تا تلافی : ۹

نویسنده: Albatross

اینقدر عق زدم که فقط اسید معده‌م بالا اومد و سپس بی‌حال و بی‌جون روی زمین دراز کشیدم. از لای چشم‌های نیمه‌بازم به احسان نگاه کردم. صورتش با حالت چندشی توی هم رفته بود و سریع اتاق رو ترک کرد.
بوی تند اسید معده‌ام بیشتر حالم رو بد می‌کرد؛ اما حتی نای این که نفس بکشم رو هم نداشتم.
چندی بعد دوباره سروکله‌اش پیدا شد. پارچه و ظرف آبی کف کرده که توی دستش بود رو روی زمین گذاشت. با پاش ظرف رو سمتم هل داد و گفت:
- مکار زود باش هرچی گندکاری کردی رو جمعش کن.
با انگشت اشاره و شصتش جلوی سوراخ‌های بینیش رو گرفت و لب زد:
- داری حالم رو به هم می‌زنی.
یک سرفه‌ی بی‌رمقی کردم و دیگه هیچی حالیم نشد. به دنیای پوچ و سیاهیم رفتم.
***
چشم‌هام رو باز کردم. یکی از چشم‌هام درد می‌کرد و ورم کرده بود. این رو از تنگ شدن چشمم متوجه شدم. اثر کاری اون سم وحشی بود دیگه!
از درد حتی نفس هم نمی‌تونستم بکشم و به سختی دم و بازدم می‌کردم. با شنیدن صدای وهم‌آورش متوجه شدم تنها توی این اتاق نیستم:
- بد کردی. وقتی احسان خواست بزرگ‌ترین و پرسودترین معامله‌ش رو راه بندازه، تو عین بختک افتادی وسط ماجرا و تمام نقشه‌هام رو خراب کردی.
سرش رو نزدیک سرم آورد و زیر گوشم ادامه داد:
- از این نمی‌سوزم که دختر شاه‌پریون مال من نشد. از جایی به هم ریختم که توی نیم‌‌وجبیِ فنچ واسه من شدی تبر و تمام درخت‌های سر به فلک کشیده‌م رو تار و مار کردی.
با دهان نفس می‌کشیدم و سینه‌ام از درد خس‌خس می‌کرد. حتی قوت اینکه سرم رو سمت احسان که درست روی تخت و کنارم نشسته بود، بچرخونم هم نداشتم. فقط خیره به روبه‌رو با بغض‌ به حرف‌هاش گوش می‌کردم.
دستش رو سمت سرم دراز کرد که ترسیدم مبادا دوباره کتکم بزنه، کمی شونه‌هام بالا پرید و کز کردم.
- قرار بود به واسطه‌ی دخترش که مال من بشه، بیشتر بهش نزدیک بشم و شراکتمون عمق بگیره؛ ولی... ولی تو... .
دلم می‌خواست داد بزنم بگم پس با نقشه خواستی دنیای یک دختر و پسر رو به تباهی بکشونی؟ به‌خاطر منفعتت؟ شهرتت؟ اما اونقدر که ضعیف و ترسیده شده بودم، حتی جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. من در غل و زنجیر یک بیمار روانی بودم؛ کسی که از آزار رسوندن به بقیه لذت می‌برد.
با همون لحن خون‌سرد ولی وحشتناکش ادامه داد:
- نه‌تنها شراکتمون رو به هم زدی، بلکه باعث شدی من سه سال با بدبختی و خواری جایی زندگی کنم که حتی در شأن خوابم هم نبود.
دست دیگه‌ش رو روی گلوم گذاشت و من از فکر این که می‌خواد خفه‌ام کنه، به هول و ولا افتادم؛ ولی جز یک نگاه ملتمس و اشک کار دیگه‌ای نتونستم انجام بدم. انگار بهم تلقین شده بود که در حال خفه شدنم چون نفسم منقطع و کم شده بود.
با لبخندی لذت دیده گفت:
- ترسیدی؟ مرگ رو داری با چشم‌هات می‌بینی دیگه؟ اگه من فقط یک ذره فشار بدم چی؟
به هق‌‌هق افتادم و اون لبخندش رو با اخمی خوفناک عوض کرد. غرید:
- اونجا هم واسه من با مرگ هیچ فرقی نداشت. سه سال من رو زندونی کردن؛ ولی من احسانم، احسان! فرار کردم.
متعجب بهش نگاه کردم. پس درست حدس زده بودم. اون هنوز درمان نشده بود!
- قراره تو تموم بدبختی‌ها و ذلتی رو که من کشیدم رو بچشی. نه‌تنها سه سال، بلکه واسه یک عمر! تنها راه نجاتت می‌دونی چیه؟
به‌خاطر اشک‌هام قیافه‌اش رو تار می‌دیدم.
- اینه‌ که مثل من فرار کنی، از جهنمت فرار کنی؛ اما... اما خب اون‌ها که احسان نبودن؛ (خشن) ولی تو گیر احسان افتادی و باید بگم فکر فرار رو از سرت بیرون بندازی چون... .
پوزخندی زد و سپس با مکثی ادامه داد
- قراره برای یک عمر تو واسه‌ی من و برای من باشی، احمق کثیف!
لحظه‌ای نفسم قطع شد و با دهن سعی داشتم نفس بکشم؛ اما نمیشد.
- خودت رو به موش مردگی نزن بابا! مونده تا بمیری.
چشم‌هایش رو گرد کرد و با لحنی ترسناک گفت:
- زجرکش باید بشی!
گوشه‌ی لبش کش رفت و دستش رو با ضرب پس کشید. با قدم‌هایی آروم و بی‌خیال اتاق رو ترک کرد و سپس چرخش قفل در.
صدای خس‌‌خس بی‌نفسیم بالا رفته بود و در حال جون دادن بودم. با دستم مشتی به قفسه سینه‌ام زدم که از دردش حتی صدای خس‌خس هم از بین رفت؛ اما زود راه تنفسم باز شد.
به پهلو چرخیدم و صدادار و مثل قحطی زده‌ها نفس کشیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.