تا تلافی : ۴

نویسنده: Albatross

احسان شوکه‌شده ایستاد و بلافاصله صدای متعجب و عصبی پدر شبنم بلند شد:
- شماها کی هستین؟!
یکی از اون‌ها که معلوم بود درجه و مقامش بالاتر از بقیه‌ست، سمت پدر شبنم رفت و با اون شروع به صحبت کرد که مادر شبنم هم خودش رو به مکالمه‌شون رسوند.
هر لحظه چشم‌های وق زده‌شون گردتر می‌شد و در آخر مادر شبنم محکم به گونه‌اش چنگ زد و پدرش عصبی به احسانی که هنوز توی بهت بود، نگاه کرد.
خب حتماً خیلی زیر ذوق و باورهاش خورده بود که چنین خشمگین به احسان نگاه می‌کرد. همین‌طور احسان یک جورهایی همکار و شراکت زیادی در حیطه‌ی کاری باهاش داشت و حالا با فهمیدن این اخبار... .
شبنم اشک‌هاش قطع شده بود و منقطع زمزمه کرد:
- این‌جا چه خ... بر... ه گیتا؟!
شونه‌هاش رو گرفتم و با لبخند گفتم:
- بهت که گفتم نمی‌ذارم باهاش ازدواج کنی!
ماهک: چی؟ گیتا... گی... گیتا تو چی گفتی؟ تو... تو خبرشون کر... دی؟!
سرم رو صاف گرفتم و پیروزمندانه همراه لبخندی به احسان نگاه کردم که از دیدن چهره‌ی سرخ و برزخیش خشکم زد. وای! الآن بود که سر از تنم جدا کنه!
ابروهای پرپشت و کشیده‌ش که در حالت عادی اخمو بود، به طرز وحشتناکی توی هم رفته بود و پره‌های بینی قلمی و گوشتیش که کمی پهن بود، گشاد شده بود و لب‌هاش رو محکم به هم‌ دیگه فشار می‌داد.
بی‌اختیار قدمی به عقب رفتم. همچنان نگاه‌هامون خیره به‌ هم بود و این باعث حیرت بیشتر شبنم و ماهک شد.
دست‌های مشت شده‌‌ی احسان لرزید. ناگهان سمتم خیز برداشت که دست روی گوش‌هام گذاشتم و جیغ کشیدم. نگهبان‌ها به خودشون اومدن و قبل از این‌که خسارتی بار بیاد، جلوی دست و پا زدن اون مرد وحشی رو گرفتن. قلبم از هیجان طناب‌بازی می‌کرد و خدا رو شکر که دست‌تنها نیومدم.
داشتن به زور احسان رو چند نفری به سمت خروجی می‌کشوندن. با اون حال حریف قدرتش نمی‌شدن. با این‌که سی_سی و دو سال بیشتر نداشت ولی کسی هم رده‌ش نمی‌شد و وای بر اون کسی که زیر سم‌هاش قرار بگیره! بالآخره با هرسختی‌ای که بود، تونستن از دفتر بیرونش کنن.
مادر شبنم با ضجه خودش رو توی بغل دخترش انداخت و گفت:
- مادرت بمیره که خواست دستی‌دستی بدبختت کنه! خدا من رو بکشه!
شبنم هنوز توی بهت و خیره به در باز شده بود. صدای داد و بیداد احسان حتی از جای پله‌ها هم می‌اومد:
- می‌کشمت، زنده‌ت نمی‌ذارم! ولم کن! بهت میگم ول کن مردیکه! بابا دست از سرم بردارین! (بلندتر ) هی؟ مگه پیدات نکنم!
می‌دونستم مخاطبش منم و نمی‌دونم چرا با این‌که مطمئن بودم دستش به من نمی‌رسه اما وحشتی غیرقابل‌وصف وجودم رو گرفت. با دستی که روی شونه‌م نشست، تکون محکمی خوردم و به حالت تهاجمی به عقب برگشتم که با ماهکِ متعجب و جاخورده چشم تو چشم شدم.
- خوبی؟
نفسم رو با فوت بیرون دادم و تنها سرم رو به تأیید، ریز تکون دادم.
پدر شبنم اخمو و عبوس شناسنامه‌ی شبنم رو از عاقد گرفت و زیر لب به خانومش گفت که از دفتر خارج بشن. می‌دونستم که این مرد شرمنده‌ی دخترش شده؛ ولی از غرور مردونه‌اش هم که شده، چیزی رو بروز نمیده و زودتر از ما از دفتر خارج شد.
شبنم تازه به خودش اومد و طوری بلند زیر گریه زد که حتی عاقد رو از جا پروند. حاجی بیچاره مثلاً داشت با تأسف وسایلش رو مرتب می‌کرد.
شبنم خودش رو با ضرب توی بغلم پرت کرد و با هیجان و سکسکه‌کنان گفت:
- ازت مم... ممنونم گیتا! هی... هیچ وقت... هیچ‌وقت ای... این لطفت رو فراموش نمی‌کنم!
به کمرش آروم ضربه زدم و با لبخندی مصنوعی و محو گفتم:
- هیش، دیگه همه‌چی به خیر تموم شد.
سرش رو روی شونه‌ام به تأیید تکون داد و دماغش رو بالا کشید. ماهک هم با اشکی که از شوق بود، خودش رو به ما ملحق کرد و آروم زیر گریه زد. هرچند که هنوز اون‌ها نمی‌دونستن که چی باعث شده این وصلت سر نگیره و چرا نگهبان‌ها احسان رو با خودشون بردن؛ ولی مطمئن بودم که اگه بفهمن، تا مدت‌ها توی شوک خواهند بود. رفیق‌های من بودن دیگه، می‌شناختمشون.
از دفتر ازدواج خارج شدیم و دیگه نفهمیدم پدر و مادر شبنم پیگیر این موضوع شدن؟ دنباله‌ش رو گرفتن؟ چیکار کردن؟ اما همین رو دونستم که عشق محمد و شبنم این‌جوری با غم به سر انجام نرسید و خیلی از این بابت خوشحال بودم که تونستم کاری برای رفیق و دو عاشق انجام بدم؛ ولی خودم نمی‌دونستم که چه‌ها در انتظارمه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.