تا تلافی : ۳

نویسنده: Albatross

روز موعود خیلی زود رسید و من صبحی اصلاً پیش شبنم نرفتم، چون نمی‌خواستم بی‌قراری‌هاش رو ببینم. همین دیروز حتی بی‌هوش شد و مادرش با تأسف و ناراحتی شبنم رو به‌حال آورد.
آب دهنم رو قورت دادم. ساعت یازده صبح توی دفتر ازدواج قرار بود وصلت صورت بگیره و من... .
کرایه رو حساب کردم و با هیجان سمت دفتر ازدواج راه افتادم.
از پله‌ها بالا رفتم و سمت دری که نیمه‌‌باز بود قدم برداشتم و متوجه شدم دفتر اصلی این‌جاست. تقه‌ای به در زدم و داخل رفتم.
همگی بودن. ماهک مغموم گوشه‌ای ایستاده بود و زیر چشم‌های خمارش که زیرش حالت پف داشت، سرخ بود. شبنم هم با بغض نگاهم می‌کرد. بی‌چاره رنگ به رو نداشت و حتی با وجود آرایشی که روی چشم‌های درشتش که یک جورهایی ورقلنبیده بود، پیاده کرده بودن، هنوز هم رنگ چشم‌هاش بی‌روحی رو فریاد میزد. بدون این‌که حتی سلامی بکنم، سمت شبنم قدم برداشتم و اون رو توی بغلم گرفتم.
محکم زیر گریه زد و عاقد گفت:
- خب عروس خانوم انگار رفیقتون هم تشریف آوردن. حالا خطبه رو بخونم؟
شبنم به سکسکه افتاده بود و توی دفتر ازدواج فقط خونواده‌ی شبنم با حضور ماهک، عاقد و من بودیم. هیچ‌کس از فامیل‌های شاه‌دوماد به این مراسم کوچیک نیومده بود. همچنان که شبنم توی بغلم هق میزد، از بالای شونه‌اش به احسان نگاه کردم؛ مرد مرموز، وحشی و ترسناک!
موهای مشکیش رو به بالا حالت داده شده بود و پیشونی سفید و کشیده‌اش بیشتر خودنمایی می‌کرد.
ابروهای به هم گره خورده‌ش با اون چشم‌های وحشیش ترسی وحشتناک رو به دلم می‌انداخت.
کت‌و‌شلوار سرمه‌ای به تن داشت و هیکل بزرگش حتی زیر اون کت‌و‌شلوار هم داد می‌زد و چشم‌های زیادی رو جذب خودش می‌کرد.
شبنم مثل من جثه‌ی ریزی داشت و دربرابر این مرد واقعاً نقش فنچ رو ایفا می‌کرد.
از بغل شبنم بیرون اومدم و با لبخندی محو و پیروزمندانه‌ای که به لب داشتم، نگاه از چشم‌های سبزرنگ و خوفناک احسان برداشتم که اون‌ هم بعد چندی روی از من گرفت. رو به عاقد گفتم:
- لطفاً صبر کنید. مهمون‌های دیگه‌ای هم توی راه هستن.
***
فلش‌بک به عقب

با هیجان گفتم:
- گوهر مطمئنی؟
بی‌حوصله و خمار گفت:
- وای گیتا، نصف‌شبی اومدی توی اتاقم و این سوال رو می‌پرسی؟ بابا بهت گفتم دیگه، مطمئنم! حالا میشه از اتاقم بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم.
توی فکر بودم و با حرفش گفتم:
- حتماً. ممنون که گفتی. شب بخیر.
لبخندی محو زد و خمار سر تکون داد. دوباره سرش رو روی بالش گذاشت و من هم از تختش فاصله گرفتم و اتاقش رو ترک کردم. حالا که گوهر با تمام مهارتش تونسته بود با اطمینان این رو به من بگه، پس من هم وقت رو تلف نمی‌کنم.
برای همین تصمیم گرفتم که فردا با مرکز درمانی که وظیفه‌ی نگه‌داری از این‌چنین جونورهایی رو به عهده داشت و سپس به بخش اصلی که فکر کنم تیمارستان بود، انتقالشون می‌دادن، برم.
به گوهر هیچ حرفی درمورد تصمیمم نگفتم و خودم به تنهایی به اون مرکز رفتم.
من رو به اتاق خانومی راهنمایی کردن و وقتی من تمام ماجرا رو به اون خانم گفتم، بهم گفت که کار درستی رو در این زمینه انجام دادم چون احتمال داره که اختلال روانی شخص موجب افسردگی فرد آزاردیده بشه و بهتر بود قبل ازدواج شخص بیمار رو اول با تمرین و مرور زمان بهبود ببخشیم و سپس در فکر وصلت و عشق و عاشقی باشیم.
همین‌طور ادامه داد این افراد مریض کارشون تحت کنترلشون نیست و آرامششون رو زمانی به‌دست میارن که طعمه رو آزرده و اذیت کنن.
من وقتی این حرف‌ها رو شنیدم، به خاطر این‌که این گروه با من بیشتر هماهنگی و همکاری کنن، مجبور به انتخاب چند دروغ شدم تا پیاز داغ رو بیشتر کنم.
راستیتش با شنیدن این اخبار ترسی زیادی به من دست داده بود که خیلی نگران شبنم شدم و با گفتن چند دروغ و حاد نشون دادن وضعیت احسان، هر گچند که مطمئن نبودم واقعاً حاد باشه یا نه، اون‌ها رو تحریک و ترغیب کردم تا به من کمک کنن و برای همین، ساعت و مکان این وصلت ممنوعه رو بهشون دادم!
***
اکنون

الآن‌ها بود که تیم اون انجمن که چند نگهبان رو به این مکان فرستاده بود، برسن و من چشم‌ انتظار به در زل زده بودم که مادر شبنم با لبخندی مصنوعی گفت:
- گیتا جان، خونواده می‌خوان بیان؟
نه نگاهم رو از در گرفتم و نه جوابی دادم، فقط لبخندم رو همچنان حفظ کردم که... .
بالاخره در باز شد و از اون‌جایی هم که من عکس مورد نظر رو بهشون داده بودم، مستقیماً با لباس‌های مخصوصشون که شباهت زیادی به لباس‌های نظامی داشت، سمت احسان که متعجب و با چشم‌هایی گرد شده نگاه‌شون می‌کرد، رفتن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.