دروغ به وقت خوشبختی : بخش اول

نویسنده: Sheila

با عجله هیجان و وسواس خاص خودش مقابل آینه قدی داخل اتاقش ایستاده بود از نصب آینه اتاقش دو هفته ای میگذشت هر چند اگر کسی وارد اتاقش میشد این موضوع رو نمیفهمید انگار اون قسمت دیوار که خالی مونده بود نیازمند این آینه بود و دیزاین اتاق رو تکمیل کرده بود روحیه کودکانه پسرک دور تادور آینه رو تزئین کرده بود ۱۱سال بیشتر نداشت برچسب های شخصیت های کارتونی در اندازه بزرگ و کوچک خودنمایی میکرد اما در حال حاضر کت و شلواری که به تن کرده بود و کرواتی که داشت روی اون میبست باعث میشد با روحیه ش فرسخ ها فاصله پیدا کنه رنگ طوسی کت برازنده صورت سرخ و سفید و نمکینش بود کروات قرمز رنگ که دونه های سفید داشت اونو شبیه به داماد ها کرده بود حالا وقت اون بود که باموهای سیاه رنگ پر کلاغیش ور بره موهایی که چند دقیقه پیش غرق ژل شده بود بوی ژل همیشه پسر رو سرشوق میاورد و باعث میشد از خوشی زیاد جیغ خفیفی رو از گلوی خودش خارج کنه و از اثراتش لذت ببره وقتی از ظاهر خودش اطمینان پیدا کرد دست آخر در اتاقش رو که همیشه خدا بسته بود باز کرد و از پله های مقابلش که پیچ در پیچ بود دوتا یکی پایین رفت جنس پله ها از سنگ مرمر بود. خونه ای که پسر همراه پدر و مادرش زندگی میکرد دوطبقه بود میشد گفت شبیه خونه های ویلایی هست تا یه خونه ی عادی در یه منطقه اعیونی نشین زندگی میکردن و از بابت هیچ چیز کم و کسر نداشتن سفر و گشت و گذار خرید و تفریح همیشه به راه بود و نیاز نبود به خاطر پول نگران باشن مقابل اتاق پسرک اتاق پدر و مادرش بود با این حال یه اتاق خواب دیگه که عنوان اتاق خواب مهمان داشت در طبقه اول بود و سرویس بهداشتی داخل اون تعبیه شده بود یه سرویس حموم و دستشویی هم برای خودشون در طبقه اول بود که تقریبا درست زیر پله های مارپیچی بود. اولین چیزی که توی اون لحظه نگاه پسر رو به خودش جذب کرد درخت کریسمس بود درختی که ارتفاعش تا سقف خونه میرسید طبیعی بود و بوی خاص خودش رو داخل هال خونه پخش کرده بود.پدر و مادر با اینکه میدونستن دردسر درخت طبیعی خیلی زیاده و باعث کثیف کاری خونه میشه نمیخواستن سمت درخت مصنوعی برن. درخت مصنوعی میتونست همیشه ظاهرش رو حفظ کنه و همیشه تازگی داشته باشه و در سال های بعد هم ازش استفاده بشه گاها قیافه درخت های مصنوعی بهتر از طبیعی بود ولی درک این موضوع برای پدر و مادر پسرک سخت بود اما درک کردن یک طرف قضیه بود اونها به خدمتکاری که برای خودشون استخدام کرده بودن اصلا فکر نمیکردن رنج تمیز کردن خاک و خل جدا شده از درخت یا برگ های سوزنی خشک شده که از هر جای خونه سردر میاوردن بیشتر از شستن ظرف و ظروف ظرفشویی بود. تزئین درخت همیشه بر عهده پسر بود اون رو شبیه به وظیفه به عنوان تنها فرزند خانواده میدونست مادر و پدر هم با علاقه فراوون هزاران هدیه کادو پیچ شده میخریدن و مثل یه بار سنگین اونو زیر درخت کریسمس خالی میکردن وسایل تزئیناتی که پسر از اونها استفاده میکرد هرساله تغییر میکرد هزینه هنگفتی خرج میشد اما باز هم براشون اهمیتی نداشت برقی که از تزئینات ساتع میشد به حدی زیاد و خیره کننده بود که حتی در تاریکی خونه قابل رویت بود و شبیه چراغ راهنما به اعضای اون خونه علامت میداد. بعد از نگاه پر تامل به ظاهر درخت سمت هدیه ها رفت و دوزانو مقابل همه اونا نشست زرورق کادو ها هم حتی خیره کننده بود و ناخودآگاه آدم رو به سمت خودشون جذب میکرد در خیال خودش کادو ها شبیه بچه هایی بودن که اون باید همشون رو در یه آن و باهم بغل میکرد.حوصله حدس زدن محتویات داخل کادو هارو نداشت ماشین موتور تفنگ حدس های اولیه و درست اون بود لگوی شخصیت های ابر قهرمان ها و لباس ابر قهرمانی شخصیت محبوبش دیگر کادو های اون بود که همه یک به یک و به سرعت باز شدن پشت سرش حالا الواری از کاغذکادو ها جمع شده بود.خوشحال بود و فریاد میزد مادر و پدرش و البته عموش از خوشحالی پسر به خنده افتاده بودن.دست آخر دوکادو براش موند که یکی کوچیک و دیگری مثل بقیه کادوها ظاهری بزرگ داشت به اون دست نزد کادوی کوچیک توی دستاش بود و با تعجب به اون نگاه میکرد تاحالا هیچ وقت کادویی به اون کوچیکی هدیه نگرفته بود. هدیه دست نخورده متاسفانه همون کادویی بود که عموش براش خریده بود و انتظار داشت بازش کنه. نه پسر خبر داشت و نه پدر و مادر کادو ها به دلیل تعداد زیادشون با هم قاطی شده بودن و پدر و مادر پسر رو گیج کرده بودن اونا به راحتی مسئله رو فراموش کردن ولی عموی پسر فراموش نکرد به صورتی غیر مستقیم از برادر زادش پرسید.... 
_ برای چی بازش نمیکنی؟خسته شدی؟دوستش نداری؟
_ چرا دوستش دارم خسته هم نشدم کیه که از کادو گرفتن خسته بشه.من که محاله ولی من برای اینکارم دلیل داشتم.من به دوست ایرانی زبونم خسرو فکر کردم سه ساله که من و اون باهم دوستیم اون مثل من داره از بابانوئل ما یاهمون خودم کادو میگیره.اشکالی داره من بازم بهش کادو بدم؟
سئوال عموی پسر برای پدر و مادر عجیب بود ولی بهش توجه نکردن حرکت پسرشون براشون عادی بود. در ذهن کوچیک و تازه پسر قشر ارمنی که خودش هم جزوی از اونها محسوب میشد مهربونی و صمیمت یک واقعیت تعریف شده بود.داستان کادوی عموی پسر به زودی فراموش شد ظاهرا چیز مهم تری در حال حاظر وجود داشت که قرار بود آینده پسر رو بسازه.آینده ای که پسر نه ازش خبر داشت و نه خودش رو آماده کرده بود درکی از آینده نداشت ولی وقتی شور و شوق خانوادشو دید تصمیم گرفت بی تفاوت عمل نکنه 
_ میشه بهم بگین این کادو رو کی داده و چرا اینقدر کوچیکه؟نکنه شوخیه 
پدر و عموش بعد از بوسیدن صورت پسر اونو روی مبل شاهانه سه نفره بین خودشون نشوندن مبل درست سمت راست درخت کریسمس قرار داشت حالا این عموش بود که سر صحبت رو باز میکرد 
_ معطل نکن...بازش کن عموجان
پدرش همونجور که داشت بازکردن گره پاپیون کادو رو توسط پسرش میدید با اضطراب پنهان شاخه سوزنی جدا شده از درخت رو که روی لبه طلایی رنگ مبل افتاده بود برداشت و دردست گرفت و شروع به بالا و پایین کردنش کرد.این اضطراب معلوم نبود چه دلیلی داشت ولی نشون میداد چیزی این وسط درست نیست به هر حال راهی برای برگشت وجود نداشت.پشت این هدیه کوچک که در حال حاضر برای پسر بی ارزش به نظر میرسید داستان طولانی خوابیده بود.برنامه ریزی ها از قبل انجام شده بود.وقتی کادو باز شد اونو با ناامیدی جلوی صورتش گرفت کادو دارای حلقه طلایی ای رنگ بود اونو وارد یکی از انگشت های کوچیکش کرد و تابش داد.
_ میشه حدس زد ربطی به ماشین مدل بالای آینده من داره؟...ولی نه...کلید ماشین قشنگ تر از این حرف هاست در ضمن من هنوز بلد نیستم رانندگی کنم
عموی پسر از حدس هایی که زده شده بود خندش گرفت.در حین خندیدن چند ضربه کوتاه با کف دست به پشت کمر برادرزاده ش زد.پسرک سعی داشت با خنده عموش همکاری کنه ولی موفق نشد لبخندی از روی زور به عموش زد و پدرش به خوبی از این تلاش آگاه شد ظاهرا اون قدر ها هم که عموش فکر میکرد بچه ساده ای نبود. کلید طلایی رنگ مثل تزئینات آوییزون شده از درخت میدرخشید پسرک توی دل خودش به کلید خندید کلید اونو یاد درس کتاب ادبیات انداخته بود کلاغی که توی داستان عاشق ابزارآلات براق بود با خودش فکر میکرد اگر توی خونه کلاغ نگه داری میکردن حتما تا به الان ده هزار دفعه کلاغ اونو از توی دستاش دزدیده و گوشه ای قایم کرده بود.پدر بالاخره به حرف دراومد
_ اریس فکر نمیکنی که...
صدای جدی اریس که نام عموی پسرک بود اونیک رو از ادامه حرفاش بازداشت اونیک نام پدرش بود 
_ آه بیخیال...من که گفتم دلیلشو.هروس جان به من نگاه کن. شما به زودی صاحب یه کارگاه میشی.شغل تو از همین الان مشخص شده.نیاز نیست به چیزی فکر کنی فقط بدون وقتی بزرگ شدی باید در کنار من و پدرت کار کنی و پول دربیاری.من و پدرت بعد اون مشاورهای تو میشیم و چی بهتر از این.حالا بهم بگو نظرت چیه
اریس انتظار شنیدن تشکر داشت؟انتظار درک ماجرارو داشت؟مگه قرار نبود الان به این مسئله فکر نکنه؟اگر هروس نمیخواست در آینده اون کارگاه رو اداره کنه باید چیکار میکرد اجازه داشت اعلام کنه مایل به همکاری نیست؟آیا پدرش و عموش این مخالفت احتمالی رو در نظر گرفته بودن؟اصلا این کارگاه چیکار انجام میداد؟توانایی مدیریتش رو داشت؟
سدیک همسر اونیک پنج دقیقه ای میشد که از حموم خارج شده بود ولی هنوز حوله سفید رنگ و کوچیکش رو که به سفیدی برف بود دردست ضریفش داشت و اونو توی دستش جابه جا میکرد موهای صاف و زرشکی رنگش لای حوله مدام در حرکت بود و پیچ میخورد. زن بسیار با حوصله و سرحالی بود. هرسال دو هفته قبل از شروع عید مسیح رنگ موهاش رو تغییر میداد. از نظر خودش که درست هم به نظر میرسید این حرکت یه نوع تنوع بود. البته یه بار از رنگی استفاده کرد که باب میل هیچ کس حتی خودش هم نبود.یه رنگ سبز رنگ و البته تیره. این رنگ با چشم های آبی رنگش که مثل آب دریا زلال بود مغایرت داشت.کیفیت رنگ و موندگاری بالا داشت چون از خارج سفارش میداد طول میکشید که به رنگ سیاه رنگش برگرده.داستان ظاهرا خنده داری راجب موهاش وجود داشت که اونیک نمیدونست البته دونستنش خیلی مهم هم نبود.سدیک از سن ۱۸سالگی رنگ آمیزی موهاش رو شروع کرده بود وقتی هم که ۲۳ ساله شد و ازدواج کرد رنگ واقعی موهاش رو نداشت اونیک موقع انتخاب سدیک به رنگ موهاش و خوش حالت بودنش توجه نکرده بود به اندام متناسب و ریز نقشش توجه نکرده بود.به طور قطع چیزهای مهم تری راجب سدیک وجود داشت که اونیک به اونها توجه کرده درک کرده و انتخابش کرده بود. حالا بعد از چند سال و اندی زندگی متوجه زیبایی های زنش شده بود و انتخاب خودش رو در دل تحسین میکرد. نگاه متفاوت اونیک به سدیک باعث ایجاد سئوال شده بود این نگاه اینقدر عمیق بود که سدیک رو از کاری که داشت میکرد باز داشت در ضمن سدیک علاوه بر نگاه همسرش از حرف اریس تعجب کرده بود اولین بار بود که چنین حرفی رو از زبونش میشنید هروس به چشم های مادرش نگاه کرد و متوجه قضیه شد ظاهرا اون هم از تصمیم اریس و اونیک ناآگاه بود. هروس حالا به عموش نگاه کرد عموش خیره به صورت مادرش بود و منتظر عکس العملش بود مادرش رو به چالش کشیده بود سدیک به وضوح نمیدونست باید چیکار کنه صورت تر و تازه ش حالت هیجان زده و خوشحال به خودش بگیره یا شوکه بشه و دهنش باز بمونه.
_ سدیک جان خوبی؟چرا ماتت برده؟
همسرش به این نگاه عذاب آور اریس پایان داد سدیک سریعا عمل کرد خوشحالی انتخابش بود
_ خوب هروس تو باید خوشحال باشی و تشکر کنی همون جور که عموت گفت قراره آینده درخشانی داشته باشی این طور که معلومه پدرت و عموت در حال حاضر ازت میخوان به درس و مشقت برسی مثل من و تمام تمرکزت رو روی اونا بزاری.رشته خوب قبول شی و خیلی کارهای دیگه بکنی
سدیک میدونست اتفاق های دیگه ای قراه در پس اون شغل بیفته. اتفاقی مثل ازدواج مهاجرت و... ولی از گفتن این حرف ها صرف نظر کرد چون زود بود ذهن پسرش گنجایش حضم این ماجرا رو نداشت تا همین الانش هم کلی گیج شده بود. لگوی اسباب بازی ذهنی هروس داشت توسط پدرش عموش و مادرش روی هم گذاشته میشد و بالا میرفت خیلی نا منظم بود و هر آن انتظار میرفت واژگون بشه هروس به زور این چینش رو سراپا نگه داشته بود دوست داشت خانوادش بهش افتخار کنن. پسر ناگهان سئوالی پرسید که تعجب همه رو برانگیخت 
_ پس چه اتفاقی برای خسرو میفته؟...بابا؟
اونیک که میدونست پسرش به زودی دستشو روی نقطه حساس این برنامه طولانی میزاره هراسون شد.از جاش بلند شد تا برای خودش از آشپزخونه زیر سیگاری و سیگار بیاره.برای اونیک و دیگر مردان سیگار معنای آرامش داشت دود سیگار حرف هاشون رو رمز آلود به نمایش میگذاشت و قادر نبود کسی از اون همه دود پخش شده در هوا چیزی بفهمه. سیگار با وجود این مزیت دردسر بزرگی برای اونیک به وجود آورد. پنج سال بعد بخاطر کلیه های آسیب دیدش در بیمارستان بستری شد و یک کلیه رو به سادگی از دست داد و حالا با یک کلیه که اون هم خیلی سالم نبود زندگی میکرد به دست آوردن سلامتیش خیلی براش آسون نبود و زجر زیادی کشید.
_ عموجان منظورت چیه ولی این خیلی خوبه که به فکرش هستی...میدونی اگه موافق باشی میتونی اونو به عنوان زیر دست خودت داشته باشی مثل بقیه زیر نظر تو کار بکنه و پول دربیاره هم اون خوشحال میشه هم تو.
سدیک احساس میکرد اریس زده به سرش دیگه نتونست جلوی زبون خودش رو بگیره کار کردن با افراد غیر ارمنی رو درست نمیدونست تنها و تنها به قوم خودش اعتماد داشت و غیر ارمنی هارو موجودی دردسر ساز طلقی میکرد هم حرفش درست بود و هم نه. به حالتی پرخاشگرانه پسرش رو مخاطب قرار داد.هروس انتظار این عکس العمل رو نداشت و در پی اون ناراحت شد
_ هروس!!!...زندگی و آینده خسرو هیچ ربطی به تو نداره
_ اما مادر
_ حرف منو قطع نکن...اریس میشه بهم بگی چطور تغییر عقیده دادی؟ذهنیت تو تا چندی پیش مثل اونیک بود...اونیک چرا لال شدی؟...چی توی سر تو و اریس میگذره که من ازش بیخبرم
نگاه هروس بدون درک شرایط و گمانه زنی های مادرش بین سه نفر میچرخید و کم کم داشت کلافه میشد.کلاف موجود در مغزش مدام در حال گره خوردن بود قبل از اینکه گره ها بیشتر بشه جلوی درخت کریسمس دوزانو نشست جعبه کادویی که زرورق طوسی رنگ و براق داشت رو جلو کشید و ادامه بازکردنش رو از سر گرفت ستاره های سفید رنگ روی زرورق طلایی به ذهنش آرامش دادن مهم تر از اون شکلات های داخل کادو بود که باعث شد ذهنش کامل منحرف بشه. اهل شیرینی نبود با ترشی جات سازگاری بیشتری داشت پدر و مادرش هنوز این موضوع رو درک نکرده بودن که براش شکلات خریده بودن.طعم اصلی شکلات شیری بود.دندون های سالمش دوست نداشتن شکلات رو تشریح میکرد.خوردن اونا در حال حاضر صرفا برای فرار از تنش ایجاد شده توسط خانوادش بود اریس اسلحه قانع کردن رو بدست گرفت
_ آره حق باتوئه ولی ببین ما بین اونا زندگی میکنیم از کشور خودمون که هیچ شغلی توش نداره یا به زور پیدا میشه زدیم بیرون و اومدیم اینجا که کار پیداکنیم کاری که باید بکنیم تحمل کوتاه مدته بین اینایی که دارن عین عقب مونده ها دست و پا میزنن و به جایی نمیرسن ما فقط باید در حال حاظر پول جمع کنیم دلاری که بالا میره رو تماشا کنیم و بعد تموم...داستان به همین قشنگی تموم میشه. تو هم بهتره یکم مسیر ذهنی تو مثل ما تغییر بدی بزار یه چیزی هم به اونا بماسه تازه فقط ماجرا به همین جا ختم نمیشه...
اریس مکث کوتاهی کرد نگاهشو از سدیک که هنوز متوجه حرفاش نشده بود به سمت هروس سر داد حالا به هروس خیره مونده بود حرفشو از سر گرفت
_ اون نیاز به یه شریک داره برای یه مدت کوتاه خسرو نقش یه حمایت کننده رو داره...هروس؟ماچند باره دوستتو از نزدیک دیدیم درسته؟میدونی چیه من تو نگاه خسرو قدرتی دیدم که با قدرت تو برابری میکنه.مشابه هم دیگست. حالا این دو قدرت با دوستی و صداقت روی هم گذاشته میشه و بازخورد خوبی داره چیزی که اصلا قابل تصور نیست
_ عمو اریس؟...شرمنده اینو میگم ولی باور کنید هیچی از رویاهایی که برام دارین متوجه نشدم...خواهشا از دستم ناراحت نشید
_ نه هروس من اصلا ناراحت نشدم حرفای من در حال حاظر برای تو فقط جنبه آمادگی داشت...خوب خوب دیگه کافیه از کار زیاد حرف زدم دهنم کف کرد...سدیک عزیز وسیله عیش و نوش ما چی شد چرا از آهنگ خاطره انگیز ۱۵سال پیش خبری نیست؟
دقیقه به دقیقه های ساعات اون روز داشت میگذشت و اونیک و سدیک داشتن به این واقعیت که هروس در ظاهر بچه ی اوناست ایمان میاوردند.تنها مشخصه ای که ثابت میکرد هروس بچه ی اونهاست خون درون رگ هاش بود و الی شخصیت و تربیت اون همه در دست های قدرتمند اریس بود. زندگی هروس برای اریس حکم گل رس رو داشت. قرار بود بهش شکل بده و هیچ کس رو در ساختش شریک نکنه با این حال وقتی هروس بزرگتر شد و درس و دانشگاه رو تموم کرد به جوون بالغی تبدیل شد یه صفت اخلاقی و خاصش که خدا در وجودش نهادینه کرده بود هیچ وقت تغییر نکرد و همون صفت باعث شد عموش در رسیدن به خواسته ش ناکام بمونه...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.