تا تلافی : ۱۴

نویسنده: Albatross

نگاهم رو ازش گرفتم. بغضم گرفت و بلافاصله هم شکست.
خدایا چرا من زنده‌ام؟ چرا؟ به کدوم گناه؟ جرمم نفس کشیدن شده؟ خدا می‌شنوی صدام رو؟ اصلاً من رو می‌بینی؟ من عضو زنده‌ها نیستم. لطفاً به جایی که باید باشم، برم گردون. جدا از این دنیای بی رحم.
همون‌طور خیره به بیرون گفت:
- نمی‌تونم ازت بگذرم. چند روز آسته اومدی و آسته رفتی؛ ولی باید حالیت می‌کردم که ارباب کیه!
از گوشه چشم متوجه شدم که سمتم چرخیده.
- می‌دونم کاری نکردی؛ ولی توی گذشته‌ات اشتباهی بوده که قراره واسه یک عمر تاوانش رو بدی.
سمتم اومد؛ ولی من فقط گریه می‌کردم.
- سعی می‌کنم زیاد نزنمت؛ اما یک روز باید... .
یک دستش رو به تاج تخت تکیه زد. دست دیگه‌اش رو روی تخت گذاشت و سمتم خم شد.
- یک روز باید اساسی حالم رو جا بیاری!
با چشم‌هایی پر و نگاهی نفرت بار بهش خیره شدم.
نگاهش رو بین چشم‌های بارونیم چرخوند و سپس ایستاد.
- الآن کاملاً انرژی گرفتم و تا یک هفته خبری از ماساژ دادنت نیست؛ ولی من باید یک روزی خودم رو آروم کنم و برای همین تو یک روز در هفته مثل دیروز باید آرومم کنی. دیروز تو خاطرت هست چه روزی بود؟ روزی که خانوم شیرین کاری کردی. یادت اومد؟
آب دهنم رو قورت دادم و با وحشت و رنگی پریده نگاهش کردم. لبخندی مرموز زد و با تن صدای آروم گفت:
- نمی‌خوام برده‌ام به این زودی بمیره، من باهاش کلی کار دارم.
و لبخند کجش وسعت یافت و ترس دل من هم بیشتر شد. نفسش رو با دهنش خارج کرد و دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش کرد. گفت:
- فعلاً تا هفته دیگه قرار نیست کتک بخوری. حالا هم پاشو و برو یک چیزی واسه شام درست کن.
با غیظ غرید.
- گرفتی که یک روز کامل کپه رو گذاشتی!
نگاهی با اکراه به سر تا پام کرد و سپس با اخم و خشم از اتاق خارج شد. وقتی دیدم توی چهارچوب در نیست، با صدا زیر گریه زدم و از حرصی که داشتم، یک مشت محکمی به قفسه سینه‌ام زدم و به خودم غریدم:
- چرا نمی‌میری؟ چرا از شرت خلاص نمیشم؟
تازه دردی رو که به خودم هدیه دادم رو حس کردم. گریه‌ام شدت گرفت و به پهلو چرخیدم و توی سینه‌ام جمع شدم.
- بمیر گیتا، خواهش می‌کنم بمیر. تموم بدنت کوفته شده پس چرا خلاصم نمی‌کنی؟ چرا نمی‌میری که هیچ کدوممون درد نکشیم؟ بمیر گیتا. (هق) بم... یر!
چند دقیقه‌ای که با گریه و آه و ناله‌ام گذشت، با سختی از روی تخت که ملافه‌ سفیدش خونی و کثیف شده بود، بلند شدم.
حین این‌که پشت سر هم دماغم رو بالا می‌کشیدم به سمت سرویس رفتم. چون فقط همون لباس‌های پاره پوره رو داشتم، به آرومی از تنم در آوردمشون و زیر دوش سرد رفتم.
تمام بدنم از خنکی آب می‌لرزید و منقبض شده بود. زخم‌های بدنم می‌سوخت؛ ولی فقط بلندبلند گریه می‌کردم که صدام توی حموم پخش میشد.
با خماری و حالی وخیم در حالی که حوله‌ای نبود خودم رو خشک کنم، لباس‌ها رو دوباره با احتیاط تنم کردم که مبادا بیشتر از این پاره بشن و همین‌طور این‌که به پوست کمرم کشیده نشن و جیغم رو در بیارن.
حتی خجالت می‌کشیدم با لباسی جلوی احسان باشم که پشتش به خاطره ضربات کمربندش پاره شده؛ ولی خب من بودم و زندگی‌ای از تحمیل!
واسه شام با وجود تمام کوفتگی و ضعف جسمانیم به هر سختی‌ای که بود، قرمه گذاشتم و چون نمی‌خواستم آتویی دست احسان بدم، شروع به نظافت خونه کردم که کمی کثیف شده بود.
موقع صرف شام احسان خیلی عادی و با آرامش پشت میز نشست و دوباره مجبورم کرد که پایین پاش بشینم و به خوردنش نگاه کنم. گوشت‌ گوسفندش رو که به استخونی وصل بود، نیمه خورده کرد و پسمونده‌‌اش رو به من داد؛ اما اون قدری که نفرت و درد خورده بودم که اشتهایی برای تحقیر دیگه‌ای نداشتم و با غیظ روی ازش گرفتم.
پوزخندی زد و گفت:
- شام امشبت بود.
حرفی نزدم. اشک‌هام توی کاسه چشمم حلقه زده بودن و هر آن ممکن بود ببارن.
بعد خارج شدن احسان از آشپزخونه دوباره آب دماغم به راه افتاد و بلافاصله هم اشک‌هام سرازیر شد. از جا بلند شدم و شروع به جمع کردن میز شام کردم و بعد هم سراغ شستن ظرف‌ها رفتم.
کنار سینک یک لحظه نگاهم به چاقوی میوه خوری افتاد. وسوسه‌ای خوفناک و مرموز من رو در خودش حل کرد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی با لرز و هیجان به چهارچوب آشپزخونه کردم. وقتی دیدم احسان نیست، سرم رو چرخوندم و به چاقویی که مطمئناً تیز و برنده بود، نگاه کردم. با دست‌های لرزونم چاقو رو برداشتم. بغضم همون لحظه از وحشت و هیجان بیشتر شد. دوباره با چشم‌های اشکی و بارونیم به چهارچوب آشپزخونه نگاه کردم و با مطمئن شدن از عدم حضور احسان نگاهم رو پایین دادم که قطره اشکی روی مچ دست هدفم چکید.
آب دهنم رو قورت دادم تا شاید خشکی گلوم برطرف بشه؛ اما فایده‌ای نداشت. از پشت هاله اشکم که مثل حبابی بود به چاقوی روی مچم نگاه کردم.
ذره‌ای فشار دادم که ردش روی مچ دستم نقاشی شد؛ ولی زخم برنداشت؛ اما با این وجود سوز زیادی داشت. اعتراف می‌کنم که بی عرضه‌تر از این حرف‌ها بودم.
هق‌هقی کردم و چاقو رو با حرص داخل سینک پرت کردم و لب زدم.
- بی عرضه! حتی جرئت این یک کار رو هم نداری؟ بزن و خودت رو خلاص کن دیگه.
اون شب هم با تمام درد و گریه‌هام گذشت و احسان نامرد و وحشی بی‌تفاوت به اتاقش رفت تا بخوابه و توقع بی‌جایی بود اگه می‌گفتم که لااقل پمادی واسه زخم‌های گوشت برداشته‌ام بهم بده چون اون قصد ذره‌ذره مردنم رو داشت و این درخواستم علیه خواسته‌اش بود.
فردا و فرداهاش دیگه کاری بهم نداشت و من آروم‌آروم حالم بهتر داشت میشد. انگار تازه چشم‌هام روشنایی رو می‌دید؛ ولی به گفته خودش عمل کرد و روز پنجشنبه رو عزام کرد. باز هم کتک و ضربه کمربند بود و ضجه و التماس‌ها من! البته این دفعه رو چون سری قبل به خاطره خر بازیش خون بالا آورده بودم زیاد بهم لگد نمیزد؛ ولی ضرباتی که به سرم میزد و کمربندی که به تنم می‌کوبید رو بیشتر کرد تا جبران بشه.
مثل یک طلسم، نفرینی عمل می‌کرد که یک شبِ وحشی میشد؛ اما روزهای دیگه هفته آروم‌تر بود؛ ولی در کل نیش و زهرهاش رو بهم میزد؛ اما نه در حد مرگی که یک شبِ واسه‌ام به ارمغان می‌آورد.
این روال، روال طبیعی و عادی زندگیم شده بود و دیگه عادت کرده بودم که هر پنجشنبه بایستی کتک رو می‌خوردم. احسان هم اصلاً در این مورد کوتاهی نمی‌کرد و من رو تا لب مرگ می‌رسوند.
از خودم حرصم گرفته بود و پوزخند تلخ رو به لب‌هام هدیه می‌داد. حتی خودم هم دیگه انگار راضی شده بودم که توله و رام شده احسانم چون هیچ‌جوره زیر سم و ضربات وحشیانه‌اش جون نمی‌دادم و باز هم سرسختانه نفس می‌کشیدم.
رفتارش با سانسور روز پنجشنبه، باهام بهتر شده بود و شاید می‌دونست که دیگه مثل اوایل وحشی نیستم و کاملاً زیر سلطه خودش قرار گرفتم.
***
"هشت ماه بعد"
"از این پس رمان در دست راوی پیش می‌رود و از دید دانای کل به رمان می‌پردازیم."
***
نمی‌دونست چه مدت در این خونه اسیر شده؛ ولی از لباس کهنه و رنگ و رو رفته‌اش متوجه بود که زمان زیادی رو این‌جا گذرونده. احسان به حرفش عمل کرده بود و واقعاً هم برایش هیچ لباسی نخریده بود و اون موقع شست و شوی خودش و تنها دست لباسش اول لباس‌هاش رو می‌شست و بعد خودش رو به زیر دوش آب می‌رسوند و تا موقع خشک شدن لباس‌هاش هم از حموم خارج نمیشد. چون حوله‌ای برای خشک کردن خودش نداشت، چند باری سرما خورده بود؛ اما احسان بی رحمانه به اون بی توجهی می‌کرد و در نهایت یا مرگ بود یا زندگی‌ای که از مرگ سخت‌تر بود. انگار اون زندگی با حقارت رو قبول کرده بود که باز هم سر پا میشد و حکایت آش و کاسه داغش دوباره و دوباره تکرار میشد.
توی این مدت به جز احسان آدم دیگه‌ای رو ندیده بود و بوی آزادی رو به کل به فراموشی سپرده بود.
توله‌ای رام شده و خو گرفته‌ای که دست بازِ صاحبش بود و احسان هر کاری که می‌خواست با اون انجام می‌داد.
دیگه حتی خونواده‌اش رو هم به خاطر نداشت و انگار ضرباتی که به سرش می‌خورد، تاثیر کمی نداشتن.
ترسو و گوشه گیر شده بود؛ ولی با این حال تمام سعیش رو می‌کرد که احسان رو عصبی نکنه؛ ولی روزهای پنجشنبه خارج از کنترلش بودن و بایستی زیر اون ضربات می‌رفت و دردشون رو خریدار میشد.
صبحانه‌اش تکه نون بود و شامش پسموند غذاهای احسان؛ اما برای ناهار که احسان توی خونه نبود، می‌تونست راحت به خورد و خوراکش برسه و احسان هم گیر زیادی به اون نمی‌داد.
هر دو به هم عادت کرده بودن و چه تلخ و چه دردناک کنار هم می‌گذروندن!
استرس داشت و مدام با چشم‌های وق زده به چپ و راست نگاه می‌کرد و با شونه‌هایی که کمی بالا اومده بودن و سرش رو جمع کرده بود، دست‌هاش رو به هم می‌مالید. امروز پنجشنبه بود! با این‌که عادت کرده بود؛ اما هر بار التماس می‌کرد و ضجه می‌کشید تا احسان به تنبیه ناعادلانه‌اش پایان بده؛ ولی اصلاً نمی‌دونست که تمام اشک و گریه‌هاش، آه و ناله‌هاش، انرژی مضاعفی برای احسان محسوب میشه و احسان هم نامردانه اون رو تا مرز بی‌هوشی کتک میزد. حالا امروز از همون روزهای شوم و دردناکی بود که حتی فکر کردن بهش هم اون رو می‌ترسوند.
داخل اتاقش بود که صدای احسان رو از توی سالن شنید. متوجه شد که احسان به خونه برگشته و با حس حضور احسان اشک‌هاش حلقه زدن و بغض کرده منتظر موند.
احسان با عجله و کلافه وقتی صدایی از اون برده نشنید، سمت اتاقش رفت و با دیدنش که خودش رو پایین تخت کز داده بود، لحظه‌ای مکث کرد. غم و مظلومیت نگاه برده‌اش باعث تحریکش میشد؛ اما افسوس که امروز روز شانسش نبود و به خاطر مهمونی‌ای که معمولاً سالی یک بار می‌گرفت، بایستی امروز رو واسه زمان دیگه‌ای موکول می‌کرد.
با اخم گفت:
- پاشو یک دستی به خونه بزن که شب مهمون دارم.
گیتا آروم بلند شد و با صدای ضعیفی متعجب و حیرت‌زده زمزمه کرد.
- کت... کم نمی... زنین؟!
احسان دستش رو مشت کرد‌. به این فکر کرد که کاش میشد یک کم این برده خوش دست رو ماساژ می‌داد؛ اما... .
حرصی شد و با چشم‌های وحشی و سرخ شده‌اش زیر دندون‌های به هم قفل شده‌اش غرید.
- کاری رو که گفتم رو انجام بده.
و برای این‌که کنترلش رو از دست نده فوری از اتاق بیرون شد. گیتا نفسش رو فوت مانند خارج کرد. هنوز در عجب بود که چرا احسان کتکش نزد؟!
لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هاش نشست. یعنی ممکن بود که دل احسان به رحم اومده باشه؟!
ذوقی پنهون ته دلش شکوفه زد و با سر خوشی‌ای زیرپوستی به سالن رفت تا نظافت رو شروع کنه.
داشت سالن رو که زیاد کثیف نبود، مرتب می‌کرد که با صدای احسان نگاهش رو بالا داد.
- هوی! لازم نیست شام درست کنی فقط از چهار به بعد دیگه توی سالن نباشی. فهمیدی؟!
محو سر و تیپ احسان شده بود. تا به حال اون رو این‌قدر جذاب و آقا ندیده بود، این‌قدر شیک و اتو کشیده، با موهای ژل خورده و براق، عطری که بوش حتی در فاصله چند قدمی هم به مشامش می‌رسید.
ضربان قلبش به یک‌باره بالا رفته بود و چون جوابی به احسان نداده بود، احسان که داشت ساعت مارک‌دارش رو به مچ دستش می‌بست، از این سکوتش متعجب شد و با ابروهای بالا رفته به گیتا نگاه کرد.
- هوشَ! کجایی؟
گیتا با یکه‌ای که خورد، به خودش اومد و برای این‌که احسان رو عصبی نکنه، با وجود زیاد نفهمیدن حرفش سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
- چشم.
احسان چشم‌هاش رو ریز کرد و از حالت نگاه و رفتار برده‌اش شک کرد که اون رو کاملاً ملتفت کرده باشه برای همین با تاکید گفت:
- توله تو رو اگه بعد از ظهری بیرون از لونه‌ات ببینم، جلو همون مهمون‌هام بهت رسیدگی می‌کنما!
گیتا که تازه پی برد چی شده؟ تندتند سرش رو تکون داد و زمزمه‌وار لب زد.
- حواسم رو جمع می‌کنم.
- خوبه.
دستی به کتش کشید که گیتا زیرزیرکی از پایین نگاهش کرد و ناگهان چشم تو چشم احسان شد و دوباره با وحشت به زمین زل زد.
احسان کمی خیره و مشکوک نگاهش کرد و سپس بیخیالش شد چون دیرش شده بود وقت رو تلف نکرد و از خونه بیرون شد.
گیتا دستش رو روی قلبش گذاشت. چرا این‌قدر تند میزد؟ چرا از این‌که احسان بهش گفته بود لازم نیست شام رو واسه یک ایل آدم درست کنه ذوق‌زده شد؟! نکنه احسان دلش سوخته و نخواسته که زیادی اذیت بشه؟
با این فکرها، لبخندی زد و هر کاری کرد نتونست جلوی لب کش اومده‌اش رو بگیره. با انرژی‌ای که از توجه احسان گرفته بود، شروع به تمیزکاری خونه کرد و انگار نه انگار که همین مرد جلاد زندگیش بود!
واسه خودش ناهار آماده کرد و سمت اتاقش رفت. از ترس و حسابی که از احسان داشت، قبل ظهر به اتاقش رفت و در رو هم از داخل قفل کرد.
***
صدای هرهر خنده و موزیک همهمه‌ای رو توی سالن به وجود آورده بودن که باعث آزار گیتا میشد. چند نفری از سر کنجکاوی سمت اتاقش اومده بودن؛ ولی وقتی با در قفل شده مواجه شدن بیخیالش شدن و سمت بقیه رفتن. گیتا با هر باری که دستگیره در بالا، پایین میشد، استرس می‌گرفت و روی تخت توی خودش جمع میشد.
صداهای نازک زنونه باعث جولون حس عجیبی در دلش میشد. یک جورهایی بهشون حسادت می‌کرد که مورد توجه احسان هستن؛ اما خودش... .
نمی‌دونست چرا از صبح که احسان رو با اون سر و شکل دیده بود، احوالش عجیب شده بود و الآن هم به زن‌هایی که قطعاً کنارش عشوه می‌ریختن و ناز می‌اومدن، حسادت می‌کرد!
زیر لب مثل دختر بچه‌ها به صاحب صداها فحش می‌داد. از حضور آدم‌های دیگه معذب بود. انگار به تنهایی خودش با احسان عادت کرده بود و حالا با حس حضور چند نفر عذاب می‌کشید و می‌خواست که هر چه سریع‌تر خونه خالی بشه.
نمی‌تونست کاری بکنه و حتماً که یکی از اون زن‌ها هوش و حواس احسان رو می‌بره چون معمولاً توی یک همچین جشن‌هایی که مخصوص جوون‌های امروزه بود، خانوم‌ها مثل عروسک می‌شدن و اون نمی‌خواست که احسان به کس دیگه‌ای جز خودش توجه کنه؛ ولی حیف که اون برای احسان بود؛ اما احسان مال اون نبود!
بین چند حس گیر افتاده بود. حسادت، خشم، نفرت و شاید هم حضور مرموز حس دوست داشتن!
از حس‌هایی که داشت، گیج و کلافه بود. برای خودش هم عجیب بود که چرا حسادت می‌کنه؟ اون هم با وجود اون همه ضرب و شتم‌هایی که از احسان خورده بود؛ ولی الآن هیچ جوره نمی‌خواست که احسان کنار گله‌ای از عروسک‌ها باشه و باهاشون بگو و بخند کنه. احسان باید واسه اون می‌بود و فقط با اون حرف میزد.
اخلاق و افکارش کاملاً بچه‌گونه و بی‌اختیاری بودن و بغضی سیریش ته گلوش تاب بازی می‌کرد و سعی داشت که اون رو خفه کنه.
بالاخره اون جشن کوفتی تموم شد و گیتا در تمام مدت فقط ریز‌ ریز و بی صدا اشک می‌ریخت.
با تقه‌ای محکم که به در اتاقش خورد، به خودش اومد و از اون‌جایی هم که مطمئن بود احسانه اشک‌هاش رو پاک کرد و برای این‌که اون رو زیاد منتظر نذاره، زودی سمت در خیز برداشت و قفلش رو باز کرد.
احسان در رو خسته و گیجِ خواب به عقب هل داد و روبه‌روی خودش توله‌اش رو دید.
گیتا با بغض و دل‌خوری نگاهش می‌کرد؛ ولی احسان بی توجه بهش گفت:
- بیا اتاقم.
گیتا لب پایینش رو گاز گرفت و با دودلی و ترس اتاق رو ترک کرد و سمت اتاق احسان رفت. وقتی دید احسان لباسش رو بیرون کرده متوجه شد که باید ماساژش بده پس به سمتش رفت.
بوی ناخوشایند نوشیدنی‌‌ای از احسان به مشامش نمی‌رسید و اون متعجب با خودش فکر کرد احسان اهل خوش گذرونی‌های غیر مجاز نیست؟! شاید هم به معده‌اش نمی‌ساخت.
ولی هر چی که بود، دوباره نقش لبخند روی لبش حک شد و احسان اهل نوشیدنی‌های غیر مجاز نبود!
"نوعی اختلال روانی وجود دارد با ذکر این‌که فردی را که مدت طولانی با کسی در ارتباط نبوده و تنها یک نفر با او در تماس است، باعث وابستگی زیاد شخص می‌شود و این وابستگی به جنون عشق توهمی مبتلا می‌شود. طوری که شخص فقط با تنها نفر زندگیش که حال می‌خواهد جلاد زندگیش باشد یا فرشته نجات به او وابسته می‌شود و گاهی مجنون‌وار عاشقش می‌شود و گاهی هم از او نفرت می‌گیرد. این حس پایدار نیست؛ اما اگر شرایط تغییری نکند، ممکن است اوضاع وخیم‌تر شود و این وابستگی و عشق دروغین عمق گیرد!"
متوجه نفس‌های عمیق احسان که ندا از خواب بودنش می‌داد، شد و به آرومی از اتاقش خارج شد.
نگاهی با غم به کل خونه انداخت. خیلی کثیف و به هم ریخته شده بود و بوی تند بعضی نوشیدنی‌ها با عطرهای مختلف توی سالن پخش شده بود.
به اتاقش رفت و سعی کرد که به امشب زیاد فکر نکنه و با هر مکافاتی که بود، بالاخره خوابش گرفت.
سر میز صبحانه با نگاه خاصی به احسان چشم دوخته بود. چرا این مرد وحشی این‌قدر در برابر نگاهش جذاب دیده میشد؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟
این دفعه که احسان براش تکه نونی داد، اصلاً نفهمید چه طوری لقمه رو از دست احسان گرفت و با ولع شروع به خوردنش کرد!
احسان از رفتار عجیب و زیادی آروم برده‌اش متعجب شد؛ اما خوشش اومد و باعث شد که لبخندی با طعم پیروزی بزنه و با مکثی، نگاهش رو از برده برداشت.
***
مات و مبهوت به احسان نگاه کرد که هم‌زمان با بررسی کیف سامسونگش، داشت سفارشات لازم رو می‌کرد.
- برده خوبی باش و تا می‌تونی توی این چند روز نفس بکش چون... .
تیز به چشم‌های گرد گیتا نگاه کرد و ادامه داد.
- وقتی برگشتم، تریبله باید تصویه کنی.
و پوزخندی زد که در نگاه گیتا لبخندی جذاب جلوه داد.
هنوز باور نداشت که احسان دیروز باهاش کاری نکرد و حالا هم داره به مدت چند روزی به خارج از شهر میره تا به قراردادهای کاریش برسه.
- به یکی از بچه‌ها سپردم که هر چند روز یک باری، به خونه سر بزنه تا کم و کسری نباشه.
احسان با دیدن ترس نگاه برده‌اش پوزخندی زد و می‌دونست که خاطره حیدر برایش یادآوری شده؛ اما حیف که حیدر این‌بار باهاش موافقت نکرده بود و اجباراً از یکی دیگه برای نگهبانی دادن استفاده کرده بود.
نگاه کلی به خونه انداخت و وقتی خیالش بابت همه چی راحت شد، گفت:
- خونه رو هم تمیز می‌کنی.
چون کم مونده بود دیرش بشه، دیگه وقت رو تلف نکرد و زودی از خونه بیرون شد.
گیتا بغض کرده به در بسته نگاه کرد. قرار بود که احسان رو واسه چند روز نبینه؟!
روبه‌روی تلوزیون خاموش، نشسته بود و بی‌خود و بی‌جهت بغض کرده بود.
اصلاً میلش نمی‌رسید که کارهای خونه رو انجام بده و حس می‌کرد یک چیزی این وسط اشتباهی جای‌گذاری شده. شاید چون کتک روز پنجشنبه‌اش رو نخورده بود، این‌قدر پریشون و اذیت بود.
هجوم افکار اون‌قدر پی در پی بودن که برای رهایی ازشون بلند شد و با اکراه مشغول مرتب کردن غوغای خونه شد.
روز اول بیشتر صرف نظافت شد آخه خیلی ریخت و پاش کرده بودن و کثیفی به بار آورده بودن.
روز دوم کسل و بی‌حال بود و فقط بعد از ظهری از اتاقش خارج شد تا لقمه‌ای نون پنیر بخوره و در روز سوم حتی برای یک لحظه هم اتاقش رو ترک نکرد و به کل از اشتها و انرژی افتاده بود. حس می‌کرد یکی به دلش چنگ می‌زنه. روی تخت دراز کشیده و توی خودش به پهلو جمع شده بود و سعی می‌کرد بغضش رو بشکنه؛ ولی این بغض شکستنی نبود و فقط برای عذاب دادنش نازل شده بود.
شب رو با فکر به گذشته گذروند. شاید چون برده خوبی نبود احسان الآن ترکش کرده بود و برنمی‌گشت!
لحظه‌ای جا خورد. برده؟ اسم... اسم خودش چی بود؟ اصلاً اسمی هم داشت؟! مطمئن بود که خونواده‌اش با اسم دیگه‌ای صداش می‌زدن؛ اما چه اسمی؟ اصلاً خونواده‌اش کیا بودن؟ با فکر این‌که داره گذشته‌اش رو از یاد می‌بره، وحشت کرد. اسم اون چی بود؟!
صبح با حس تشنگی از خواب بیدار شد و با تنبلی و بی‌حوصلگی اتاقش رو ترک کرد و تلو خوران به آشپزخونه رفت. خونه همچنان تمیز بود و هیچ مشکلی درش دیده نمیشد. به طرف یخچال رفت و برای خودش لیوان آبی سرد و خنک ریخت و یک نفس بالا داد.
نفسش رو فوت مانند خارج کرد و نگاهی با غم به سر تا سر خونه انداخت. دماغش سوز کشید و چشمه اشکش زیر پلکش جوشید؛ ولی اشکی نریخت. برای چی این‌جوری شده بود؟! چرا ناآرومی می‌کرد؟
دستش رو به شکمش کشوند و چنگی زد. اون درد و بی‌قراری از اون‌جا نشات می‌گرفت و برعکس همه که احساسشون از قلبشون شکوفه میزد، اون از ناحیه شکمش درد و لذت احساسات رو درک می‌کرد و حالا شکمش به طرز عجیبی به هم می‌پیچید و درد می‌کرد. دردی از نوع دلتنگی! آره، اون دلش تنگ بود. نه برای خونواده‌ای که شاید اون رو فراموش کرده بودن، نه برای خودش که حتی اسم خودش رو هم به خاطر نداشت، برای احسان! دلش برای احسان ریزه شده بود و بی‌قراری می‌کرد؛ اما حیف که هیچ دسترسی به اون نداشت.
باز هم تنبلی‌های پیاپیش باعث شد که دو هفته و چهار روز فقط ظرف روی هم تلنبار کنه و خونه رو گرد خاک بپوشونه. توی این مدت یک بار پسری لاغر اندام و تیره پوستی که جوش‌های زیادی توی صورتش بود، به خونه اومد و طبق فرمایش احسان مواد خوراکی به خونه آورد؛ اما از اون‌جایی هم که سر صبح اومده بود، گیتا توی اتاقش خواب بود و طبق عادتی که از وحشتش به دست آورده بود، در رو قفل کرده بود و متوجه رفت و آمد کسی به داخل خونه نشد؛ اما نزدیک‌های ظهر تقریباً ساعت‌های ده به سالن رفت که با دیدن بسته‌های مواد خوراکی مثل قالب پنیر و... لحظه‌ای ذوق زده شد که نکنه احسان اومده؛ اما بعداً با یادآوری حرفش پنچر شد و متوجه شد زندان‌بانش به خونه اومده.
پس احسان کی می‌اومد؟! چرا این‌قدر طولش داده بود؟ مگه قرار نبود فقط چند روز نباشه؟
یک هفته دیگه هم گذشت و گیتا خودش رو گاهی وقت‌ها با نظافت سرسری خونه مشغول می‌کرد؛ اما همچنان دلش به کار نمی‌رفت.
حوصله‌اش سر رفته بود. این‌بار از دل‌تنگی خیلی شب‌ها با گریه سر روی بالش می‌گذاشت.
***
خسته بود و قرار کاری که خیال می‌کرد توی ایران حل میشه، به سفرش توی خارج کشیده شد و نزدیک به یک ماه رو در ایران حضور نداشت.
کلید رو داخل در چرخوند و این‌قدر خسته بود فقط می‌خواست بخوابه. به داخل خونه که رفت، یکه‌ای خورد. چرا خونه این‌قدر آشفته و کثیف بود؟! روی تمیزی خیلی حساس بود و شاید باید گفت که وسواس! اخم‌هاش توی هم رفت و با دیدن برده سر به هواش ‌که روی کاناپه روبه‌روی تلوزیون خوابیده بود، بیشتر عصبی شد. مگه ساعت نه صبح ساعت خواب بود؟!
پره‌های بینیش گشاد و تنگ شدن و به یک باره داد زد.
- هوی!
گیتا حس کرد زلزله شده که با وحشت از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد؛ اما همین که چشمش به احسان خورد، لحظه‌ای جا خورد؛ ولی ناگهان بغضش سر باز کرد و بیخیال نگاه خشن و قیافه برزخی شده احسان شد. فقط می‌خواست که عطر تنش رو به مشام بکشه، پس از روی کاناپه بلند شد. با دو سمت احسان رفت و محکم بغلش کرد.
احسان جا خورد و با چشم‌های گرد به برده‌اش نگاه کرد. اون... اون با چه حقی این کار رو کرد؟ مگه بهش اجازه داده بود؟
دندون روی هم سابید و از بازوهای نحیف گیتا اون رو به زمین پرت کرد و غرید.
- به چه جرئتی این کار رو کردی؟ هان؟!
گیتا فقط با گریه نگاهش می‌کرد. چرا این مرد درک نمی‌کرد که اون الآن دل تنگه و به حضور آرومش احتیاج داره؟ چرا درک نمی‌کرد که نزدیک به یک سال! همه چیز اون شده؟ خونواده، دوست، دشمن، صاحب و شکنجه‌گرش، همه و همه اون بود و چرا حال دلش رو نمی‌فهمید؟
احسان انگار با دیدن اشک و گریه‌های برده سرپیچش تحریک شده بود. با وجود خستگی و میل زیادی که به خواب داشت؛ اما بهتر دید اول انرژی بگیره و بعد با آرامش به خواب بره برای همین سمت گیتا که حالا اشک‌هاش تموم صورتش رو خیس کرده بود، قدم برداشت و هم‌زمان دست به کمربندش زد.
گیتا سریعاً اشک‌هاش رو پاک کرد و وقتی فهمید احسان می‌خواد چی کار کنه، تموم تن و بدنش سرشار از هیجان شد و قلبش تپش بالایی گرفت.
احسان عصبی سرش رو به تایید تکون داد و یک سر کمربند چرمش رو به دور دستش پیچوند و غرید.
- نه مثل این‌که چند روزی نبودم کسی نبوده گوشت مالیت بده. خب عزیزم اگه دردت این بود که زودتر به خودم می‌گفتی تا موقعی که نیستم تو رو به بچه‌ها بسپرم.
گیتا نیم‌ خیز شده سعی کرد به عقب بخزه و در حالی که نگاهش بین کمربند و نگاه سرخ احسان در گردش بود، با هیجان و نفس‌زنان گفت:
- م... من دلم... دلم براتون تنگ شده بود!
احسان پوزخندی زد و یک ابروش رو بالا داد.
- عه جداً؟
با کفش چرم و سیاهش روی انگشت پای گیتا فشار آورد که جیغ گیتا بالا رفت.
- معلومه داری یک برده اصل میشی. برده‌ای که فقط به صاحبش دم تکون میده، نه؟
گیتا با این‌که بال‌بال میزد تا پاش رو که در حال له شدن بود از زیر کفش احسان بیرون بیاره؛ اما نمی‌دونست چرا تموم رفتارها و حرف‌های احسان براش لذت بخش شده بود؟! انگار هم می‌ترسید که کتک بخوره و هم دل‌تنگ توجه‌های وحشیانه اربابش شده بود. به این باور داشت که احسان از این طریق بهش محبت می‌کنه. مگه نه این‌که برده‌ها رو باید ادب کرد؟ خب احسان هم داشت همین کار رو می‌کرد تا اون رفتارش درست بشه، پس قطعاً که نیت احسان بد نبوده و حتی باید قدردان کتک‌هایی که می‌خورد باشه؛ ولی با این وجود باز هم می‌ترسید و تربیت احسان دردناک بود!
اون نمی‌دونست که تموم احساساتی که تازه در خودش داشت کشف می‌کرد، در واقع به خاطره تغییر خودش هست و اون تازه داشت پا به دنیای مازوخیسم‌ها می‌گذاشت!
"بیمارهای روانی که طالب آزار و اذیت برای خودشان هستند."
احسان کمربند رو به بالا گرفت و سپس با شتاب سگک کمربند رو به شونه گیتا زد که جیغ گیتا بالا رفت؛ اما چرا گوش‌های احسان زوزه سگ رو به جای جیغ گیتا شنید؟ این دیگه به روان و لبخند بدجنس خودش بر می‌گشت!
از سگک کمربند برای تنبیهش استفاده کرده بود چون می‌خواست بیشتر درد بکشه و جبران تمام اون یک ماه غیابش بشه.
گیتا خوب می‌دونست که این دفعه با سری‌های قبل خیلی فرق داره و قراره به اندازه چهار پنجشنبه رو کتک بخوره. تنبیهی فوق دردناک؛ اما شاید کمی هم لذت بخش!
- احسان... احسان یواش‌تر خیلی... د... درد داره آخ. نزن... وای خدا نز... احسان نزن درد... می... کن... آخ بسه، دیگه بسه.
احسان هم به نفس‌نفس افتاده بود؛ اما همچنان با قدرت برده‌اش رو کتک میزد و باز هم حرف‌های تکراری، باز هم یادآوری گذشته و مرور کار گیتا و لحظه به لحظه به جای این‌که ضربه‌ها آروم‌تر بشن، بیشتر اوج گرفتن.
هر دفعه که کتکش میزد، همون حرف‌های تکراری رو به زبون می‌آورد و انگار که تاریخ برگشته باشه و اون سر همون زمان گیتا رو به چنگ گرفته و دق و دلیش رو خالی می‌کنه که چرا تبر به ریشه هدفش زد؟
دیگه دردها لذت بخش نبودن و گیتا حالا واقعاً به غلط کردن افتاده بود و با جیغ و گریه التماس می‌کرد.
- نزن... کمک! آی نزن، یکی کمکم کنه! احسان تو رو جون... جو... تو رو جون مامانت نز... آخ چشمم‌ چشمم!
سگک به کنار چشمش خورده بود؛ اما مقداری از سختی سگک به روی پلکش اصابت کرده بود و حالا کم مونده بود از درد زیادی که داشت کور بشه. با دست‌هاش چشم چپش رو گرفته بود و ضربات کمربند به شکم و پهلوهاش می‌خوردن.
- احسان کور شدم، آخ آی نزن. کور شدم خدا، کمک. ای خدا نزن، نزن تو رو خدا نزن. چشمم!
کم کم لمس شد. و تاریکی اون رو در آغوش گرفت؛ اما اون آدم مردن نبود.
با این‌که سه روزی می‌گذشت؛ ولی همچنان بدن دردی داشت و از چشم چپش که مصدوم شده بود، اطراف رو تار می‌دید.
رفتار احسان نرمال شده بود و سعی می‌کرد به توله‌اش گیر نده و کمتر ازش کار بکشه چون برای اولین بار دلش به حالش سوخت و تنها کاری که می‌تونست به خاطره بسته شدن وجدان پیرش بکنه، این بود که از برده‌اش فعلاً نظافت و ترتیب غذا رو نخواد و از بیرون برای خودشون غذا سفارش می‌داد.
روی کاناپه دراز کشیده بود و فوتبال می‌دید. نزدیک ظهر بود و حوصله نداشت که شماره رستوران رو بگیره و غذا سفارش بده برای همین هم به گیتا که در حال آب دادن به گلدون‌های پر گل سالن بود، گفت:
- زنگ بزن رستوران، بگو دو پرس جوجه بیارن.
گیتا آب پاش رو با دست‌های لرزونش آروم روی طاقچه گذاشت و با قدم‌های کوچیک سمت احسان رفت. هم زمان با این‌که دست‌هاش رو به هم می‌مالید، مضطرب و با لرز زمزمه‌وار گفت:
- گوشی... تون کجاست؟!
احسان از گوشه چشم نگاهش کرد که به همراهش ابروی چپش هم بالا رفت و با اخمی کم‌رنگ گفت:
- روی اپن.
گیتا آب دهنش رو قورت داد و با دو سمت اپن رفت تا با رستوران تماس بگیره و سفارشات رو بگه.
گوشی رو برداشت. باورش نمیشد که به مرحله‌ای رسیده باشه که احسان بهش اعتماد کنه و گوشی رو بهش بسپره!
لبخندی محو زد و تندتند شماره رستوران رو گرفت؛ اما مدام از اضطرابی که داشت عددها رو جابه‌جا کلیک می‌کرد.
یک لحظه نگاهش به احسان خورد که دیدی به اون نداشت؛ اما در عوض خودش بالای سرش رو می‌دید و همچنین ساعدش رو که روی پیشونیش گذاشته بود. به گوشی نگاه کرد و دوباره به احسان چشم دوخت. در یک تصمیم آنی انگشتش رو روی علامت ضبدر گذاشت و شماره رو پاک کرد. به طور ناخودآگاه انگشت اشاره‌اش روی عدد یک، یک، صفر نشست و پرواز کرد.
از هیجان به نفس‌نفس افتاده بود و مدام گلوش خشک میشد که آب دهنش رو به زور قورت می‌داد. نگاهش روی احسان خیره مونده بود و کم‌کم داشت پشیمون میشد که صدای مردی به گوشش خورد.
- الو فرمایید؟
صدای نفس‌های کش‌‌دارش مخاطب پشت خط رو مشکوک کرد و دوباره صداش اومد.
- الو؟!
فقط خیره به احسان بود و اصلاً صدای مامور رو نمی‌شنید؛ ولی در عوض صدای تمام التماس‌ها و ضجه و جیغ‌هایی که توی این چند ماه کشیده بود، توی سرش اکو میشد.
- پشت خطید؟ الو؟!
- ...
مامور که خیال کرد این‌بار هم یک سر کاری و مردم آزاری بود، عصبی اخم در هم کشید. با خودش فکر کرد بعضی‌ها واقعاً مریض بودن که این‌جوری مزاحم ملت می‌شدن.
خواست تماس رو قطع کنه که صدای لرزون و ضعیفی که قطعاً صاحبش یک خانوم بود رو شنید.
- رستورانِ(...)؟
ابروهای مامور بالا پرید و گفت:
- نه خانوم، شما با صد و ده تماس گرفتین.
گیتا آروم و بی‌صدا اشک می‌ریخت و لحظه‌ای هم نگاه از احسان نمی‌گرفت که مبادا متوجهش بشه.
- دو پرس جوجه می‌خواستم.
مامور جا خورد و موکد گفت:
- خانوم گفتم اشتباه تماس گرف... .
گیتا میون حرفش پرید و با حس‌های ضد و نقیضی که اون رو در بر گرفته بود و یک دلش می‌گفت تماس رو قطع کن و یک دلش می‌گفت راه فرار همینه پس بچسب! گفت:
- بله‌بله دو پرس. الآن آدرس رو میدم.
مامور کمی مکث کرد و انگار چیزی رو کشف کرده باشه، هدفون روی گوشش رو تنظیم کرد و سمت مانیتوری که روبه‌رویش بود، خم شد و محتاطانه گفت:
- گروگان‌گیری؟!
گیتا به خاطر این‌که جلوی هق‌هقی که می‌خواست رسواش کنه رو بگیره، لب پایینش رو به دندون گرفت و به سختی گفت:
- بله!
مامور که تازه متوجه همه چی شده بود، با علامت دست و حرکات چهره به همکارهاش فهموند که مورد جدی‌ای در پیش هست و شماره رو ردیابی کنن.
سعی کرد با صدای آرام‌بخش با مخاطبش حرف بزنه تا اون رو از اضطرابی که در صداش مشهود بود، دور کنه.
- ببینید خانوم الآن همکارهای من شما رو ردیابی می‌کنن و لازم نیست بترسید. فقط بگید چند نفر هستن؟
- ...
از سکوت گیتا لبش رو گزید. چه مامور خنگی بود! برای ماست مالی حرفش گفت:
- ازتون سوال می‌پرسم، شما با آره یا نه جواب بدید باشه؟
- ...
- تعدادشون زیاده؟
- نه.
- بیش‌تر از دو نفرن؟
- نه.
مسلحن؟
گیتا با بغضی خفه کننده، ضعیف زمزمه کرد.
- نه.
مامور به همکارهاش نگاه کرد که دید آدرس ردیابی شده و حالا در تکاپوی حمله بودن.
- بسیار خب! ما تا چند دقیقه دیگه خودمون رو می‌رسونیم.
انگار احسان به خواب رفته بود؛ ولی گیتا برای این‌که مطمئن نبود، گفت:
- لطفاً سریع سفارشات رو برسونید.
- حتماً! نگران نباشید.
تماس قطع شد؛ اما گوشی همچنان روی گوشش بود و با گریه به احسان نگاه می‌کرد.
کار درستی کرده بود؟ دیگه نجات پیدا می‌کنه؟ بالاخره از این‌جا میره؟!
گوشی رو روی اپن گذاشت و خواست به طرف اتاقش بره که صدای خشک احسان میخ‌کوبش کرد.
- چه قدر طولش دادی! آدرس رو که می‌دونستن، فقط فامیلیم رو می‌گفتی کافی بود احمق.
پس احسان بیدار بود! خدا رو شکر که سوتی نداده بود وگرنه که جنازه‌اش از این در بیرون می‌رفت.
حرفی نزد که احسان دستش رو از روی پیشونیش برداشت و با چرخوندن سرش به گیتا نگاه کرد.
- بیا پاهام رو ماساژ بده.
گیتا پوست لبش رو جوید. احساس سرما می‌کرد. به آرومی و با هیجان به طرف احسان رفت تا وظیفه همیشگیش رو انجام بده.
ده دقیقه‌ای گذشته بود؛ اما خبری از پلیس‌ها نشده بود و حالا اون سرِ احساسات داشتن طغیان می‌کردن. از این‌که به پلیس‌ها خبر داده بود، پشیمون بود و تصمیم گرفت تا قبل از این‌که دیر بشه احسان رو با خبر کنه. هیچ جورِ عقل و منطقش درست کار نمی‌کرد.
- آقا احسان؟
- ...
لب پایینش رو بین دندونش گرفت که احسان عصبی گفت:
- چته؟ بگو دیگه!
این‌بار گیتا حرفی نزد. اصلاً نمی‌دونست باید چی کار کنه. چی درسته؟ چی غلط؟
احسان برای بار دوم دستش رو از روی پیشونیش برداشت. از این‌که کسی اون رو منتظر بذاره، بیزار بود برای همین با تندی و اخم گفت:
- لال شدی باز؟!
گیتا وقتی چشم تو چشم با احسان شد، بغضش ترکید و با گریه گفت:
- آقا احسان من رو ببخشید!
احسان از حرف گیتا جا خورد؛ ولی با فکر این‌که باز اون چه غلطی کرده که داره این‌جوری وق می‌زنه؟ اخم‌هاش بیشتر توی هم رفتن و منتظر نگاهش کرد.
- آ... آقا! من... م... من با پ... پلی... .
صدای زنگ خونه باعث شد حرف گیتا نیمه تموم بمونه و احسان حواسش پرتِ در خونه بشه.
احسان روی کاناپه نشست و رو به گیتا گفت:
- وایسا برم سفارشات رو بگیرم، بعد ببینم چه گوهی خوردی که این‌جوری داری می‌لرزی!
و طبق عادتش لگدی به گیتا کوبید که گیتا به عقب پرت شد؛ اما دست‌هاش رو تکیه‌گاه خودش کرد و به هق‌هق افتاد. احسان اگه در رو باز می‌کرد، اون رو می‌گرفتن و با این‌که خودش مسبب این اتفاق بود؛ ولی نمی‌تونست شاهد باشه و برای همین هم قبل این‌که احسان در رو باز کنه با هول گفت:
- آقا! پلیس... .
ولی دیر گفته بود چون احسان در رو باز کرده بود!
احسان با شنیدن صدای مضطرب گیتا نگاهش رو به اون داد؛ ولی وقتی متوجه شد که در رو باز کرده بوو و باید سفارشات رو می‌گرفت. بیخیال زر زر برده‌اش شد و هنوز هم متوجه اصل قضیه نشده بود. عصبی نگاهش رو از گیتا گرفت و به مقابلش دوخت؛ اما... .
از دیدن سه مامور مرد و یک مامور زنی که چادر مشکی به سر داشت، چشم‌هاش گرد شد و شوکه شده به اون‌ها نگاه می‌کرد.
با بهت سمت گیتا چرخید که دید داره از گریه خفه میشه و چشم‌های ورم کرده و کبودش مثل خط شده بودن و اشک می‌ریخت.
باورش نمیشد که گیتا یک همچین کاری انجام بده. دوباره با بهت و گیجی سمت مامورها چرخید. پس بگو چرا مثل سگ‌ها زق زق می‌کرد و ازش عذرخواهی می‌کرد! اگه زودتر می‌فهمید، شک نداشت که گیتا رو می‌کشت.
- جناب احسان نیک نام؟
احسان که گیج و ماتم زده دستش روی دستگیره در ثابت مونده بود، اصلاً نمی‌دونست چه واکنشی نشون بده.
مامورها نگاهی به هم‌ دیگه انداختن؛ ولی از اون‌جایی هم که مطمئن بودن آدرس رو درست اومدن، احسان رو به عقب هل دادن و به داخل رفتن.
همه‌شون شوکه و جا خورده به دختری نگاه کردن که صورتش کم از بادکنک بنفش نداشت. با دیدن گیتا دیگه مطمئن شدن این مرد خود احسانه؛ اما تا بخوان از شوک دیدن موجود عجیب روبه‌روشون خارج بشن، احسان سریع به بیرون رفت و پا به فرار گذاشت.
هر سه مامور مرد بلافاصله به دنبال احسان دویدن و گیتا که دید جون احسان در خطره با جیغ و وحشت سمت در خیز برداشت؛ اما مامور زن جلوش رو گرفت و سعی در آروم کردنش داشت.
گیتا هر چی تقلا کرد، نتونست از دست مامور زن فرار کنه. داخل خونه از بی قراری و نگرانی که نسبت به احسان داشت، شروع به جیغ و فریاد کرد.
- ولش کنین. به احسان من کاری نداشته باشین. ولش کنین. احسان فرار کن، فرار کن!
مامور زن متعجب به دخترکی نگاه می‌کرد که با وجود وضعیت وخیم جسمانی‌ای که داشت؛ اما تقلا می‌کرد تا جون کسی رو نجات بده که جلادش بود. نکنه بحث عشق و عاشقی این میون بوده؟ ولی هر چی که بود، این عشق یک نوع بیماری روانی بود و بس! این دختر باید درمان میشد.
حتی جرئت نداشت زیاد به جسم دخترِ رو به موت، فشاری وارد کنه چون هر آن حس می‌کرد که پودر بشه و از بین بره.
مامورها خیلی زود تونستن احسان رو دستگیر کنن و اون رو کشون‌کشون سمت ماشینشون ببرن. احسان خیلی تقلا می‌کرد که از دستشون فرار کنه؛ ولی کسی که از پشت دست‌هاش رو دست‌بند زده بود، از ناحیه گردن اون رو گرفته بود و با فحش‌هایی که زیرلب می‌داد به جلو هدایتش می‌کرد.
احسان از دور گیتا رو دید که همراه مامور زن سوار ماشین شد. تمامش رو خشم گرفت و از فاصله بیست قدمی فریاد زد.
- برده احمق می‌کشمت!
صدای نعره احسان، گیتا رو متوجه کرد و با ترس و وحشت به سمت صدا چرخید. وقتی چشمش به قیافه برزخی احسان افتاد، ترسیده خودش رو پشت سر مامور زن مخفی کرد و مثل بچه‌هایی بی‌پناه شروع به گریه کرد.
- بگیرینش، الآن میاد من رو می‌کشه! نذارین بیاد. درد می‌کنه، درد داره. من رو می‌زنه.
اشک توی چشم‌های مامور حلقه زد و بغضش رو به سختی قورت داد. سمت دخترک برگشت و جلوی دیدش رو گرفت. با مهربونی گفت:
- عزیزم کسی قرار نیست دیگه تو رو اذیت کنه. ما الآن این‌جاییم. به کسی اجازه نمی‌دیم بهت آسیبی برسونه.
گیتا سرش رو به چپ و راست تکون داد و با گریه نالید.
- اون میاد. کتکم می‌زنه، تموم بدنم درد می‌کنه. چشمم خوب نمی‌بینه، جلوش رو بگیرین نیاد. اگه... ا... اگه بیاد، م... من خودم رو می‌کشم!
مامور با خشم سمت احسان چرخید. با اخمی وحشتناک و مختص به خودش به احسان نگاه کرد. بی شک این مرد روانی بود و مشکل داشت. اون هم باید درمان میشد!
احسان و گیتا رو در ماشین‌های جداگونه به کلانتری بردن و مامور زن با مهربونی و خوش‌رویی گیتا رو به اتاقی که سرهنگ مظفریان داخلش حضور داشت، برد.
سرهنگ و زیر دستش سرگرد ابراهیمی نگاهی با تاسف به هم دیگه کردن. سرهنگ آهی کشید و رو به گیتا برای بار سوم پرسید.
- دخترم اسمت چیه؟
اما گیتا پاهاش رو روی صندلی جمع کرده بود و به حالت چمباتمه دست‌های مشت شده‌اش روی زانوهاش بودن. با چشم‌هایی وق زده به اطراف نگاه می‌کرد و اصلاً حواسش پی سرهنگ و اتاقی که داخلش بود، نبود.
هر آن حس می‌کرد که احسان داخل اتاق میاد و از موهاش اون رو کشون‌کشون به بیرون می‌بره و دوباره داخل همون زندون با کمربند کتکش می‌زنه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.