تا تلافی : ۶

نویسنده: Albatross

با لحنی که واسه‌م وهم‌‌آور بود، گفت:
- بعد سه سال همچین تغییری هم نکردی. (اخمو و با غیظ) هنوز نفرت‌‌انگیزی!
از برق چشم‌هاش ترسیده لب زدم:
- چ... چرا من رو... م... من رو آوردی این‌جا؟ با من... با من چیکار داری؟!
گوشه‌ی لبش به بالا کش رفت و نزدیکم اومد. روی تخت نشست و گفت:
- یک خرده‌ حساب‌هایی من و تو با هم داریم. این‌طور نیست خانم زرنگ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دیدم به‌خاطر پر شدن چشم‌هام تار شده بود.
- احسان... اح... سان اون اتفاق واسه چند سال پیش بود. لطفاً بذار من برم، خواهش می‌کنم.
نمی‌دونستم الآن چرا این‌جاست. یعنی خوب شده بود که ولش کردن؟
اما من هنوز از برق چشم‌هاش وحشت داشتم و ندایی از درونم می‌گفت احسان هیچ تغییری نکرده و من باید واسه بدترین‌ها خودم رو آماده کنم.
لحنش آروم بود؛ ولی آرامش قبل از طوفان، طغیان، زلزله!
- آره، چند سال پیش؛ سال‌هایی که عمرم رو بیهوده گرفت و من... .
تیز نگاهم کرد که بیشتر به بالش چنگ زدم:
- از هدفم، سرمایه‌م دور موندم و این‌ها همه‌ش به‌خاطر زرنگ‌‌بازی‌های جناب‌عالی بود خانوم!
- تو می‌خواستی به اجبار با شبنم ازدواج کنی. اون تو رو نمی‌خواست. من نمی‌تونستم شاهد اشک و گریه‌هاش باشم و کاری نکنم؛ درضمن تو بیمار بودی و رفیقم زیر دستت ممکن بو... .
با سیلی‌ای که جانانه به صورتم کوبیده شد، سرم با شتاب به سمتی خم شد و صورتم انگار داشت ذوب میشد.
مبهوت نگاهش کردم که دیدم خشمگین شده، سینه‌ش بالا پایین میره. وای، من چی بهش گفتم؟ چرا چنین... چنین حرفی رو زدم؟
از روی تخت بلند شد و هم‌‌زمان که داشت کمربندش رو از شلوارش می‌کند، غرید:
- الآن بهت دیوونه و وحشی بودن رو حالی می‌کنم.
کمربندش رو دور دستش پیچوند و اولین ضربه.
- آی احسان... آی نزن! روانی درد داره، نز... آخ، آی‌آی می‌سوزه، نزن!
همچنان که من گوشه‌ی تخت صورتم رو گرفته بودم، به این‌ور و اون‌ور پیچ می‌خوردم تا ضربه‌های پیاپی کمربندی که بی‌رحمانه تنم رو می‌بوسید کمتر بهم بخوره؛ ولی بی‌فایده بود و در نهایت باعث اشک و التماسم شد:
- احسان غلط کردم نزن! آخ ببخشید احسان. آی تو رو جون مادرت نزن! (جیغ) خدا! کمک، یکی کمک... آی احسان؟ چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟ احسان؟
به نفس‌نفس افتاد. انگار خسته شد که روی تخت نشست و گفت:
- حالا می‌خوام ببینم کی می‌خواد تو رو از دست من نجات بده؟ می‌خوام بدونم همون رفیقی که سنگش رو به سینه زدی، میاد فداکاری کنه؟
از گریه‌ای که کرده بودم به سکسکه افتاده بودم و رو به بی‌هوشی بودم. رفته‌رفته بدنم لمس و چشم‌هام بسته شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.