روی تخت نشسته بودم که صدای چرخش کلید من رو از عالم افکارم به این دنیا پرت کرد.
با چشمهایی گریون و خیس سرم رو بالا آوردم که احسان رو دیدم. سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا من رو زندونی کردی؟
لبخندی کج لبش بود و با قدمهایی آروم همراه پلاستیکی سفید که توی دستش داشت، بهم نزدیک شد.
اشکهام رو با پشت آستین مانتوم پاک کردم و با غیظ گفتم:
- کری؟ نشنیدی چی گفتم؟
نگاهش برق لذت داشت. پلاستیک توی دستش رو روی زمین پرت کرد و گفت:
- این از شامت.
نفسهای حرصی و بغضآلود میکشیدم. یکباره کنترلم رو از دست دادم و به احسان حمله کردم. با جیغ گفتم:
- من رو کجا آوردی، هان؟ با من چیکار داری روانی؟!
سمت زمین پرتم کرد و سرم با ضرب به کف اتاق اصابت کرد. هقهقکنان خواستم بچرخم که اون روانی با پاش کاری کرد که به زمین چسبیدم و از درد شروع به جیغ زدن کردم. نامرد درست روی زخمهای خشک شدهام رو فشار میداد. جیغ زدم:
- پات رو بردار. آی مامان؟ خدا؟ احسان، اح... سان؟!
با نفس تنگی و درد غریدم:
- درد داره!
صدای آروم و خونسردش اومد:
- بگو غلط کردم.
مشتم رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- ساکت شو روانیِ مریض!
ناگهان کف کفشش رو روی کمرم با فشار کشید که جیغم هوا رفت و مطمئن بودم زخمهام سر باز کرده. تند گفتم:
- غلط کردم، غلط کردم!
سنگینی پاش از روی کمرم برداشته شد و تا اومدم نفسی از راحتی بکشم، لگدی بهم کوبید که به کمر چرخیدم؛ ولی کمی هم مایل به پهلوم کز کرده بودم و دودستی به قسمت ضرب دیدهم چنگ زده بودم.
- دوباره یاد بگیر با بزرگترت چطوری رفتار کنی.
بهخاطر گریههایی که میکردم، بدنم لرزش داشت و باعث میشد درد پهلو و کمرم بیشتر بشه. زمزمهوار نالیدم:
- خدا به کمرت بزنه الهی.
اینبار واقعاً به سرش زد که با کفشش روی دهنم رو فشار داد و لب و دهنم همراه بینیم در حال له شدن بود.
جیغ خفهای کشیدم و اشکین به چشمهای لذت دیدهاش نگاه کردم. واقعاً اون یک بیمار روانی بود! شک نداشتم.
با جفت دستهام سعی داشتم پاش رو از روی دهنم در بیارم و بهخاطر فشار کفشش روی بینیم گرمی مایعی رو احساس کردم.
کفشش رو با کمی فاصله از صورتم نگه داشت؛ اما با حرفی که زد بیخیال خون جاری شده از بینیم شدم.
- بلیسش.
دستم روی لبهام بود و متعجب به احسان نگاه کردم. چی؟!
وقتی سکوتم رو دید، دوباره حرفش رو تکرار کرد؛ اما من با غیظ و گریه سرم رو به نفی تکون دادم.
انگار احسان در یک لنگ سنگین خلاصه میشد چون با لگدی که به گونهام زد و باعث شد گودی چشمم ضرب بخوره، دوباره کفشش رو روی دهنم فشرد. در این بین باز بینیم زیر فشار کفشش قرار گرفت.
از اونجایی که بینیم صدمه دیده بود، اینبار دردش رو نتونستم تحمل کنم و به دستوپا افتادم؛ ولی هرچی تقلا کردم نتونستم پاش رو کنار بزنم.
- میلیسی؟
فقط کفشش رو هل میدادم تا کنار بره که نامرد به فشار پاش اضافه کرد. با چشمهایی از درد گرد شده بود، جیغی خفه کشیدم. غرید:
- میلیسی؟
اینقدر درد داشتم که اصلاً متوجه رفتارم نشدم و به تأیید و با سختی سرم رو تکون دادم. لبخندی کج زد و با آرامش پاش رو با همون فاصلهی کم بالا داد.
تازه تونستم نفس بکشم و به نفسنفس افتاده بودم.
- اون خونهای نجست رو پاک کن.
سکسکهکنان به کف کفش چرم و مشکیش نگاه کردم. خونی بود.
خدایا من چه طوری این رو لیس بزنم؟ واقعاً جدی گفت؟!
ملتمس به چشمهای هار احسان نگاه کردم؛ ولی اون بی رحمانه گفت:
- نکنه میخوای دندونهات رو هم خرد کنم؟
صورتم خیس اشک بود و من تا به الآن اینقدر خوار نشده بودم!
با دستهایی لرزون دو طرف کفشش رو گرفتم و از درد اشک میریختم. به
خاطر خونریزی بینیم مدام دماغم رو بالا میکشیدم.
چشمهام رو محکم بستم تا این درجه از حقارت و پستیم رو نبینم. زبونم رو با اکراه بیرون آوردم، حتی میتونستم لبخند کریهش رو هم احساس کنم.
همین که زبونم به سختی کف کفشش و لزجی خونم خورد، محتویات معدهام تا حلقم پیشروی کرد؛ اما ناچار و ترسیده لیس اول رو زدم.
فقط لیس میزدم و اصلاً زبونم رو به دهنم نمیبردم و به خاطره همین زبونم خشک شده بود؛ اما آب دهنم از کنارههای لبم آویزون شده و حال تاسفباری رو برام به وجود آورده بود.
- اَه، بسه حالم رو به هم زدی! تمام کفشم رو تفی کردی، چندش!
همونطور که زبونم بیرون بود، به سختی به پهلو چرخیدم. صدای سرخوشش بلند شد.
- شبیه حیوونهای باوفا شدی. ببینم ذاتت هم شبیه اونهاست.
چشمهام رو بستم و هق زدم؛ اما یک دفعه محتویات معدهم بالا اومد و عق زدم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳