تا تلافی : ۲

نویسنده: Albatross

شب، بعد خوردن شام به مامان، بابا و گوهر که آبجی بزرگم و استاد دانشگاه بود، «شب بخیر»ی گفتم و سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرورفتم. الآن شبنم در چه حالی بود؟ هه معلومه دیگه! حتماً خواب نداره.
آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم که چشمم به تابلوی عکس اسب مشکیم با خودم و گوهر افتاد. روزی که گوهر دلش اسب‌‌سواری خواست و من رو هم همراه خودش برد.
یادش بخیر! کلی خوش گذروندیم و این عکس رو هم همون‌جا گرفتیم و من اون رو به دیوار اتاقم زدم. با این‌که چندسالی از اون زمان می‌گذشت ولی حتی من یادمه که یک دعوای حسابی هم اون‌جا صورت گرفت. مردی حدود بیست و شش_هفت سال که چهارشونه و هیکلی بود، دیوونه‌وار پسری رو که شاید هفده_هجده سال سن داشت رو کتک میزد و هرچی از دهنش در می‌اومد رو بار پسره می‌کرد. مردم به سختی تونستن جلوش رو بگیرن. گوهر با دیدن اون صحنه‌ها از اون‌جایی که رشته‌ش روان‌پزشکی بود، گفت:
- مرد یک نوع بیماری روانی داره. طبیعی نمی‌زنه.
وقتی ازش با تحیر پرسیدم که از کجا چنین مطمئن حرف می‌زنه. جواب داد که از عکس‌العمل تند و رفتارهای غیرعادیش متوجه این موضوع شده که چه‌‌طور بی‌رحمانه به پسربچه‌ای حمله کرده و حتی خودش رو کنترل نکرده که در دید عام چنین رفتار وحشیانه‌ای رو انجام نده. همچنین ادامه داد که تمام دفعه‌هایی که به این‌جا می‌اومده، این شخص که انگار رئیس اون‌جا بود، مدام حس سلطه‌گریش رو نشون می‌داد و گاه و بی‌گاه زیردست‌هاش رو مسخره می‌کرد. حتی به چشم دیده بود که چه‌‌طور از ترس زیردست‌هاش لذت می‌بره و پوزخندی سرخوشانه به لب داره. طوری رفتار کرده بود که گوهر با تمام جسارتش می‌گفت که همیشه از دید این مرد مخفی می‌شده تا چشم‌توچشم باهاش نشه.
به کمر دراز کشیدم و خیره به سقف شدم. ناگهان رفته‌رفته چشم‌هام گرد شدن و سریع روی تخت نشستم.
او... اون مرد... اون مرد!
***
شبنم همچنان بی‌حال بود؛ ولی دیگه گریه نمی‌کرد و همه‌ش به گوشه‌کناره‌ها زل میزد. من امروز تنها به دیدنش اومده بودم و ماهک به‌خاطر کار شخصی‌ای که داشت، نتونست همراهیم کنه.
- شبنم؟
- ... .
- شبنم، عزیزم؟ چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟
بی‌حال نگاهم کرد که از گفته‌ام پشیمون شدم. خب مشخص بود دیگه و من سؤال بیهوده‌ای پرسیده بودم. شبنم تا پس‌فردا به عقد احسان درمی‌اومد.
نمی‌دونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه؛ ولی خواستم حتی شده یک کورسوی امید برای شبنم باشم، پس با تعلل گفتم:
- شبنم؟
این‌قدر صدام هیجانی بود که نگاهش معطوف به من شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ببین، من... من نمی‌ذارم تو رو به زور عروس کنن، نمی‌ذارم به اجبار بله بگی.
پوزخندی تلخ زد و در سکوت اشکش روی گونه‌ش ریخت. آهی کشیدم و لبخند محو تلخی زدم. با انگشت شصتم اشکش رو گرفتم و گفتم:
- بهم اعتماد کن شبنم.
توی نگاهش حتی یک روزنه‌ی امید هم ندیدم و مطمئن بودم که حرفم رو فقط در حد یک حرف، حساب کرده.
خودش رو توی بغلم انداخت و دستش رو دورم گذاشت. من هم سرش رو در آغوشم گرفتم. هنوز مضطرب بودم و هیجان داشتم؛ هیجان برای کاری که نمی‌دونستم میشه یا نه، اما گفتم و حالا... .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.