تا تلافی : ۱۱

نویسنده: Albatross

دهنم رو با اکراه باز کردم و همین که خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم، دستش رو کنار داد و لقمه رو توی دهن خودش کرد.
متعجب بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد. دوباره لقمه‌ای درست کرد و سمتم گرفت.
- اگه دوباره لفتش بدی، خودم می‌خورم.
با لب‌هایی لرزون دهنم رو باز کردم و چشم بسته خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که دیدم خبری نیست. چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پوزه اون داره می‌جنبه و نقش پوزخندی روی لب‌هاش بود.
چشم‌هام پر اشک شدن و احسان لقمه بعدی رو جلوی دهنم گرفت. مسخره خودتی(...).
با بغض سرم رو چرخوندم که پوزخند صداداری زد و گفت:
- برده کثیف سیر شده؟
خدا بکشتت الهی. احمق، روانی، مریض.
تکه نونی برداشت و سمت زمین پرتش کرد. با ابروهاش اشاره‌ای به نون کرد و گفت:
- پاشو بخورش.
چشم‌هام گرد شدن و سرم رو سمت نون چرخوندم. چی؟!
پره‌های بینیم تنگ و گشاد شدن و با انزجار بهش نگاه کردم که خونسرد دوباره ور زد.
- شتر اگه گرسنه باشه، خودش گردنش رو سمت بوته خار دراز می‌کنه.
غریدم.
- بمیرم هم لب نمی‌زنم. این خوردن شایسته خودته!
تک‌خندی زد.
- نه. من اجازه نمیدم تو از گرسنگی بمیری.
از روی تخت به زمین پرتم کرد که درد تمامم رو وحشیانه گاز گرفت.
دست‌هام مشت شدن؛ اما جیغم رو با نفس‌های منقطع خفه کردم.
از روی تخت بلند شد و با کفشش آروم به پهلوم زد و سپس با سوتی که زد، گفت:
- یاالله‌ یالله!
پیشونیم رو به زمین چسبوندم و غریدم.
- ساکت شو!
صدای پوف کش‌دار و عصبیش اومد.
- آه هنوز خیلی مونده تا اهلیت کنم؛ ولی اهلی میشی، غصه نخور.
موهام خیلی وقت بود که جلوش لخت شده بود و چند تره ازشون روی صورتم ریخته بود. یک دفعه من رو با همون موها کشون‌کشون سمت تکه نون برد.
هر آن حس می‌کردم پوست سرم قراره بکنه و با جیغ در حالی که سعی داشتم به دستش چنگ بزنم، گفتم:
- آی وحشی ولم کن. آخ مامان!
به تکه نون که رسیدیم، موهام رو رها کرد و گفت:
- می‌خوری یا توی حلقت کنم؟
هق‌هق می‌کردم و به سکسکه افتاده بودم. دو دستی به سرم چسبیده بودم و در دل به احسان فحش می‌دادم.
بشکنی زد و گفت:
- آهان! فهمیدم مشکلت چیه؟
روی شکم بودم و سرم به زمین تکیه زده بود و اصلاً نمی‌دیدم که احسان داره چی کار می‌کنه و می‌خواد چه غلطی انجام بده.
یک لحظه گوشم از درد داغ شد و لحظه به لحظه بیش‌تر کشیده میشد. درد سرم فراموشم شد و به جون گوشم افتادم.
- حالا می‌شنوی چی میگم؟ الو؟ به گوشی؟
بلند حرف میزد. با جیغ و گریه گفتم:
- ولم کن، کندیش. آی گوشم!
به فشار دستش اضافه کرد و دم گوشم غرید.
- هر چی که بهت میدم رو باید کوفت کنی، فهمیدی؟
- آره‌آره فقط ول کن. ول کن کندیش(...).
گوشم رو رها کرد؛ ولی با سیلی‌ای که بهم زد، سرم محکم به زمین خورد و یک طرف پیشونیم درد گرفت.
غرید.
- با من درست حرف بزن! آخه برده هم این‌قدر بی‌ادب؟
زمزمه‌وار نالیدم.
- آی خدا سرم. دارم می‌میرم. آی خدا!
- زود باش بخور. دهن من هم ترش شد. زود باش!
بلند شد و سمت تخت رفت. سکسکه‌کنان و با درد سرم رو بالا آوردم و به تکه نون نگاه کردم؛ زرد رنگ بود.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دوباره به هق‌هق افتادم. صدای احسان که نشون می‌داد دهنش پره و حتماً داشت صبحانه‌اش رو می‌خورد، شنیده شد.
- بیام؟
لب زیرینم رو به دندون گرفتم تا صدای گریه‌ام بالا نره و خودم رو کمی سمت تکه نون خزوندم.
با دست‌ لرزونم خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که زودی گفت:
- هوشَ! با دهنت بخور. (آروم‌تر) مثل یک برده واقعی!
خدایا خواری و ذلت تا چه حد؟
این‌بار بلند زیر گریه زدم و به ناچار از این که کتک نخورم، با لب‌هام تکه‌ نون رو از روی زمین برداشتم و توی دهنم کردمش.
تلخ مزه بود و با قیافه‌ای در هم لقمه رو جوییدم و سپس خوردمش.
تکه نون دیگه‌ای رو یک متر اون طرف‌تر پرت کرد و با سوتی که زد، بهم فهموند که باید اون یکی رو هم با همین خواری بخورم.
کمرم درد می‌کرد و نمی‌تونستم بلند بشم و برای همین سینه‌ خیز سمت نون رفتم.
این تکه نون هم زرد رنگ بود و دستم رو بالا آوردم تا برش دارم، این‌بار قاشق مرباخوری رو سمتم پرتاب کرد. به ناچار لب‌هام رو سمت تکه نون نزدیک کردم.
خواستم بخورمش که چشمم به کپک گوشه نون خورد. جا خوردم. پس بگو چرا تلخ مزه بود!
یک تیکه نون دیگه کنارم پرت کرد و گفت:
- معطل چی هستی پس؟
با خشم سمتش چرخیدم و با جیغ غریدم.
- این‌ها رو خودت بخور!
اول لبخندی زد و سپس لبخندش به خنده تبدیل شد. سینی خالی شده رو به دستش گرفت و هم‌ زمان که سمت در می‌رفت، گفت:
- به زودی سنگ هم خوراکت میشه.
از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد. حلقم هنوز تلخ بود و با عصبانیت تکه‌های نون رو پخش و پلا کردم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.