیزم؟
دلش میخواست این حرف را عوق بزند.
فرزین به او نگاه کرد و با دیدنش لبخندی زد.
تکیهاش را از میز گرفت و رو به مرد کنارش حرفی زمزمه کرد سپس نزدیک رقیه شد.
دستش را به دور کمرش حلقه کرد و گفت:
- جانم؟ چیزی میخواستی؟
و جرعه دیگری از نوشیدنیش خورد.
رنگ نگاهش خباثت و شیطنت را جار میزد.
رقیه با احساس داغی روی کمرش به سختی لبخندی زد و نامحسوس گفت:
- بریم.
فرزین خیره به عسلی نگاهش دوباره جرعهای از نوشیدنیش خورد.
رقیه عصبی دستش را از دور کمرش برداشت و آن را گرفت.
اینطوری برایش قابل تحملتر بود.
فرزین بدون هیچ حرفی هم قدمش شد.
تنها سرگرمیش نوشیدنیش بود که هر از گاهی جرعهای از آن مینوشید.
قصد نداشت امشب از خود بی خود شود.
سالن را بی هدف طی میکردند.
رقیه تنها قصد داشت بقیه آن دو را با هم ببینند.
با رسیدن به میز دیگری رقیه دست فرزین را رها کرد و سمت میز رفت.
احساس میکرد گلویش خشک شده.
هنوز هم تشنهاش بود.
روی میز انواع نوشیدنی ردیف شده بود.
حضور فرزین در پشت سرش ذوبش کرد.
سمتش چرخید و طعنه زد.
- استاندارد هم داریم؟
فرزین از کمر به لبه میز تکیه زد و با پس زدن کتش دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
سوالی را که از خیلی وقت پیش ذهنش را درگیر داشت، به زبان آورد.
- با همتا چهطوری آشنا شدی؟
رقیه از سوالش لحظهای جا خورد.
فکر نمیکرد الآن زمان درستی برای پرداختن موضوعات متفرقه باشد.
تخس گفت:
- منظورت چیه؟
فرزین ابروهایش را بالا پراند و طعنه زد.
- علاوهبر پاهات عقلت هم کوتاهه؟
نفس رقیه داغ و با حرارت خارج شد، طوری که پوست زیر دماغش سوخت.
فاصله بینشان را با برداشتن قدمی کوچک پر کرد.
اگر بیخیال لبخند محو فرزین میشد، نمیتوانست از نگاه تمسخربارش بگذرد.
نگاهی اجمالی و تظاهری به اطراف انداخت.
لبهایش با اکراه کش آمدند.
تنها پای چپش بود که آرامش کرد چرا که به یکباره سریع پاشنه صندلش را روی کفش فرزین کوبید.
فرزین از حرکتش فشار دردش را روی لیوانش خالی کرد.
عصبی تکخندی زد.
فشار روی پایش لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد و وجه مضحکانه بینشان لبخندهایشان بود.
رقیه به آرامی و با لبخندی مصنوعی گفت:
- بترس از روزی که بخوام قد علم کنم پسر جون.
دندانهای فرزین پشت لبهای کش رفتهاش چفت شد.
دست آزادش را در یک آن دور کمر رقیه پیچاند و او را به سینهاش چسباند.
چشمهای وق زدهاش درست زیر چشمهایش قرار داشت.
نیشی به پهلویش زد که اخمهای رقیه از درد درهم رفت.
هر دو همچنان در حال حفظ ظاهر بودند و اگر اطرافشان نسبت به چند قدم دورتر خلوت نبود، برداشت عاشقانهای از حالتشان رخ نمیداد.
فرزین در کمترین فاصله نفسش را روی صورت رقیه خالی کرد و زمزمهوار گفت:
- مثلاً چه گوهی میخوری؟
رقیه در جواب فشاری که روی پهلویش بود، پاشنهاش را بیشتر روی کفش فرزین خالی کرد. جوابش نیز درد بیشتر پهلویش شد.
هیچکدامشان قصد کوتاه آمدن نداشت.
رقیه تکخندی زد و دستش را روی دست فرزین گذاشت تا رهایش کند؛ اما حلقه دور کمرش شل نشد.
- آخر شب نشونت میدم.
فرزین با پوزخند لب زد.
- معمولاً این تهدید یک مرد نیست؟
رقیه از وقاحت حرفش چشم گرد کرد و گر گفت.
دستانش بالاتر آمدند و بازوهای قلنبه فرزین را لمس کردند.
در حالی که او را از خود دور میکرد، آرام غرید.
- خیلی عوضی... ولم کن.
لبخند فرزین واقعیتر شد.
لبخندی که طعم شرارت میداد.
لیوانش را روی میز گذاشت و در جواب تقلاهای رقیه دست دیگرش را هم دور کمر نحیفش حلقه کرد.
فاصلهشان به میلی رسیده بود.
حتی میتوانست تپش تند قلبش را هم احساس کند.
با لذت به سرخی چهره گر گرفته و نگاه آتشینش چشم دوخت.
ناخنهای رقیه درون گوشت بازوهایش فرو رفتند؛ اما خم به ابرو نیاورد.
اینبار قصد نداشت دردش را ابراز کند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳