کمی که حالم بهتر شد، تازه متوجه درد معدهم شدم. به اتاق نگاه کردم تا شاید اون ساندویچی رو که توی پلاستیک بود رو ببینم چون واقعاً خیلی گرسنه بودم و ضعف داشتم.
چشم چرخوندم که دیدم خبری از پلاستیک و ساندویچ نیست. مثل کارتنخوابهای گرسنه به گریه افتادم. احسان علاوهبر پلاستیک، اسیدهای معدهم رو هم پاک کرده بود.
بدنم میلرزید و پیشونیم عرق کرده بود. بینیم هنوز هم درد داشت. به پهلو چرخیده بودم چون زخمهای روی کمرم اذیتم میکرد و مثل زغال میسوخت.
با صدای خشداری لب زدم:
- خدایا خودت کمکم کن. دارم از درد میمیرم.
یکیدو بار سعی کردم از روی تخت بلند بشم؛ ولی انرژیم حسابی تحلیل رفته بود.
تخت روبهروی پنجره بود و چون پردهها کنار رفته بودن، نور خورشید مستقیماً به چشمهام اصابت میکرد. نمیتونستم کاری انجام بدم و به ناچار متحمل این عذاب شدم.
چند دقیقهای میشد که از درد و بدبختیم گریه میکردم و شوری اشکهام چشم ورم کردهام رو میسوزوند.
با شنیدن صدای چرخش کلید که ندا از باز شدن در میداد، بیرمق همونطور که دماغم رو بالا میکشیدم به در نگاه کردم.
احسان وارد شد و داخل دستش سینی بود. سینی صبحانهای کامل! از نیمرو بگیر تا شیر و پنیر و گردو و... . آب دهنم رو قورت دادم و چهار چشمی به سینی و محتوای روش نگاه کردم.
سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش روی تخت نشست. با چشمهایی ترسیده و پر از نفرت به احسان نگاه کردم که خیلی عادی گفت:
- پاشو بشین!
بغضم گرفت و عصبی بهش نگاه کردم که کف یک دستش رو روی تخت گذاشت و تکیه زد. ابروهاش رو بالا فرستاد و گفت:
- بردهی کثیف من گرسنه نیست؟
از نسبتی که بهم داده بود، شوکه شدم. سکوت کردم و اون بیتوجه بهم لقمهای بزرگ گرفت. با زبونم روی لبهام رو خیس کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منتظر بودم تا هرچه سریعتر لقمه رو به من بده.
بهم نگاه کرد و لقمه رو سمت دهنم گرفت. دستم رو بالا آوردم تا لقمه رو بگیرم چون از دست نجس اون هیچی از گلوم پایین نمیرفت و اگه رو به موت نبودم، عمراً اگه با دیدن یک لقمه اینجوری جلوش بالبال بزنم.
دستش رو پس زد و دوباره سمت دهنم گرفت. چشمهام رو عصبی روی هم فشردم. جهنم و ضرر! چند لقمه رو میخورم تا توانم برگرده و بعدش که قوت گرفتم، یک راه فرار برای خودم پیدا میکنم؛ وگرنه با این حال اسفبارم مگس هم نمیتونم بپرونم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳