سرگرد: خانوم؟
- ...
- خانوم صدامون رو میشنوین؟
وقتی جوابی نشنید، به سرهنگ نگاه کرد.
- ولش کن، مثل اینکه اصلاً حالش خوب نیست.
- قربان معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که... .
حرفش رو با آهی متاسف قطع کرد.
- پروندهای که برای دختر گمشده بود، همونی که خونوادهاش چند ماهه پیگیرشن، اون چی شد؟ خبرشون کردین؟
- بله. بهشون اطلاع دادیم که یک مورد مشکوک پیدا شده؛ ولی معلوم نیست اون خونواده خونواده این دختر باشه. آه بیشتر بهش میخوره آواره و بیکس باشه.
- قضاوت نکن سرگرد. هر کسی هم اونجا میبود، همین وضعیت رو داشت. فقط اینکه چه طور زنده مونده جای تعجب داره!
و دوباره هر دوشون آهی کشیدن. سرهنگ، سروان ساجدی رو که مامور زنی بود، به اتاق خودش فرا خوند و دستور داد که گیتا رو به اتاق دیگهای ببرن و یک چادر هم بهش بدن تا حال زارش زیاد توی چشم نباشه.
سروان، گیتا رو به اتاق دیگهای برد؛ اما همین که از اتاق خارج شد و گیتا رو تنها گذاشت، صدای جیغش رو شنید.
***
از اتاق که کوچیک بود و وسایل زیادی داخلش نبود و مشخص بود که اتاق استراحته، فقط سرما و نمای کدر و تارش رو حس میکرد.
صدای احسان به گوشش خورد.
- من رو لو دادی آره؟ برده خوبی نبودی. صاحبت از دستت عصبانیه.
با وحشت و بیچارگی به اطرافش نگاه میکرد؛ اما احسان رو نمیدید؛ ولی صداش مثل ناقوسی اون رو میترسوند.
با هقهقی که کرد، اشکهای حبس شده در حصار چشمهاش روی گونههاش ریختن و با بغض نالید.
- غلط کردم. ببخشید.
- نه! برده باید ادب بشه. برده من بیتربیت شده. ارباب باید ماساژش بده.
- ارباب گوه خوردم! غلط کردم، ببخشید.
صدای نعره احسان بالا رفت. درست حرفی رو شنید که آخرین جملهاش بود!
- برده احمق میکشمت.
قیافه برزخی احسان به جلوی چشمش اومد. با وحشت شروع به جیغ زدن کرد و از روی مبل دو نفرهای که نشسته بود، بلند شد و پشتش پناه گرفت. روی زمین نشست. دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد.
در با شتاب باز شد و ساجدی با دیدن جایخالی گیتا چشمهاش گرد شد؛ اما با کمی دقت متوجه شد که اون پشت قایم شده.
سمتش خیز برداشت و کنارش نشست.
- هیس هیس آروم باش. چه خبرته؟
ولی گیتا فقط جیغ میکشید که توجه چند مامور دیگه هم جلب شد؛ اما فقط مامورهای زن به داخل اومدن.
یکی از اونها متعجب گفت:
- چی شده الهام؟
- نمیدونم. فقط داره جیغ میزنه.
سمت گیتا چرخید و سعی کرد به صدای خشنش که توی محیط کار خشن میشد، نرمی و لطافت بده.
- عزیزم گلم آروم باش. خوشکل خانوم ببین من رو، من رو ببین.
گیتا دیگه جیغ نمیکشید؛ اما دستهاش همچنان روی گوشهاش بودن و با صدایی که کم از ناله نداشت، میلرزید و به افق خیره بود.
الهام به آرومی دستش رو سمت گونه گیتا برد تا اشکش رو پاک کنه؛ اما گیتا با چشمهای گشاد شده و گرد با وحشت دستش رو پس زد. دوباره به افق خیره شد و ناله کرد.
مامورهای زن کنجکاو شدن که شخص پشت مبل رو ببینن؛ اما همین که قدم از قدم برداشتن، الهام دستش رو به علامت ایست جلوشون گرفت و سپس اشاره کرد که اتاق رو ترک کنن.
گیتا درست مثال بچهای بود که بایستی مراعاتش رو میکردن. تکیهاش رو به مبل داد. سعی کرد با حرف زدنش اون رو آروم کنه. با اینکه زن پر حرفی نبود و اخلاق جدیای داشت؛ اما دلی مهربون و به صافی آسمون داشت که حالا نمیتونست برای حال زار دختر ناشناس دل نسوزونه.
خدا باعث و بانیش رو خیر نده؛ ولی نمیدونست که حال احسان هم بهتر از گیتا نیست!
پلیسها با تحقیق و بررسیهایی که انجام داده بودن، متوجه شدن احسان در کلانتری پرونده داره؛ اما چون در پرونده ذکر شده بود متهم اختلال روانی و مشکل داره به بخش تیمارستان انتقال پیدا کرد. هر چند اون پرونده برای سالهای پیش بود. شاید ده سال، دوازده سال قبل!
با مرکز نگهداری از همچین انسانهایی تماس گرفتن. زمانی که متوجه شدن احسان یک روانی فراری هست، اون رو به جایی بردن که جهنم زندگیش بود. تیمارستان!
خونواده گیتا با حداکثر سرعت خودشون رو به کلانتری رسوندن. امیدوار بودن که پلیسها گیتا رو پیدا کرده باشن. با اینکه عکس و نشونههاش رو به کلانتری داده بودن؛ اما باز هم گفته بودن برای شناسایی به کلانتری بیان. مگه نه که قیافه گیتا با وجود اون ورم و کبودیها قابل تشخیص نبود!
زریما آروم و قرار نداشت و حس مادریش میگفت دخترش رو پیدا کردن. در تموم مدت داخل اتاق سرهنگ اشک میریخت. گوهر هم هیچ تلاشی برای آروم کردن مادرش نداشت چون خودش هم نا آروم بود و شوهرش سعی داشت اون رو آروم کنه.
اینقدر که داخل اتاق سرهنگ، عزاداری راه انداخته بودن سرهنگ کلافه شد و خونواده مغموم رو به اتاقی که گیتا داخلش بود، هدایت کرد.
با شنیدن صدای باز شدن در الهام نگاهش رو به سمت در معطوف کرد. چشمش که به خونوادهای مغموم و سرهنگ افتاد، زودی بلند شد و برای سرهنگ احترام نظامی کرد.
پدر و مادر گیتا چهار چشم شده بودن تا گیتا رو پیدا کنن؛ ولی هیچ اثری از اون نبود. زریما کم مونده بود از افت فشاری که کرده بود، هوشیاریاش رو از دست بده. به سختی سر پا ایستاده بود.
سرهنگ: اون دختر کجاست؟
الهام به گیتا نگاهی کرد سپس رو به سرهنگ گفت:
- همین جاست.
به دنبال حرفش سمت گیتا خم شد و گفت:
- عزیزم چند نفر اومدن تو رو ببینن.
گیتا با چشمهایی که دیگه حالت عادیشون رو نداشتن و بیش از حد ممکن گرد شده بودن به الهام نگاه کرد.
زمزمه کرد.
- احسان!
الهام آهی کشید و با لبخندی تلخ گفت:
- نه گلم. بلند شو.
گیتا بغضش گرفت. همه داشتن دروغ میگفتن. احسان اومده بود و میخواست کتکش بزنه، آره. احسان همه جا هست. حضور ترسناکش برای همیشه با اونه.
نگاه گرفت و دوباره زمزمه کرد.
- میخواد من رو بزنه.
الهام با غم به گیتا چشم دوخت. حرفی نزد و در عوض سعی کرد گیتا رو از پشت مبل بیرون بیاره.
بقیه بی طاقت منتظر دیدن دختری بودن که امکان داشت گمشدهشون باشه. بالاخره گیتا به کمک الهام بلند شد؛ ولی انگار هیچ کسی رو نمیدید که به زمین و چپ و راستش نگاه میکرد.
گوهر از دیدن گیتا وحشت کرد و بلند نالید.
- یا خدا!
سست شد و نزدیک بود زمین بخوره که شوهرش مانعش شد.
گیتا از صدایی آشنا گوشهاش تیز شد و به سمت صدا چرخید.
مردی قد بلند و شکسته، زنی تکیده و عینکی، زن کنارش که جوونتر و برنزه بود، کشیدهتر به نظر میرسید و ظاهراً به پدرش بیشتر شباهت داشت. مرد دیگهای هم کنارش حضور داشت.
همگیشون با چشمهای گرد و مبهوت نگاهش میکردن. اصلاً این گیتای جدید رو باور نداشتن و خیال میکردن که فقط یک کابوسه و تمام؛ ولی واقعیتر از این حقیقت وجود نداشت.
نگاه گیتا روی زن عینکی زوم بود. نمیدونست چرا این قیافهها براش خیلی آشنا بودن؟ ناگهان ندایی از درونش حرفی رو زمزمه کرد که نتیجهاش بغض شد.
آروم و ناباور لب زد.
- مامان؟!
زریما تا صدای گیتا رو شنید، سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و به صورتش چنگ زد. بلند جیغ کشید.
- خدا بچهام!
بلافاصله چشمهاش سیاهی رفتن و از هوش رفت که گوهر و پدرش مانع افتادنش شدن.
مبهوت و ماتم زده زریما رو روی مبلی که در همون نزدیکی بود، خوابوندن. گوهر آرام و قرار نداشت و برای همین با گریه سمت گیتا خیز برداشت و اون رو محکم توی بغلش گرفت.
- آبجیت بمیره تو رو اینجوری نبینه. آبجی جونم کجا بودی؟ دردت به جونم کجا بودی؟ نبودت پیرمون کرد. (هق) کجا بودی؟
خواهر عزیزکش رو بعد چند ماه اون هم در وضعیتی نه چندان خوب دیده بود و حالا فقط میخواست عطر تنش رو دعوت مشامش کنه. گیتا؛ ولی بی حرکت از روی شونه گوهر به اون زن از هوش رفته نگاه میکرد.
هاشم با اینکه دلش پر میکشید واسه بغل کردن دخترش؛ ولی رو نداشت سر بلند کنه. چهطور پدری بود که نتونست از ناموسش مراقبت کنه؟ این افکار غرورش رو جریحهدار میکردن. برای فرار از چشم تو چشم شدن با گیتا خودش رو مشغول زریما کرد تا به هوشش بیاره.
دو مامور زن هر چی سیلی و آب به صورت زریما زدن به هوش نیومد و به ناچار اون رو به بیمارستان انتقال دادن. هاشم با دودلی دنبال زنش رفت و دخترهاش رو به سعید، دامادش سپرد.
گیتا و گوهر هنوز در آغوش هم بودن. گیتا سر روی شونه خواهرش گذاشته بود و گوهر هم با چشمهای بارونیش سرش رو به آرومی نوازش میکرد و بی صدا گریه میکرد.
***
دکتر گفته بود چون بیمار فشارش افت شدیدی داشته چند روزی رو لازمه که بستری باشه. زریما به این زودیها به هوش نمیاومد برای همین هم هاشم با بیطاقتی تصمیم گرفت به خونه بره چون گوهر و بقیه کلانتری رو ترک کرده بودن و میخواستن به خونه برگردن.
***
گیتا با ولع به سر تا سر سالن نگاه میکرد. خاطرات زیادی به یاد نداشت؛ اما جایجای خونه براش آشنا بودن. چشمهاش رو بست که قطرات اشک خودشون رو از زیر چتر پلکهاش به بیرون فرستادن.
عطر خونه رو به مشامش فرستاد. چه قدر دلتنگ این خونه بود! بغض لابهلای حنجرهاش فوت میکرد که مانع از حرف زدنش میشد.
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما مثل ماهیهایی که از آب بیرون پریدن، فقط دهنش رو باز و بسته میکرد.
با انگشت اشارهاش به سمت اتاق خودش که روی دو پله قرار داشت، اشاره کرد. حسش میگفت اون اتاق خودشه. گوهر با چشمهای سرخ و پف کردهاش تو دماغی گفت:
- میخوای بری داخل اتاقت عزیزم؟
گیتا سرش رو به بالا و پایین تکون داد. گوهر با بغض چشمهاش رو به تایید باز و بسته کرد. اون هم نمیتونست به خاطر حضور سرد بغض حرفی بزنه.
گیتا به کمک گوهر سمت اتاقش رفت. سعید از درک و شعوری که داشت، داخل سالن منتظر موند و نمیخواست که مزاحم خلوت خواهرانهشون باشه.
گوهر دستگیره در رو پایین کشید. دست پشت کمر گیتا گذاشت و به جلو هدایتش کرد. گیتا وقتی وارد اتاق خودش شد، وقتی پردههای کشیده اتاق رو دید که فضا رو تاریکتر جلوه میدادن و نشون میدادن که این اتاق مدتهاست صاحبش رو ندیده، وقتی چشمش به سر تا سر اتاقش خورد، بغضش دوباره شکست و با صدا زیر گریه زد.
گوهر نگاهی متاسف و بارونی حواله خواهرش کرد و پا به پاش اشک ریخت.
گیتا وسط اتاق ایستاد و با ولع تمام اجزای اتاقش رو به دیده کشید؛ انگار که احسان همین الآن قراره بیاد و اون رو دوباره از این اتاق و خونه بیرون ببره. ناگهان سایهای رو زیر پاش در سمت چپش دید. سایه بزرگی بود و به طور حتم برای احسان بود! نفسی گرفت و با چشمهای وحشت زده جیغی کشید. همونجا نشست. گوهر شوکه شد و به طرف گیتا خیز برداشت. سعی کرد آرومش کنه؛ اما گیتا با وحشت و ترس یک بند جیغ میکشید که از سر و صداش سعید با هول خودش رو به اتاق رسوند.
سعید: چی شده گوهر؟!
صدای سعید بم بود و کلفت! درست مثل صدای احسان. حس کرد الآن احسان توی چهارچوب در قرار داره پس خودش رو کشونکشون به عقب خزوند و رو به سعید با لرز گفت:
- من رو نزن. غلط کردم. من رو نزن!
سعید جا خورد. چه بلایی سر خواهر زنش آورده بودن؟! گوهر عصبی رو به سعید داد زد.
- برو بیرون سعید!
اصلاً نمیخواست خواهرش در برابر بقیه ضعیف جلوه داده بشه و حالا... .
گیتا از داد گوهر ترسید و دوباره جیغ کشید.
- عزیزم آروم باش. هیش هیچی نیست، هیچی نیست. (جیغ) گیتا؟ گیتا من رو ببین. خواهر گلم، گیتا قربونت برم. (با بغض) نگاهم کن.
حرفهای گوهر باعث شد گیتا فقط نفسهای کشدار و بلند بکشه؛ اما دیگه جیغ نزنه و کولی بازی در نیاره. دستهاش روی گوشهاش بود و نگاهش به مستقیم.
- دیگه نترس عزیز دلم. کسی قرار نیست اذیتت کنه فدات بشم!
قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
- من اینجام و نمیذارم کسی باهات بد رفتاری کنه، باشه؟
گیتا سرش رو آروم سمت گوهر چرخوند؛ اما همچنان دستهاش روی گوشهاش بود. گرفته لب زد.
- قول میدی؟
گوهر لبخند تلخی زد و با انگشتهای دستش اشک روی گونه راستش رو پاک کرد. اون هم گرفته و با بغض گفت:
- قول!
گیتا احساس کرد تمام انرژیش تحلیل رفته. دستهاش سست روی پاهاش افتادن و سپس سیاهی چشمش به زیر پلک بالا رفت. قبل از اینکه به زمین بخوره، گوهر سراسیمه و با هول مانع افتادنش شد.
پنج دقیقهای بالای سر گیتا که روی تختش بود، موند و با موهاش بازی کرد. وقتی متوجه شد گیتا به خواب عمیقی رفته، آهی کشید و از اتاق خارج شد.
هاشم که پریشون و آشفته روی مبل نشسته بود، با باز شدن در سرش رو بلند کرد و ایستاد. چند قدم برداشت و خواست به گیتا سر بزنه؛ اما گوهر به خاطر علم روان شناسیای که داشت، مانع کارش شد و گفت ممکنه گیتا از حضورش بیدار بشه و وقتی ببینتش بترسه برای همین هاشم سر افکنده و دلواپس منتظر موند تا دخترکش بیدار بشه. زنش از اون طرف بیهوش بود و دخترش اینجا حالی نداشت. مگه یک مرد چه قدر قدرت داره که محکم بایسته؟ بالاخره مردها هم یک جا کم میارن، کوتاه میان.
نیمههای شب بود که گیتا از خواب بیدار شد. اولین چیزی که به چشمش خورد، تاریکی وهمآور اتاق بود. بلافاصله از ترس هینی کشید و نیم خیز شد.
باز هم توهمات اون رو تنها گیر آورده بودن و بهش حمله کردن. صداهای گنگی از احسان به گوشش میخورد که همهاش یادآور خاطرات بودن و مروری به گذشته تلخ.
- میکشمت!
- برده خوبی نبودی!
- قراره اینجا جهنمت باشه!
و خندههای کریهش.
مدام سرش رو با وحشت به چپ و راست تکون میداد و هم مسیر منشا صداها میشد که از بالای سرش شنیده میشد، یا از چپ و یا از راست.
لب زد.
- ن.. نه... نه.
اما صداها همچنان ادامه داشتن.
- م... من... من ک... کاری نکردم. م... من برده خوبیم.
صدای احسان بارها و بارها به گوشش سیلی زد.
- برده!
- برده!
- برده!
و دوباره آخرین جملهاش که با داد ادا شد!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳