تا تلافی : ۱۶...پارت آخر
1
68
0
18
نتونست این حجم از صداها رو در تاریکی و تنهایی تحمل کنه پس برای اینکه صداها به گوشش نرسن، خودش صداش رو بالا برد و جیغزنان در حالی که چشمهاش رو محکم بسته بود و چمباتمه زده توی خودش جمع بود، گفت:
- ولم کنین. دست از سرم بردارین. ولم کنین، کمک. یکی کمکم کنه. ولم کنین.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و در همون حین گفت:
- ولم کنین!
از صدای جیغ و فریادهای گیتا، گوهر و شوهرش با هاشم از اتاقهاشون با وحشت بیرون پریدن و سمت اتاق گیتا هجوم آوردن. اولین نفر گوهر وارد شد و بلافاصله برق اتاق رو روشن کرد.
گیتا از روشنی یک باره، جیغش خفه شد. سرش رو بالا آورد و با دیدن گوهر مثل بچهها شروع به گریه کردن کرد.
قبل از اینکه گوهر سمتش بره هاشم طاقت نیاورد و سمت دخترش خیز برداشت؛ ولی در برابر چشمهای گیتا اون یک مرد بود و همه مردها خطرناک بودن! پس با وحشتی که به دلش چنگ زد، خودش رو به تاج تخت چسبوند و دوباره شروع به جیغ زدن کرد.
- نهنه!
هاشم سر جاش میخ کوب شد و گوهر با نگرانی تندی گفت:
- بابا؟ سعید؟ شما از اینجا برید.
هاشم با درموندگی و خشم به گیتا که یک دستش روی تاج تخت بود و شقیقهاش رو به تاج تخت چسبونده بود، نگاه میکرد. البته از گیتا حرصی نبود، بلکه از خودش خشم داشت که چهطور نتونست از دخترش در برابر گرگ زمونه محافظت کنه.
گیتا محکم چشمهاش رو بسته بود و میلرزید.
با اخطار دوباره گوهر، هاشم دستهاش رو مشت کرد و اخمو، سمت در رفت. سعید با نگرانی به گوهر نگاه کرد که گوهر با باز و بستن چشمش، بهش فهموند که تنهاش بذاره.
گوهر بعد اینکه در رو بست، به گیتا نگاه کرد که مثل بیدی در برابر طوفانی که به تن و بدنش سیلی میزد، میلرزید. آهی کشید و به آرومی سمت خواهرش رفت.
کنارش روی تخت نشست. دستش رو بالا آورد تا روی بازوی گیتا بذاره که گیتا با وحشت سرش رو بیاختیار به نفی تکون داد و بیشتر در خودش جمع شد. دوباره چشمهاش رو بست و ریز ناله کرد.
گوهر بغضش گرفت و تندتند پلک میزد. لب پایینش رو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه و چند نفس عمیق کشید.
- گیتا؟ خواهر گلم؟
- ...
- کسی به غیر از من و تو اینجا نیست، پس آروم باش عزیزدلم.
گیتا زیر چشمی به گوهر نگاه کرد سپس به اطرافش چشم دوخت و وقتی کسی رو ندید، زمزمه کرد.
- احسان!
اخمهای گوهر توی هم رفت و غرید.
- احسان دیگه بیجا میکنه بیاد اینجا! اگه ببینمش خودم میکشمش، خب؟ پس دیگه نترس.
دستش رو روی سینهاش گذاشت و ادامه داد.
- آبجیت اینجاست!
لبهای گیتا لرزیدن و بغضش به قطرات اشکی اسیر حصار چشمهاش شد.
- ولی میترسم. احسان اینجاست، همه جا هست. اون... اون هیچ وقت ولمنمیکنه. من میترسم ازش، من رو میکشه.
گوهر دیگه نتونست تحمل بکنه و با ضرب خواهرش رو توی بغلش گرفت.
گریهکنان زیر گوشش گفت:
- اون دیگه نیست عزیزم. قربونت بشم من الهی. اون پستفطرت حرومزاده رو به سلولش بردن. جایی که لایقش بود.
- پس من چرا همهاش صداش رو میشنوم؟ اون کنارمه آبجی. هر... هر وقت که ت... تنها میشم میاد سراغم. اون م... من رو میخواد بکشه.
گوهر گیتا رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- هیچ وقت اینطور نمیشه. احسان دیگه رفته، باید فراموشش کنی گلم.
گیتا رو از خودش فاصله داد.
- باشه؟ من کنارتم، هوم؟
گیتا آهی کشید و سرش رو به تایید تکون داد.
- آبجی؟
- جانم عزیزم؟
- آبجی پیشم میخوابی؟ اگه تو باشی، احسان دیگه نمیاد اذیتم کنه.
گوهر لبخندی مهربون زد و جواب داد.
- معلومه که پیشت میمونم قشنگم. تو فقط بخواب، من مواظبتم.
گیتا لبخندی تلخ به مهربونیهای خواهرش زد و به آرومی روی تخت دراز کشید. برای اینکه آروم بشه، دست گوهر رو چنگ زد و دست تو دست اون به آرومی لای پلکهاش رو بست.
وقتی نفسهای گیتا منظم و عمیق شدن، بغض گوهر شکست و بیصدا هق زد. شونههاش میلرزیدن و برای اینکه گیتا رو بیدار نکنه، دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
خدا از اون مرد بیشرف نگذره که خواهر گلش رو به این روز درآورده. مگه خواهرش باهاش چی کار کرده بود که اون روانی مریض گیتا رو افسرده کرده بود؟
نزدیک به ساعتی فقط هق میزد. کمکم خودش هم خوابآلود شد و کنار گیتا جای گرفت؛ ولی هنوز گره دستهاشون پا بر جا بود.
وقتی زریما به هوش اومد، شروع به بهونهگیری کرد که دکتر و پرستارها مجبور شدن مرخصش کنن.
کسی اون رو درک نمیکرد. مادری بود که بعد ماهها دختر ربوده شدهاش رو اون هم در وضعی نابسامان دیده بود. حالا ازش توقع داشتن که روی تخت بیمارستان بمونه؟
تا به هوش بیاد، سی و چهار ساعت زمان برد و زمانی هم که هوشیار شد فقط بیقراری پاره تنش رو میکرد.
توی این مدت به کسی از حضور گیتا نگفته بودن چون گیتا اصلاً حال روحی مساعدی نداشت که بتونه جمع بزرگی رو تحمل کنه. گوهر برای ثانیه هم خواهرش رو تنها نمیگذاشت. بیشتر اوقات داخل اتاق گیتا بودن حتی برای صرف ناهار و شام. گیتا از صبحونه محروم بود چون شبها بی قراری داشت، خوابی واسهاش نبود و روزها رو به تلافی بیخوابیش تا لنگ ظهر میخوابید.
هاشم با تمام آشفتگی و دلتنگیش اجباراً نزدیک گیتا نمیشد، مگر در زمانهایی که دخترک کوچولوش به خوابی ناز میرفت، پدرونه دست نوازش به سرش میکشید.
هاشم با سری افتاده پشت سر زریما وارد سالن شد. زریما با نگاه اشکیش دنبال گیتا میگشت که همون موقع گوهر و گیتا از اتاق بیرون اومدن. چادر زریما از روی سرش پایین افتاد. زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن و سست شده بود؛ اما به سمت دخترکش رفت و اون رو توی بغلش محکم چلوند. از صحنه دیدار مادر_ دختری بغض به گلوی همگیشون چنگ زده بود و با غم نظارهگر مادری بودن که در فراق دخترش میسوخت.
- مامانت برات بمیره! چ... چه طوری پاره تنم رو به این روز در آوردن؟ ای خدا، الهی دستش بشکنه. هاشم؟ هاشم ببین با دخترمون چی کار کردن؟ یک جای سالم توی صورتش نیست. ای خدا!
و دوباره هقهق و هقهق!
گیتا از گریه مادرش خودش هم گریهاش گرفته بود و در حالی که لبش رو به شونه مادرش میفشرد، بی صدا اشک میریخت. امان از قلم سیاه زندگی!
گوهر تا چند روزی در خونه پدریش موند تا مشکلی پیش نیاد؛ ولی بعد از اینکه مطمئن شد مامانش حواسش به همه چی هست از گیتا و بقیه خداحافظی کرد و به خونه خودش رفت.
قرار بود گیتا رو پیش یک روان شناسی ببرن تا حال روحیش رو خوب کنن. هنوز هم اقوام از حضور گیتا با خبر نبودن. بیخبر باشن بهتر بود!
چون گیتا از مرد جماعت و جمعیت شلوغ خوف داشت، واسهاش یک روان پزشک زن پیدا کردن و قرار بر این شد که اون واسه دورهای داخل یک محیطی جدا از خونه و خونواده باشه. اون بایستی از تمام گذشتهاش فاصله میگرفت و بهتر هم همین بود که با محیط و آدمهای جدید آشنا بشه.
"گیتا"
به محوطه سرسبزی که زیادی بزرگ و دلباز بود، نگاه کردم. خودم رو به گوهر نزدیک کردم و دستش رو گرفتم. بهم نگاه کرد، انگار فهمید که از اینجا هم کمی ترس دارم. راستیتش در عین دلبازی، سایه وحشتی هم همراهش بود و دل و رودهام به هم پیچیده بود. حس عجیبی داشتم. نمیدونستم که میتونم اینجا دووم بیارم یا نه. احسان و حضورش ول کنم هستن؟ میتونم دوباره به دنیای شاد و بیدغدغه گذشتهام برگردم؟
زنی میان سال با لباسهای گشاد و سفید روی نیمکتی که زیر چتر درختی قرار داشت، نشسته بود.
دختری جوون که قدش از من کوچیکتر بود و موهای فرفریش از زیر روسریش به طرز شلختهای بیرون ریخته بود، اون هم لباس گشاد سفیدی به تن داشت و در حال قدم زدن بود.
انگار فرم لباسهای بیماران اینجا همین رنگی بود. نمیدونستم چرا سفید؟ مگه سفیدی نماد پاکیه؟ شادیه؟ از نظر من سفیدی یعنی بیروحی. یعنی ساکت و صامت بودن. کاش کمی چکههای رنگ هم روی سفیدی لباس وجود داشت تا میفهمیدیم زندگی رنگی جز سیاه_ سفید هم داره.
از حیاط دراندشت که بیشتر به یک میدون شباهت داشت، به سمت ورودی سالن رفتیم.
پنجرههای زیادی از بیرون قابل دید بودن که احساس میکردم میخوان من رو زندانی کنن. اولین نکته منفیش!
با وجودی که حس اضطراب و وحشت گلوگیرم شده بود؛ اما به خاطر دیشب که کلی مامان و گوهر سرم رو خوردن و روم کار کردن تا به اینجا بیام، سعی کردم آروم باشم و زیاد به احساسات آزار دهندهام پر و بال ندم. من بایستی خوب میشدم تا افکار احسان از من فاصله میگرفت. هر چند که در موقعی که اطرافم شلوغ باشه البته نه در حد همهمه چون واقعاً میترسم و در بینشون صدای خوفناک احسان رو میشنوم؛ منظورم از جمع فقط مامان و گوهر بودن. وقتی کنارشون بودم احسان جرعت نداشت پیشم بیاد؛ اما امان از لحظهای که تنها باشم! فقط سایه، سایه و صدای اکو شدهاش به گوشم میخوره. با این حالی که داشتم، نمیشد به اینجا نیام چون بایستی همیشه یکی کنارم باشه و من هم نمیتونستم مدام آویزون این و اون باشم. بالاخره که مامان و گوهر هم زندگی داشتن و نمیشد تمام وقت در اختیارم باشن پس تنها کار بهبودی روان خودم بود!
زنی با قد متوسط که رو پوش سفید به تن داشت و کفشهای پاشنهدار پنج سانتیش اون رو کمی رشیدتر نشون میداد، با مامان و گوهر دست داد که کمی از آستین مانتوش به عقب رفت و مچ دست سفیدش نمایان شد.
خودم رو پشت گوهر که قدش از من بلندتر بود، مخفی کردم و زیر زیرکی به خانم دکتر که لبخند به لب داشت، نگاه کردم.
با چشمهای آرایش شدهاش که خط سیاهی ملیح به اونها کشیده بود، نگاهم کرد و لبخندش گشادتر شد.
دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام عزیزم!
مثل دختر بچههای سه- چهار ساله خودم رو بیشتر به پشت گوهر مخفی کردم که خانم دکتر نیم نگاهی به گوهر و سپس مامان انداخت.
لبخندی زد و دستش رو کنار داد. نفسم رو به راحتی خارج کردم. گوهر سرش رو سمتم چرخوند و با لحنی آرامشبخش بهم فهموند که هیچی نیست و آروم باشم.
روی مبلهای قهوهای رنگی که مقابل میز کارش بود، نشستیم.
مامان با روسری طرحداری که گلهای درشت آبی داشت و از زیر چادرش مشخص بود اشکش رو از زیر عینکش پاک کرد. با صدایی گرفته و غم زده گفت:
- خانم دکتر این دخترم (به من اشاره کرد) گیتاست. (بغض) همونی که تلفنی بهت... .
بغضش شکست و اینبار با چادرش خیسی گوشه چشمش رو پاک کرد.
آب دهنم رو قورت دادم تا بغض من لااقل نشکنه.
گوهر لیوان آبی از توی پارچ که روی میز شیشهای مقابلمون بود، به مامان داد تا حالش بهتر بشه.
خانم دکتر با مهربونی گفت:
- بله، خودم همه چی رو چک کردم.
مامان جز یک جرعه آب اون هم فقط برای خیس کردن گلوش بیشتر نخورد و با دماغی که نوکش سرخ شده بود، به میز نگاه میکرد.
گوهر با صدای شماتت باری رو به مامان لب زد.
- مامان!
مامان سرش رو بالا آورد و تا چشمهای آویزون من رو دید، هقهقش بلند شد و سریع اتاق رو ترک کرد.
گوهر آهی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد. چشمم رو از در بسته گرفتم که چشم تو چشم خانم دکتر شدم. با ترحم و دلسوزی نگاهم میکرد. نمیگم از نگاهش بدم اومد، نه! من دیگه غروری نداشتم که از این نگاهها بیزار باشم.
تا چندی نگاهمون قفل هم بود تا دیدم حالت چشمش تغییر کرد و یک جورهایی خندون شد. خندهای تلخ به تمام ورقهای سیاه زندگیم.
اون روز حرف زیادی گفته نشد فقط در حد اینکه ما بایستی فردا بیایم و وسایلهای مورد نیازم رو برای مدت شش ماه بیاریم. دیگه قرار بود از خونواده و گذشتهام دور بمونم. با اینکه سخت بود و دل تنگشون میشدم؛ اما خب بایستی تحمل میکردم دیگه. این روزها فصل تحمل من بود.
مامان و گوهر مثل پروانه به دورم میچرخیدن. نوک دماغ مامان و چشمهاش سرخ بود. حدس میزدم که گریه کرده، اون هم در خفا از من چون خوب میدونستن رفتارهام تحت کنترلم نیست و ممکنه از رفتن به اونجا منصرف بشم.
بابا قیافهاش آویزون و غمگین بود. میدونستم میخواد بیاد پیشم؛ ولی خب دست خودم نبود. اگه نزدیکم میدیدمش به سرم میزد و حالم خراب میشد. از همه مردها بیزار بودم!
زیر سایه درختها با خانم دکتر که بعداً فهمیدم اسمش تابان تولاییه، پیادهروی میکردم. نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که عطر دلتنگی و غریبی رو به اینطرف و اونطرف پخش میکرد.
با اینکه دو روزی میشد اومده بودم اینجا؛ اما حسابی دلم بهونه مامان و گوهر رو میکرد. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم.
اتاقی که بهم داده بودن یک اتاق سه در چهار بود که یک پنجره حفاظدار روبهروی در ورودی قرار داشت. تختم مثل تمام تختهای اتاقهای اینجا یک نفره و کوچیک بود، با ملافهای که گاهی سفید بود و گاهی فیروزهای. تخت چسبیده به دیوار کناری پنجره بود و پرده نازک و کرمی رنگ هم زیاد مانع نفوذ خورشید نمیشد. اتاق حتی بعد از ظهرها هم روشن بود. پنجره به طرف حیاط بزرگ باز میشد؛ ولی با تمام اینها باز هم بیقرار و دلتنگ بودم.
وقتی من رو به اینجا آوردن، انگار میخواستن قربونیم کنن که من و مامان و گوهر عزا گرفته بودیم. این هقهق کن، اون هقهق کن.
جلسه اولی که با تابان داشتم، میخواستم از خاطرات تلخ و گزنده اون سلول حرف بزنم که تابان مانعم شد و گفت:
- وقتی قراره گذشتهات رو فراموش کنی، دیگه نیازی به یادآوریشون نیست. تو باید زندگی کنی و البته زندگی جدیدی بسازی!
با اون حرفش من هم قانع شدم و تمام سعیم رو کردم تا زودتر به بهبود کامل برسم؛ اما این دوره شش ماهه دوره درمانی من بود و من بایستی دوز صبرم رو بالا میبردم.
رقص باد برگهای سبز درختها رو توی فضا پخش میکرد و مثل بارونی روی سرمون روون میشدن.
- هوای خوبیه نه؟
سرم رو بالا آوردم و به لبخند لبهای رژ زدهاش نگاه کردم. چه پر انرژی!
حرفی نزدم، در واقع بیشتر اون باهام حرف میزد و من سکوت میکردم. دوست داشتم توی خودم غرق بشم و ساعتها قدم بزنم.
دستهام همچنان داخل جیب لباس سفید و گشادم بود که هیچ طرحی نداشت و تا روی زانوهام میرسید. شلوارم هم از جنس لباسم بود و کم از شلوارهای کردی نداشت. اون هم سفید بود و گشاد. فقط اجازه دادن شال به سلیقه خودم و از داخل لباسهای خودم باشه که یک شال مشکی برداشتم. لازمه که بگم یک روح به تمام معنا شده بودم!
دوباره به سنگفرش که بوسههای برگ اون رو زیباتر جلوه میداد، زل زدم. تابان ایستاد و حس کردم که لبخندش ماسید. ازش جلو زدم و هیچ برام اهمیتی نداشت که الآن میخواد چی کار کنه. فقط خدا کنه بره. میخوام تنها باشم.
دستی روی شونهام نشست که یکهای خوردم؛ اما با دیدن تابان با پرخاش دستش رو پس زدم و گفتم:
- دیگه بهم دست نزن!
انگار فهمید که نباید ناگهانی بهم نزدیک بشه و اعلام حضور کنه چون رنگ نگاهش شرمنده شد.
پشت چشمی نازک کردم و به قدم زدنم ادامه دادم. صدای تقتق کفشهاش روی اعصابم بود. داشت شونه به شونه من حرکت میکرد.
بدون اینکه گره ابروهام رو باز کنم یا حتی نیم نگاهی حوالهاش کنم، غریدم.
- دیگه کفش پاشنهدار نپوش، میره وسط مخم!
از گوشه چشم دیدم که جا خورد. با مکثی به کفشهاش نگاهی انداخت.
میدونستم زن حساسیه مخصوصاً توی رسیدگی به ظاهرش؛ اما من اصلاً نمیخواستم دیگه صدای مزاحم کفشهاش رو بشنوم. مگه کفش اسپورت چشه؟
دیگه به دنبالم نیومد و در عوض متوجه شدم که داره ازم دور میشه. نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. بالاخره تنها شدم!
حدوداً ده_ دوازده دقیقهای بود که با خودم خلوت کرده بودم که با صدای گریه زنی از حال خودم بیرون اومدم.
زن جوونی بود، شاید بیست پنج_ شش ساله. زیر چشمهاش سرخ بود و با بال روسریش اشکهاش رو پاک میکرد.
کسی نزدیکش نمیشد؛ اما تک و توکی از دور نگاهش میکردن و بقیه هم بیخیال از کنارش رد میشدن. لابد براشون عادی بود.
خواستم سمت زن برم که صدای نفسنفس تابان حواسم رو پرت خودش کرد. به طرفش چرخیدم و اولین چیز چشمم به کفشهاش خورد. یک کفش اسپورت سفید که نواری طلایی دور تا دورش رو بلعیده بود.
ابروهام نا محسوس بالا پرید. چه خانم دکتر حرف گوش کنی!
لابد دویده بود که رنگ سفیدش رو به اناری میزد. سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:
- نفسم گرفت. هر چی میدوییدم بهت نمیرسیدم که!
تغییری به حالت صورتم ندادم و خنثی نگاهش کردم. صاف ایستاد و با لبخندی پر رنگتر و لحنی سرحال گفت:
- چه طوره؟ میپسندی؟
حتی به کفشهاش نگاه دوبارهای ننداختم و با بالا دادن شونههام بیتفاوتیم رو نشون دادم.
لحظهای حس کردم برق چشمهاش خاموش شد؛ اما دوباره انرژی گرفت. همهاش در حال شارژه!
دوباره هم قدمم شد و من در سکوت حرکت میکردم. صدای نازک و ظریفش اومد.
- گیتا جان؟
حرفی نزدم؛ ولی منتظر بودم تا ادامه بده.
- میدونم برات سخته؛ اما برای یک شروع باید خودت هم همکاری کنی.
بدون اینکه سمتش بچرخم، خیره به روبهرو که انگار بیانتها بود، با صدای سرد و خشکی گفتم:
- نهایت همکاری من همینه. موندن تو اینجا حس یک اسیری رو بهم میده.
شوکه شد. با صدای متعجبی گفت:
- چی؟!
- ...
- خ... خب چرا نگفتی؟ چرا توی خودت نگه داشتی؟ هوم؟
- ...
- گیتا عزیزم، تو باید باهام راحت باشی.
ایستادم. سمتش چرخیدم و گفتم:
- باید؟!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم.
- اگه راحت نباشم تنبیه میشم؟
چشمهاش گرد شد و با بهت نگاهم کرد. پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم. هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که صدای جیغ زنها من رو میخ کوب کرد. فوری به طرف منبع صداها چرخیدم.
با دیدن جسم افتاده همون دختر جوون که داشت گریه میکرد، قدمی به عقب تلو خوردم و با نگاهی وحشتزده روش زوم کردم.
انگار تابان تنها دکتری بود که داخل حیاط بود چون هیچ پرستار_ مرستاری این حوالی نبود و تابان هم بیخیال من که قبض روح شده بودم با وحشت سمت دختر خیز برداشت.
افراد زیادی دور دختر جدید جمع شده بودن و بیقراری میکردن. تابان اونها رو پس زد و خودش رو به بالای سر دختره رسوند.
یک دفعه از ناحیه فک حس کردم قفل کردم و نمیتونم دندونهام رو از هم جدا کنم. راه تنفسیم بسته شد و دردی چندش قسمتهای زیر گوشم رو گرفت. علاوه بر اونها سرم به حد انفجارش رسید و در آنی از لحظه سه بار سرم به عقب تیک خورد. چشمم بیاختیار روی جسم دختر بود و نگاه از رنگ پریدهاش نمیگرفتم. تابان سعی داشت به هوشش بیاره؛ اما... .
ناگهان لرزی تمامم رو گرفت که به زمین افتادم و همچنان بدنم تکونهای محکمی میخورد. دیگه هیچی حس نمیکردم. چشمهام لوچ شده بودن و دردشون در برابر درد کلی و انقباضهای بدنم هیچ بود.
دنیا از پس چشمهام تار شد و صداهای نامفهومی رو میشنیدم. انگار کسی داشت صدام میزد؛ اما کی؟ هیچ کس منتظر من نبود!
بوی الکل به دماغم خورد. به آرومی لای پلکهام رو باز کردم. من کجام؟
نگاهم رو کمی در اطراف چرخوندم. داخل یک اتاق کوچیکی قرار داشتم که از وسایل داخلش متوجه شدم اتاق بهداشته. بهم سرم وصل کرده بودن. کسی داخل اتاق حضور نداشت و این من رو میترسوند. با اینکه توی این مدت اصلاً حضور احسان رو حس نمیکردم؛ اما باز هم وحشتش تا آخر عمر همراهم بود.
هر آن حس میکردم که پردههای آبی رنگ سمت راستم رو که ظاهراً ورودی اتاق بودن، کنار میزنه و میاد! بایستی سریعتر از این تنهایی خوفناک فرار میکردم.
تابان بهم گفته بود که نباید در این شرایط به خودم استرس بدم و وضعم رو حاد بگیرم، بلکه باید آرامشم رو حفظ کنم؛ اما اون انگار اصلاً متوجه نبود که زلزله درون من از تمام زمینلرزهها وخیمتر بود.
گوشهام به فشفش افتاده بود و این اولین رد پای حضور اون بود. خدایا نه، خواهش میکنم نه.
صدای نفسهای سریعی رو میشنیدم؛ ولی اینقدر که حالم خراب بود، فکرش رو نمیکردم که صدای نفسها از منه.
با ضرب سرم رو از دستم بیرون کشیدم و با عجولیت تمام از روی تخت پایین پریدم. دستم میسوخت و خونریزی میکرد؛ اما الآن فقط باید فرار میکردم. درد تنبیه احسان غیر قابل تحملتره.
حس میکردم در از من خیلی دوره و مایلها فاصله داره.
قدمهام شل شده بود و فکر میکردم داخل یک کابوس سر میکنم که جلادم با تمام قدرت داره سمتم میتازه؛ اما من هر چی خودم رو تکون میدم، اصلاً قدمهام جدا نمیشن.
گریهام گرفته بود. صدای فشفشهای گوشم با صدایی کمرنگ و زمخت در هم آمیخته بود. الآن بود که بیاد. نه!
نرسیده به در پاهام توی هم پیچ خورد و روی زمین افتادم.
- برده!
هینی نفسبُر کشیدم و چشمهام تا حد امکان باز شد. جرعت نگاه کردن به بالا رو نداشتم و خیره به کف اتاق خودم رو به سمت در میکشیدم؛ اما انگار به پاهام وزنههای بیست کیلویی آویزون کرده بودن.
- تو... .
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و با تمام وجودم جیغ زدم تا صداش رو نشنوم. دیگه حتی سعی نمیکردم بیرون برم و پشت سر هم جیغ میکشیدم.
به دقیقه نکشید که دو پرستار با وحشت خودشون رو به داخل اتاق انداختن. با دیدنشون دستم رو دراز کردم و همچنان که دست دیگهام روی گوشم بود، با گریه گفتم:
- کمکم کنید. کمکم کنید!
دو پرستار نگاهی به همدیگه کردن و سپس بلافاصله به طرفم خیز برداشتن. با شنیدن صدای یکیشون انگار صدای احسان خاموش شد.
- هیش عزیزم آروم باش. ساکت شو، ساکت شو. هیش!
به سکسکه افتاده بودم و بدنم لمس شده بود. به سختی من رو بلند کردن و سمت تخت بردن. زیر لب زمزمه کردم.
- اونجا نه!
ولی انگار کسی صدام رو نشنید. خمار شده بودم و دمای بدنم افت کرده بود.
صدای شاکی یک کدومشون اومد.
- چرا با دستت اینکار رو کردی؟
جوابش رو ندادم. پلکهام سنگین شده بود و خوابی عمیق به وسعت مرگ من رو طلب میکرد. کاش وسعتش من رو بگیره و تمومم کنه. با حس اینکه دارن دستم رو از خون پاک میکنن، به دنیای بیخبری و سفیدش رفتم.
تابان وقتی از حالم با خبر شد، خیلی زود خودش رو بهم رسوند و ابراز ناراحتی و شرمندگی کرد؛ اما من مثل میمونها به ساعد دستش چنگ زده بودم و از اونجایی که من و اون فقط داخل اتاق بودیم، میخواستم با این کار بهش پناه ببرم.
- خوشگلم آروم باش. چرا داری میلرزی؟
صدام ریز بیرون میاومد. انگار که توی هوای سرد منجمد شده باشم.
- گیتا؟ گیتا من رو ببین.
نگاهش نمیکردم، فقط با سری افتاده و چشمهای وحشتزده که به افق خیره بودن دو دستی به ساعدش چسبیده بودم. میدونستم داره تحملم میکنه، آخه فشار دستهام زیادی زیاد بود.
موهای پریشونم رو به پشت گوشم فرستاد و گفت:
- عزیزم آروم باش. به صدای نفسهام گوش کن. گیتا؟ گیتا خواهش میکنم نگاهم کن.
سرم رو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم که گفت:
- آره. ببین، نفس بکش، عمیق و آروم.
سعی کردم کاری که میگه رو انجام بدم؛ اما همچنان نفسهام لرزون بود.
- آره، آره، نفس بکش. آفرین. آروم باش. چیزی نیست، باشه؟
حس میکردم بهتر شدم و کمی از شدت ضربان قلبم کاسته شده. دوباره به تابان نگاه کردم که لبخند مهربونی زد و گفت:
- من اینجام عزیزم، نترس.
چشمهام رو بستم و بعد مکثی آروم گفتم:
- دروغ میگی. چرا ترکم کردی؟
با یادآوری چند لحظه پیش باز جنون بهم دست داد و با مشت به شونهاش کوبیدم و جیغ زدم.
- دروغگو! تو هم دروغگویی. دروغگو. ازت بدم میاد. برو نمیخوام ببینمت. تو میخوای من رو به احسان بدی.
از اونجایی که کمی ازم هیکلیتر بود، راحت من رو محکم توی بغلش گرفت و سعی کرد با حرفهاش آرامش رو بهم بر گردونه.
- نه گلم من همیشه باهاتم. کسی قرار نیست تو رو به احسان بده، من نمیذارم. هیش هیش آروم... آروم... آفرین! نفسهای عمیق بکش. هیش هیچی نیست، هیچی. توی این اتاق فقط من و توییم. هیش آفرین همینطور ادامه بده.
رفتهرفته از جنب و جوشم کمتر شد و توی بغلش ولو شدم. اون آرامش خاصی داشت.
درحالی که پلکهام بسته بود، گفتم:
- اون دختر چی شد؟
بعد کمی مکث بالاخره متوجه حرفم شد و با لحنی آروم گفت:
- چیز خاصی نبود، انگار فشارش افت کرده بود.
بغضم گرفت و پشت پلکهام خیس شد. اینجا همه زخم خورده بودن. همگیشون از زندگی عادی محروم شده بودن.
از اون روز و اتفاق نحسش تابان دیگه تنهام نذاشت و انگار پی برد که چه قدر وضعم حاد و وخیمه.
روزها از پی هم میگذشتن و درختها جامه از تن کندن؛ ولی خیلی زود طراوت و تازگی اونها رو در آغوش گرفت. هم زمان با شروع سال جدید من در حالی که به دوری خونوادهام عادت کرده بودم، دعا میکردم تا هر چه سریعتر از خیال سیاه_ سفید احسان رها بشم. هر چند که بایستی اعتراف کنم تابان مثل خواهر هوام رو داشت و در این مدت نبود خونوادهام همه کسم شده بود.
منتظر بهار خودم بودم! همه میگن این روزهای سخت هم میگذره؛ اما چهطور میگذرهاش مهمه.
من حتی توی این چند ماه صدای خونوادهام رو نشنیدم. با نزدیک شدن به پایان دوره شش ماهه شور و شوق داشتم تا زودتر خودم رو غرق در آغوش خونوادهام کنم؛ ولی هیچ چیز اونطوری که من منتظرش بودم، رقم نخورد.
به کمک تابان حال روحیم بهتر شد؛ اما نه به طور کامل. هنوز هم از مرد جماعت ترس داشتم؛ ولی یاد گرفته بودم که چه طوری ترسم رو مهار کنم؛ ولی خب باز هم ترس همراهم بود.
تابان توی ماههای آخر من رو به بیرون از محوطه میبرد و واسهام خرید میکرد. یادمه روز اول خیلی بهونهگیری کردم و دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم برگردم؛ ولی تابان گفت که باید همراهش باشم و از روابط اجتماعی دوری نکنم.
کمکم رفتارم بهتر شد و توی هفته بعدش بهتر رفتار کردم. من که خیال میکردم اگه این دوره تموم بشه میتونم خونوادهام رو ببینم، با حرف تابان که بهم خبر داد بعد پایان این دوره، یک دوره سه ماهه برگزار میشه تا ببینن من در چه حد پیشرفت کردم و سپس تحت نظر دکترم به خونه بر میگردم؛ ولی تا حدود دو سال باید تحت نظر پزشک میبودم، چون هر آن ممکن بود دوباره افسردگی به سراغم بیاد! میخواستم اعتراض کنم که چرا چنین موضوعی رو بهم نگفتن؟ آخه به من گفته بودن که تنها یک دوره شش ماهه اینجا هستم و اصلاً از بعدش بهم حرفی نزدن؛ ولی شاید به خونوادهام گفته بودن که موقع رفتنی اونجوری بیتابی میکردن. بیچاره بابام که اصلاً تحویلش نمیگرفتم! در عین ترس داشتن ازش دلم هم براش میسوخت.
در هر صورت شکایتی نکردم و سکوت رو ترجیح دادم. من که تقریباً نصف راه رو اومده بودم و سختیش رو به جون کشیده بودم پس اون سه ماه هم روش؛ اما... .
اما من چه میدونستم؟ از جفای روزگار؟ از نامردی زمونه؟ از بدبیاریهایی که برام در کمین داشت؟!
نمیدونم قهر کرده بودم یا چی؛ ولی با وجود اینکه خیلی بی قرارش بودم برای بدرقهاش بیرون نرفتم تا اینکه خودش در اتاقم رو باز کرد و وارد شد.
چشمم که به مانتو و تیپ بیرونیش خورد، بغضم بزرگتر شد.
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست. در سکوت به من که در خودم جمع شده به دیوار سرد تکیه داده بودم، نگاه کرد. نتونستم بیشتر از نیم دقیقه تحمل کنم و با غصهای که روی شاخه خشکیده دلم لونه کرده بود، یک دفعه خودم رو توی آغوشش انداختم.
با بغض گفتم:
- دلم برات تنگ میشه!
حلقه دستهاش رو به دور شونههام تنگتر کرد و گفت:
- منم عزیزم؛ اما باید برم، کار من تموم شده.
ازش فاصله گرفتم و با نگاه بارونیم گفتم:
- نمیشه نری؟ بهت عادت کرده بودم.
لبخندی به وسعت تمام مهربونیهاش زد و گفت:
- مجبورم گلم وگرنه خودم هم راضی نیستم برم. دوره بعدی برای من نیست.
- خب بخرش.
تک خندی زد و دوباره اون من رو توی بغلش گرفت.
- بهت سر میزنم.
- فراموشت نمیکنم.
- منم!
از هم دیگه فاصله گرفتیم. اشکهام سرازیر شده بود. میدونستم به خاطر شرایطم وابستگی زیادی به اطرافیانم پیدا میکنم؛ ولی افسوس که زندگی بر وفق مرادها بود، نه گیتای بیچاره.
بعد رفتن تابان حس کردم همه دارن با نگاهی که معناش "تو بیکسی" نگاهم میکنن و من با حسی سیاه شروع به گریه و بیتابی میکردم.
رفتارم اصلاً به یک خانم بیست و خردهای سال نمیخورد. احسان تمام بزرگی و شکوهم رو زیر تازیانههاش پودر کرده بود.
زیاد طول نکشید که من رو از اون مرکز خارج کنن. انگار دوره سه ماهه در یک مکان دیگهای برگزار میشد.
مثل توپی از این زمین به زمین دیگه پرتاب میشدم.
مکان جدیدی که من رو آورده بودن، بیماران کمتری داشت؛ ولی به همون وسعت و زیبایی بود.
فضاش مثل جای قبلی خاموش و مرگ بار نبود، اینجا پر از سر و صدا و همهمه بود. یکی میخندید، یک گروه والیبال بازی میکرد، چند نفر دور میزی که توی حیاط بود، با هم گپ میزدن.
از دیدنشون حال و هوای جدیدی بهم دست داد. اینکه قرار بود من اینجا در کنار بیمارانی به ظاهر بیمار باشم، آخه با این بر و رویی که اینها داشتن، صدای هرهر خندهای که ازشون بالا میرفت، شک داشتم که بیمار باشن؛ اما خب شاید اینجا سیستمش فرق داشت. شاید قصد دارن با این کارها و فعالیتها روان بیمار رو بهتر کنن، همچنین چون در این قسمت دوره نهایی انجام میشد، مطمئناً حال روحی بیمارها به وخیمی گذشتهشون نبوده و الآن دارن روی روحیهشون کار میکنن.
یک خانوم که از فرمش مشخص بود یکی از کارکنانه، من رو به اتاق رسوند و گفت که داخلش منتظر پزشکم بمونم.
روی صندلی سمت زانوهام خم بودم آرنجهام روی رونهای پام بود و با دستهام صورتم رو پوشونده بودم.
کلافه و عصبی بودم و اصلاً نمیدونستم پزشکم کی هست و چه جور رفتاری داره؟ آیا میتونم باهاش کنار بیام؟ قراره اینجا چهطور بگذره؟!
ته دلم یک شوری خاصی احساس میشد. نمیدونم چرا؛ ولی یک ندایی بهم میگفت اینجا پایان راه نیست، بلکه قراره شروع زندگی سر بالایی من باشه!
با صدای کشیده شدن دستگیره در سرم رو بالا آوردم. بالاخره اومد!
به احترامش از جا بلند شدم. انگار صحنه آهسته بود که به آرومی اول کفشهای چرم مشکیش که براق بود به چشمم خورد. جا خوردم. چرا یک زن باید اینجور کفشهایی بپوشه؟ خب هر کس سلیقهای داشت دیگه!
با وارد شدنش لحظهای اصلاً متوجه نشدم چی به چیه؟ الآن قضیه از چه قراره؟!
مات و مبهوت با قیافهای سکتهای نگاهش میکردم. هر دو خیره به هم بودیم و انگار سلام، روی زبونهامون خشک شده بود.
هنوز هم کسی رو که روبهروم میدیدم باور نداشتم. پزشک معالج من، کسی که قرار بود من رو درمان کنه... یک مرد بود؟!
《پایان جلد اول》
جلد دوم: کبوتر سرخ
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان آبرافیونها
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳