تا تلافی : ۵

نویسنده: Albatross

غلتی زدم. صدای زنگ تماس گوشیم روی اعصاب بود. با اخم و کلافه گوشی رو برداشتم و بدون این‌که به اسم تماس‌گیرنده نگاهی کنم، گوشی رو دم گوشم گذاشتم و جواب دادم:
- هوم؟
- تبریک!
از صدای زیادی بلند ماهک چشم‌هام که بسته بود رو محکم‌تر به‌ هم فشردم. به‌کل خوابم پرید. تا خواستم بهش بتوپم و پاچه‌ش رو بگیرم که من رو این‌جوری بدخواب کرده، دوباره با همون صدای جیغ‌جیغونه‌ش که می‌لرزید و مطمئن بودم حتماً در حال پریدنه گفت:
- وای‌ وای‌ وای گیتا، دختر؟!
- ماهک کلافه‌م کردی! چی شده؟
- کوفت و چی شده! یعنی تا الآن حتی یک نگاهی هم به سایت نکردی؟
بی‌حوصله گفتم:
- نچ، که چی بشه؟
دوباره جیغ کشید که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و زیر لب فحش خوش‌مزه‌ای بارش کردم.
- دیوونه جواب‌های کنکو... .
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که درجا روی تخت نشستم و این بار من با جیغ و هیجان گفتم:
- جواب‌ها امروزه؟!
بلافاصله از روی تخت پایین اومدم و سمت لپ‌تاپم خیز برداشتم.
- چرا زودتر نگفتی؟
- فکر نمی‌کردم خانوم کپه‌ش هنوز مماس تخت باشه.
- خیلی‌خوب‌، خیلی‌خوب! فعلاً قطع کن تا من ببینم چی شدم.
حرصی ولی آروم گفت:
- لازم نیست زحمت بکشی خارپشت‌جون. خودم چک کردم. (با ذوق) هم من و هم توی بزغاله قبول گشتیم، هو!
- خودم باید ببینم، فعلاً.
صداش اومد که قطع تماس زدم و نفمهیدم چی خواست وراجی کنه. الآن مهم این بود که پر از هیجان و اضطراب بودم.
دنبال فامیلی خودم گشتم و بالآخره پیداش کردم. وقتی دیدم اسم من روی سایت قر میده، از سرخوشی جیغی کشیدم و طولی نکشید که در اتاق باز شد و مامان سراسیمه خودش رو به اتاق پرت کرد. تا بخواد حرف بزنه، من خودم رو توی بغلش انداختم و شروع به ابراز خوشحالی و پریدن کردم.
***
به چشم‌های کشیده و به‌قول دوستان «گربه وحشی»م خط‌چشم زدم. ابروهام رو با انگشت اشاره‌م مرتب کردم و چون زیاد پرپشت و به‌هم ریخته نبودن، تا به الآن بهشون دست نزده بودم و اصلاح نکرده بودمشون. به لب‌هام هم رژلب صورتی زدم و جلوی آینه به سر و وضعم نگاهی کردم.
عالی شده بودم! مهره‌های قهوه‌ای چشم‌هام از خوش‌حالی برق می‌زدن.
شب رفیقانه با هم قرار گذاشته بودیم. هرچند شبنم چون پارسال با یارش ازدواج کرده بود، فقط تا دیپلم پیش رفت و کنکورش رو نداد. ما این جشن کوچیک رو توی شهربازی فقط به‌خاطر قبولی من و ماهک گرفتیم و شبنم رو هم شریک این شادیمون کردیم.
شب خیلی‌خوبی بود. ساعت‌ها بگوو‌بخند و بالآخره حدوداً ساعت‌های نه و ده بود که تاکسی گرفتیم و هرکس به خونه‌ی خودش رفت.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت در خونه رفتم که صدای ماشین اومد و متوجه شدم تاکسی رفته. از اون‌جایی هم که کلید همراهم بود، پس بدون این‌که در بزنم کلید رو توی قفل در چرخوندم و تا خواستم در رو هل بدم و داخل برم، ناگهان یک چیزی روی سرم قرار گرفت که دنیا برام تاریک شد و سپس کسی دست‌هام رو از پشت گرفت. دست‌های دیگه‌ای پاهام رو از زمین کند. وحشت‌زده شروع به جفتک‌‌پرونی کردم؛ اما فایده‌ای نداشت. حتی از شدت شوک نمی‌تونستم درست جیغ بکشم.
حس کردم داخل ماشین پرتم کردن و صدای مردی اومد که رو به راننده گفت سریع حرکت کنه. از اون‌جایی که هم ترسیده بودم و هم از ورجه‌وورجه‌هایی که واسه خلاصی از شر ناشناخته‌ها انجام می‌دادم، نفس تنگی من رو به‌‌خاطر روپوش روی سرم گرفت و کم‌کم چشم‌هام بسته شد.
***
به آهستگی لای پلک‌هام رو باز کردم. گیج و خمار بودم. دوباره چشم‌هام رو بستم و کمی بعد غلتی به پهلو زدم و با مس‌‌‌مس چشم‌هام رو پلک‌زنان باز کردم؛ ولی با دیدن شخصی که روبه‌‌روم در فاصله‌ی خیلی کمی بود، جا خوردم و مات زده با چشم‌هایی گرد نگاهش کردم.
دست‌هاش روی تخت و فاصله‌ی سرش با من تنها یک وجب بود. وقتی مغزم ارور داد که در چه شرایطی‌ام، تمام صحنه‌های دیشب و ربوده شدنم به‌خاطرم اومد. هینی بلند کشیدم و سریع خودم رو به گوشه‌ی تخت خزوندم. بالش رو همون‌طور که نشسته بودم و زانوهام توی شکمم جمع بود، سپر خودم کرده بودم و بهش چنگ می‌زدم. پوزخندی سراسر شیطانی زد و کف دست‌هاش رو از روی تخت برداشت. صاف ایستاد و قدرتمندانه از بالا نگاهم کرد. نفس‌زنان با بهت و ماتم لب زدم:
- اح... ا... احسان!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.