بهخاطر عرقی که کرده بودم، جایجای زخمهام میسوخت و من از شدت سوزششون چشم باز کردم.
داخل همون اتاق قبلی بودم و کسی جز من نبود. نیمخیز شدم که بشینم؛ ولی با درد و سوزشی که کمر و شکمم کشید، اشکم جوشید و بهخاطر اینکه جیغم هوا نره لب زیرینم رو گاز گرفتم. توان این که حتی بلند بشم رو هم نداشتم و تمام بدنم گزگز میکرد.
با آه و ناله، اشکریزون به اطراف اتاق سر چرخوندم. پس اون وحشی مریض کدوم گوری بود؟ با من چیکار داشت؟ نکنه واقعاً سر حرفش مونده و الآن هم میخواد از من انتقام بگیره؟ وای نه! اگه... اگه این طوری بشه که من بیچارهام!
با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک کردم و با هر سختیای که بود، نشستم.
- آی الهی بمیری که... آه، آخ مامان! تمام بدنم (دوباره اشک) فلج شده!
پشت لباسم کمی بهخاطر اصابت کمربند با بدنم پاره شده بود و به دلیل تماس کمر زخمیم با ملافهی سفید، ملافه رو خونین کرده بود. انگار با دیدن خونها بیشتر متوجه حال خرابم شدم و به هقهق افتادم.
خدا ازش نگذره که با من این جوری وحشیانه رفتار کرد! مردیکه معلوم نیست حالا کجا در رفته!
پاهای لرزونم رو روی زمین گذاشتم و با آخ و اوخ بلند شدم؛ اما به دلیل سستی زانوهام و ضعف جسمانیم لرزشی کردم و روی تخت افتادم. دوباره بلند شدم و همزمان که لب زیرین زبونبستهم رو بین دندونهام میفشردم، چشمهام شیر آبشون رو تا ته باز کرده بودن که زود زود صورتم خیس میشد.
انگار که تازه میخواستم راه رفتن رو یاد بگیرم که با قدمهای نامیزون و لرزون سمت در سفید اتاق حرکت میکردم.
دستم رو بالا بردم تا دستگیره رو پایین بکشم؛ ولی هر کاری کردم باز نشد و متوجه شدم در قفله؛ اما چرا؟ مگه کارش با من همین نبود؟ تا پای مرگ من رو کشوند که حتی سر پا ایستادن هم واسهم مشکل شده بود، پس چرا در قفله؟!
از فکر این که قرار باشه من بیشتر توی این اتاق اون هم در کنار یک مرد دیوونه بگذرونم، وحشت کردم و لرزش تنم اوج گرفت، طوری که حتی دندونهام به هم میخورد و صدا ایجاد میکرد.
ناتوان کف دستم رو به در کوبیدم:
- اح... سان!
کسی جوابم رو نداد و دوباره به در کوبیدم؛ اما همچنان سست و ضعفناک.
زیر لب اشکریزون زمزمه کردم:
- خدایا خودت کمکم کن. نذار به دست این روانی تلف بشم. نذار من رو اسیر کنه خدا. لطفاً!
سرم گیج رفت و جاذبهی زمین یکباره بیشتر شد و روی زمین افتادم. مقاومت زیادی نسبت به جاذبهی زمین نشون دادم؛ ولی در آخر بدن ضعیفم کم آورد و تسلیموار روی زمین دراز کشیدم.
پلکهام سنگین شدن و من با هر بار پلکی که خمارآلود میزدم، بیشتر خوابم میگرفت و در نهایت برای بار دوم در این اتاق چشم بستم.
***
ایندفعه با حس سرمایی که در من نفوذ کرده بود، لای پلکهام رو باز کردم و باز هم کسی جز من داخل اتاق نبود.
فضای اتاق تاریک شده بود و من دم در دراز کشیده بودم. نالهکنان نشستم و با منگی به در بسته شده نگاه کردم.
حتماً که تا الآن خونوادهم نگرانم شدن و من حدود بیست و چهار ساعتی میشد که در خونه و جمع خونوادگی قرار نداشتم.
آب دهنم رو قورت دادم و با سختی ایستادم که همون لحظه قدمی به عقب تلو خوردم؛ ولی سریع خودم رو کنترل کردم.
به دور تا دور اتاق نگاه کردم. فقط یک پنجره که با پردهای چین خورده پوشیده شده بود، در اتاق قرار داشت.
لبخندی محو که آوای امیدم بود، روی لبهای خشکم نشست. خب خیلی تشنه بودم؛ ولی در برابر این شرایطم تشنگیم اصلاً مهم نبود. قبل از اینکه اون خونخوار دوباره سروکلهش پیدا بشه، باید فرار میکردم.
پرده رو با ضرب کنار زدم و با شادی پنجره رو که کشویی بود، به بالا کشیدم؛ ولی باز هم با یک مانع روبهرو شدم.
احسان نامرد تمام راههای خروجی رو بسته بود و من کاملاً در بندش بودم.
چند بار دیگه هم هراسون و سراسیمه امتحان کردم شاید فرجی میشد؛ ولی... .
جیغی زدم و با کف دستهام به پنجره کوبیدم. اشکهام دوباره سرازیر شدن.
خدایا نه!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳