دستم رو دور شونههای شبنم حلقه کردم و با ناراحتی گفتم:
- شبنمی! عزیزم، گریه نکن دیگه! همهچی درست میشه.
شبنم با هقهق گفت:
- چیچی درست میشه گیتا؟ ندیدی کارت کوفتی رو؟ دارن به زور من رو به اون عقاب وصل میکنن. خدا! من نمیخوام زنش بشم!
ماهک که روبهرومون روی زانوهاش نشسته بود، با ناراحتی دستش رو روی دست شبنم گذاشت و هیچ نگفت. لبم رو با زبون خیس و سپس جوییدم. متفکر به شبنم نگاه کردم و گفتم:
- محمد کاری نکرد؟
بیشتر و سوزناکتر هق زد و نالید:
- اون بیچاره که (هق) حتی روم نمیشه نگاهش کنم.
با زاری نگاهم کرد و گفت:
- چیکار کنه؟
به روی پاهاش زد و گفت:
- جواب عشق سهسالهمون این نبود! این نبود که آدمی مثل اون (...) بیاد و زندگیم رو داغون کنه. بچهها، من بدون محمد هیچم! چهطور با اون مردیکه ازدواج کنم؟ ای خدا!
نگاهی متأسف بین من و ماهک گذشت و من روی شونهی شبنم رو کمی نوازش کردم که سرش رو با زاری روی شونهام گذاشت و هق زد.
شبنم و محمد چند سال بود که عاشق هم بودن؛ ولی با حضور خواستگاری فوقمایهدار که هوش و حواس پدر و مادر شبنم رو برده بود و معمولاً که بیشتر مردم خوشبختی رو با پول میدیدن، از این خواستگاری آقا استقبال کردن و حالا تا چند روز دیگه قراره با همدیگه ازدواج کنن.
احسان نیکنام، کسی که کابوس شبنم شده بود و من نمیدونستم که برای درد ناعلاج شبنم چه راه درمانی پیدا کنم.
آهی کشیدم و هیچ نگفتم. دیگه نزدیکهای شب بود و باید به خونه برمیگشتم، وگرنه مامان دعوام میکرد و اصلاً حوصلهی غرغر کردنهاش رو نداشتم.
- شبنم، عزیزم؟
چشمهاش بسته و بیحال سرش روی شونهام بود.
ماهک غمگین نگاهم کرد. دوباره آهی کشیدم و به آرومی شبنم رو روی تختش خوابوندم. از روی تخت بلند شدم و ماهک هم همراهم ایستاد و لب زد.
- بریم؟
خیره به شبنم گفتم:
- اوهوم، دیگه داره شب میشه.
ماهک هم نگاهی به شبنم انداخت و سپس دوتایی از اتاقش بیرون شدیم. از مادر شبنم هم خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.
تا مسیری همراه هم بودیم و بعد مسیرهامون جدا شد.
خسته و افسرده روی تختم نشستم و به فکر فرورفتم. خدایا چرا اصلاً این مردک پیداش شد؟ چرا هیچ عاشقی نباید آسون به عشقش برسه؟ اصلاً این عشق چیه که شبنم اینقدر سنگش رو به سینه میزنه؟
نگاهم روی میز مطالعهام سر خورد و به لپتاپم چشم دوختم. با فکری که به سرم خطور کرد، پشت میز مطالعهام نشستم و لپتاپ رو باز کردم و به اینترنت وصل شدم.
از اونجایی که میدونستم صاحب یک شرکت تجاری بزرگ هست و در واقع دلیلی که تونست پدر و مادر شبنم رو راضی کنه که تک دخترشون رو در سن کم شونزدهسالگی عروس کنن همین بود؛ اینکه شرکت احسان در برابر شرکت پدر شبنم یک پوئن مثبت حساب می شد، هرچند که پدر شبنم هم کم کسی نبود و شهرتش زبون عام شده بود، نام و نشون احسان رو روی صفحه پیاده کردم که با دیدنش لحظهای، فقط لحظهای ماتم برد و خشکزده به قیافهی بسیآشناش نگاه کردم. حافظهی قویای داشتم؛ اما نمیدونم چرا نمیتونستم اون رو بهیاد بیارم و فقط در حد یک خواب و رویا در ذهنم رژه میرفت.
چشم ریز کردم. ندایی از درونم میگفت که این مرد خطرناکه و شاید همین حس درونی من رو ترغیب به کاری کرد که آیندهام دگرگون شد.
پوفی از کلافگی کشیدم. اون مرد کی بود؟ کی بود؟ از روی صندلی بلند شدم و طول اتاق رو طی کردم. باید میفهمیدم اون کیه و چرا من نسبت بهش حس بدی داشتم؟!
چشمهام رو محکم بستم و لب زدم:
- فکر کن. فکر کن گیتا.
نه! متأسفانه نشد که به خاطر بیارم. مأیوسانه و با قیافهای آویزون روی تخت نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. خیره به سقف آهی از سینهام جدا شد. خدایا، خودت کمک کن، به شبنم، به من و اینکه بتونم اون مرد رو به خاطر بیارم.
با صدای مامان که کارم داشت از اتاق خارج شدم. وای بر من که هنوز لباسهام رو عوض نکرده بودم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳