دروغ به وقت خوشبختی : بخش سوم

نویسنده: Sheila

سیستمی که همراز باید پشتش مینشست و کار انجام میداد دارای چهار برنامه ثابت بود هر کدوم اونا هزاران فایل داشت و براش گیج کننده بنظر میرسیدن خسرو هم تصمیم گرفت در این بین راجب تلویزیونی که درست پشت سر همراز به دیوار پیچ شده حرف بزنه.تلویزیون درست اندازه تلویزیون خونه خودشون بود و البته جدید تر برندش هم متفاوت بود ولی هر دو یه کار بیشتر بلد نبودن انجام بدن که نمایش تصاویر بود ظاهرا از همون اول کاری صرف دوربین ها شده بود صفحه تلویزیون به ده قسمت نامساوی تقسیم و جاهای مختلف تعمیرگاه ،حیاط و البته در ورودی مشتری رو نشون میداد هزینه زیادی برای هر کدوم از دوربین ها پرداخت شده بود تنظیماتی داشت که همراز به خوبی از نحوه عملکردش آگاه بود و براش جالب بود این دانش رو مدیون پدرش بود پدرش هم تصمیم گرفته بود توی ساختمون خونه خودش دوربین کار بزاره هر چند خیلی فایده نداشت و باعث دستگیری دزد نمیشد. در حرکتی سریع رفت و آمد کارگر ها و مکان هارو از نظر گذرونده بود اونها در لباس کار سرمه ای رنگ مشغول به کار بودن و داشتن با اجزای کیس و مانیتور ور میرفتن یا سیستم رو رفع مشکل میکردن.بیشتر توجه خسرو روی دوربین ورود مشتری بود بعضی از مشتری ها که برای بار ده هزارم میومدن و آشنا بودن قبل اینکه دستشون به کلید زنگ بخوره و صدای کر کننده ش داخل کانکس بپیچه در براشون توسط این سه نفر باز میشد
_ تو هم باید مثل آلنوش گاها حواستو به دوربین ها جمع کنی البته فقط اونی که من دارم الان نشانه گر موس رو روش تکون میدم...درسته همراز...بقیه دوربین هارو نگاه هم نکردی نکردی مهم نیست همراز وقتی به طور رسمی توی جای اصلی خودش مستقر شد با مشکل گردن مواجه شد نگاه کردن به تلویزیون نیاز مند به چرخوندن ۹۰درجه ای سر بود نمیتونست گلایه کنه چون تلویزیون جای دیگه ای برای نصب نداشت بعد از ظهر روز دوم کاریش بود که از خسرو جهت قبله رو برای نماز پرسید.همراز میدونست ارمنی اعتقادی به نماز نداره و معنا و مفهومش برای اونا تا حالا تعریف نشده.خسرو بلافاصله همون طور که ایستاده بود و قصد داشت وارد تعمیرگاه بشه سمت قبله چرخید و اون رو به همراز نشون داد نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به همراز کنایه زد همراز هم متوجه شد ولی ناراحت نشد 
_ پدرتو واقعا با تو فرق داره هم از نظر عقل هم سن ۲۰ و خورده ای ساله که اینجا کار میکنه مثل من اهل مشروبات الکلیه تا دلت بخواد زیاد خورده درست مثل من...ببینم مادرت درست مثل خودت چادری و با خداست؟ببین فقط قبل اینکه جوابمو بدی یه چیزی باید بهت راجب خودم و دینم بهت بگم...خدا از نظر من هیچ وجود خارجی نداره همین و بس یادت باشه نمیتونی با من بخاطرش بحث کنی
_ چادر سر نمیکنه ولی بله خدارو قبول داره
_ پس چادر رو کی بهت یاد داده دلیلش چیه
همراز با توجه به افکارات و عقاید خسرو فهمیده بود حرف نزدن بهترین گزینه ست مطمئنا دلیلش برای خسرو بی معنی یا شاید مسخره طلقی میشد تهش به دعوا و ناسزا هم ممکن بود برسه
_ همینجوری دلیل خاصی نداره دوستش دارم همین.
خسرو لباس متفاوتی نسبت به بقیه داشت و باید هم اینجوری میبود معلوم بود دست به سیاه و سفید نمیزنه دستش به بزرگی دست پدرش بود و البته کلفت.یه شلوار لی آبی روشن و کفشی اسپرت به پا داشت لباس تنش هم یه تیشرت بنفش رنگ ساده بود خداحافظی سریع دم رفتن انجام شد و حالا در راه برگشت به منزل بود پدرش مثل روزهای قبل خسته ولی خودش همچین احساسی نداشت مادرش فکر میکرد وقتی دخترش از سرکار برگرده بخاطر خستگی زیاد بدنش روی شونه هاش میفته ولی نشد اون بیشتر از روز های دیگه سر حال و مملو از حرف های ریز و درشت بود پدرش دلش میخواست اون اولین نفری باشه که حرفاشو میشنوه و البته جداگونه داخل ماشین ولی همراز موافق حرفش نبود.
_ حقیقا ترجیح میدم بیش از یه نفر شنونده حرفام باشن خداوکیلی نمیتونم یه ماجرا رو ده هزار مرتبه تعریف کنم
منظور همراز نسرین و گلنار بودن وقتی رسیدن مادر منتظرش بود
_ خسته نباشی منشی کوچولوی من 
_ وای نه توروخدا...مثل بچه ها باهام صحبت نکنید منشی که کار بچه نیست در ضمن فعلا کلمه خسته نباشی شایسته من نیست مثل روز قبل که روز اولم بود کار خاصی نکردم.بیشتر این دو روز شبیه جلسه معارفه بود تا روز فعالیت 
_ باشه به هر حال تو از خونه دور بودی و اونقدر هم بیکار نبودی...بهم بگو فکر میکنی از کار خوشت اومده؟
_ هیچی معلوم نیست فعلا ازم راجبش نپرسین چون نظری ندارم 
_ راجب همکارت درست حرف نزدی دیروز بگو همونجوری که بابات تعریف میکرد بود؟
_ آره بود ورزشکار هم هست لاغر و خوش خنده قدش از من کوتاه تر و مانتو شلوار اداری تنش بود مقنعه روی سرش مثل برگی نزدیک به جدا شدن از درخت بود که به مو بند باشه همش آقا خسرو بهش هشدار میداد به محض ورود مشتری مقنعه رو سرش کنه .مدام ازم پذیرایی میکنه و امروز.....
قرار بود نیم ساعت دیگه خونه غرق خاموشی محض بشه همراز درباره مسئله ای کنجکاو بود و میخواست از پدرش راجبش بپرسه به این خاطر که اون تنها کسی بود که میدونست توی دستشویی بود و داشت مسواک میزد 
_ بابا میشه درباره آقا خسرو یکم حرف بزنی؟اون چجوری دوست شماست...نکنه اون
همراز با دیدن قیافه عجیب پدرش از ادامه حرفش دست کشید و خاموش شد کامل از سئوالی که پرسیده بود پشیمون شد
_ ببینم تو رفتی کار یاد بگیری یا دور و اطرافیانت رو آنالیز کنی؟
_ نه بخدا من فقط...
_ خیل خوب همراز...داستان خسرو یکم با همه ماها فرق داره یه آدم عادی نیست دست رئیس اونجا و برادرش روی سرش بوده علاوه بر اون این پسر یه جورایی دوست پسر رئیس بزرگتر بوده حالا اون پسر داره از ایران خارج میشه میره که در کشور دیگه ای زندگی کنه و عشق و کیفشو بکنه
همچنان که داشت درباره خسرو حرف میزد همراز رو متوجه حسرت خودش کرد حسرتی که خیلی هم مهم بنظر نمیرسید پدرش دوست داشت به خارج از کشور بره و حداقل یه هفته از تمام بدبختی های دنیا و کار راحت باشه ولی به جیبش که نگاه میکرد پشیمون میشد ناگفته نماند درباره رئیس های اونجا بیشتر از پیش شاکی بود و این حس به همراز هم انتقال پیدا کرد.به نوعی در اونجا رسم بود که حق تمامی کارگرها اعم از ایرانی و ارمنی خورده بشه.اوایل فکر میکرد این مشکل تنها گریبان گیر ایرانی هاست ولی بعدا تونست پای درد و دل های ارمنی اونجا هم بشینه و قضیه رو تاته ماجرا بخونه.در اونجا کسی غر نمیزد یا اعتراض نمیکرد در مقابل دو رئیس کارگر ها شبیه آدمان بی دستی بودن که برای گذران زندگی به کمک اونها احتیاج داشتن سر به زیر انداختن و عمل کردن به دستورات تنها کار مجاز اونجا بود.پدر دوباره ادامه داد
_ خسرو در اوایل مثل من بود و کار میکرد منم مأموریت داشتم طبق خواسته اون پسر بهش کار یاد بدم و خیلی کوتاه گذشت و دوستی شکل گرفت ولی مقام اون بعد پنج ماه تغییر کرد و شد صاحبکار و الان خیلی وقته در اون شغل مونده و ثابت کرده کار یدی رو اصلا اهلش نیست و ترجیح میده خودشو با اعداد و ارقام سرگرم کنه بعضی اوقات موقعی که پیشم کار میکرد دل به کار نمیداد ولی صبور بود وغر نمیزد
_ پس دلیل اینکه دستاش اینقدر بی زخم و درد بود این بوده...ببینم اون وقت پسر رئیس بزرگ کجا کار میکرد لابد توی دفتر اصلی بالا
_ نه.اون درست توی همون جای خالی کار میکرد که تو متفکرانه بهش نگاه میکردی
_ دوستی شون اگر خیلی خوب بوده پس باید چند صباحی دیگه دلشون برای هم تنگ بشه
_ اوه...تو خیلی ساده ای دختر من دلتنگی میون ارمنی و ایرانی معنی نداره قطعا اون پسر خسرو رو به فراموشی کامل میسپره اینکه خسرو متوجه این موضوع هست یا خودشو زده به اون راه رو دیگه نمیدونم 
از حرف های پدر چیزی متوجه نمیشد تا زمانی که با چشم خودش نمیدید باور نمیکرد اعتقاد پدر تا ابد پا برجا موند و تغییر نکرد همراز هم خودش در سال های آینده این جریان رو تجربه کرد و اعتقاد کامل پیدا کرد البته استثنا هم وجود داشت و اون...
روز بعدی افراد متفاوت تری رو دید بعضی از کارگر ها ظاهرا اجازه رفت و آمد به کانکس رو داشتن و به دلیل خواسته خسرو می اومدن و ارمنی بودن.گاها ازش صلاح و مشورت میخواستن در خواست لوازم میکردن.آلنوش و همراز بدون درک مکالمه های رد و بدل شده فقط گوش میسپردن گاها کنجکاوی پا از حد فراتر میگذاشت و باعث میشد سئوال پیچش کنن اون هم با خنده جوابشونو میداد
_ خوب بگو غذا های اونجا چطوره 
روز در کمال تعجب و شگفتی زود سپری شده بود و حالا خانواده دور میز سنگین و قهوه ای سوخته برای صرف شام نشسته بودن میز شش نفره بود و همیشه دوتا صندلی به اجبار باید خالی میموندن یه روز همراز به طنز راجب دو صندلی با مادرش شوخی کرده بود
" _ مامان جان میگم اگه دوتا بچه دیگه میاوردی بهتر نبود؟ نسرین از ترس خشکش زده بود _ دختر تو مثل اینکه زده به سرت من همین شما دوتا رو به دنیا آوردم خیلی هنر کردم شکم آخه چند بار تحمل درد فاجعه بار زایمان رو داره اون دوتا رو اگه میخوای میندازیم دور این جور چرت و پرت ها به سرت نزنه"
مجتبی اعتقادی به سر میز نشینی نداشت بر اساس مقام توی خونش رفتار نمیکرد راحت بود و ساده روی یکی از صندلی ها نزدیک به بقیه نشسته بود این گلنار بود که سر میز نشسته بود.وعده آماده شده خیلی ساده و نونی بود سیب زمینی پخته و تن ماهی.ظاهرا هیچ کس جز همراز از غذای پیش روی خودش لذت نمیبرد.با این حال خیلی نتونست بخوره و دست از غذا خوردن کشید
_ چی شده؟حالت خوب نیست مادر؟چرا بقیشو نمیخوری؟باید یجوری بخوری چون تن ماهی چیزی نیست که بمونه توی یخچال حالت سمی پیدا میکنه سیب زمینی و نون رو رها کن و فقط تن ماهی رو تمومش کن 
وقتی پیشنهادشو داد با نا آرومی روی صندلیش جابه جا شد صندلی های براش خشک و آزار دهنده بودن خیلی وقت پیش اونهارو خریده و حالا از داشتنش به طور کامل پشیمون بود.خواهرش هم درست یکی مثل همین میز رو خریده بود ولی با اون مشکلی نداشت وقتی قضیه خرید خونه جدید جدی تر شد با حالتی از انزجار روزی دست به صندلی های میز کشید و گفت
" _ مطمئنا اولین چیزی که باید از خجالتش در بیام این میز مزخرفه کنار سطل آشغال باشه بهتره چون لیاقتش همینه من و خواهرم جوون بودیم و جاهل بخدا که سهیلا هم پشیمونه ولی روش نمیشه ابراز کنه"
_ حال من خوبه ولی سنگینم سئوال اولیتون با سئوال های بعدی یه جواب داره...غذاهایی که آشپز اونجا درست میکنه خوشمزه ولی خیلی چربه و گلو رو میزنه
_ وای خدا جدی میگی؟من با این وضع فشارم اگه اونجا به جای تو منشی میشدم باید چه گلی به سرم میریختم؟...پس امشب رو با پدرت حتما یه چایی بخور تا این چربی از معدت پاک بشه اوناهم متوجه هستن و چیزی نمیگن؟
براش مهم نبود نظر دو نفر دیگه داخل اون کانکس چیه فقط میدونست تو بد دردسری افتاده
_ مامان بیخیال چایی گرمه شما هنوزم توی تابستون چایی میخورید؟من نمیخوام ممنونم.
نسرین لب باز کرد تا سئوال های دیگه ای بپرسه و همراز هم میدونست مادر هنوز راجب غذا های اونجا کنجکاوه میخواست حرفاشو ادامه بده و سئوال هارو نشنیده جواب بده پدرش پیش دستی کرد
_ دختر تو راجب چربی غذا ها حرف میزنی؟مارو بگو که از همون اول آشپزاونجا برامون غذا درست نکرد و اینجوری به دادمون نرسید...نسرین اونجوری نگام نکن من نمیخوام از دست پخت تو ایراد بگیرم ولی میخوام به این دختر بفهمونم حواسش به موقعیتی که بدست آورده باشه...چقدر مسخره که بین ما و شما منشی ها فرق گذاشته میشه 
همراز آزرده خاطر سر به زیر انداخت باید خودش رو آماده ی گلایه های دیگه میکرد و عذاب میکشید پدرش نمیخواست به دخترش عذاب بده و ناخواسته این اتفاق میفتاد
_ تو رو خدا یه ذره زبون به کام بگیر مرد
همراز در ادامه صحبتهاش قصد داشت از مردی که اسمش آرنوش بود و آشپز تعریف کنه ولی با بحث پیش اومده صلاح ندید ادامه بده مرد شخصیت مهربونی داشت و ساده بود سریع جایی در قلبش برای خودش پیدا کرد واضح بود ازدواج کرده پوست صورتش گندم گونه بود و ارمنی بودنش براحتی قابل تشخیص بود در مقابل آرنوش آلنوش صورت خاصی نداشت با ایرانی زبون ها میشد اشتباهش گرفت افراد تیزبین هم در شناخت هویت اون ناتوان بودن به این نیتجه رسید که احتمالا ارمنی های زیادی دیده ولی خودش خبر نداشته و نفهمیده اصلا زبون اونها رو تا به حال نشنیده بود و نمیدونست چنین قومی توی کشورش زندگی میکنن.علاقه همراز به آرنوش کم کم به جایی رسید که اون رو به سرایدار مهربون مدرسه قدیمیش نسبت داد.هردو عاشق کارشون بودن و با وسواس کار میکردن.در پی این علاقه متوجه شد که آلنوش و خسرو از بعضی از کارهای آرنوش گلایه مند هستن و یه بار وقتی روابطشون با همراز صمیمی تر شد به زبون هم آوردن و تصمیم گرفتن یکم اونو بیشتر از قبل تحت کنترل دربیارن.بیشتر اوقات آلنوش اخطار میداد وگاهی هم خسرو. آلنوش با اینکه دختر خوبی بنظر میرسید در عین حال وقتی عصبانی میشد غیر قابل تحمل میشد و پرخاش میکرد پیش بینی میکرد اگر خسرو نبود کار حتما به دعوا کشیده میشد.مسئله چرب بودن غذا کم کم برای آلنوش دردسر درست کرد نگران اندام خودش شد و گفت که باید باشگاه بره و این چربی های اضافی رو بسوزونه البته خیلی کاری از پیش نبرد چون به چربی و شکلات علاقه زیادی داشت و نمیتونست از نخوردنشون صرف نظر کنه فقط پول هدر داد همراز بر خلاف اون رفتار میکرد و در خوردن رعایت میکرد و هوس نداشت با این حال گاها با حرف های آلنوش درباره خوراکی موافق بود
" _ من واقعا به شما قبطه میخورم _ چرا اون وقت؟ _ خیلی به مسائل ریز اهمیت نمیدین و وسواس ندارین سخته مثل شما باشم _ سخت نیست عادت کردی آدم زیاد زنده نیست پس نباید علکی اینقدر خودشو آزار بده متوجهی؟"
آلنوش بعد حرفی که زده بود خندیده بود در ساعات ناهار حرف دو ساعت پیش رو دوباره پیش کشیده بود بشقابی به دست داشت که سیب زمینی سرخ کرده و طلایی رنگ داخلش آدم رو به هوس مینداخت البته داغ نبود ولی قشنگ برش خورده و یه دست بود ضمن تعارف زدن با اینکه نمیدونست قبول نمیکنه گفته بود
" _ از این شروع کن بخدا که خیلی ساده ست زندگی برای آدم ها سخت هست پس نباید سخت ترش کرد موافقی؟"
اواخر هفته که رسید موقع رفتن آلنوش به طوری برنامه ریزی شده به میزی که قبلا صاحبش بود نزدیک شد و کنار صندلی چرخان همراز زانو زد درست روبه روی جایی که آلنوش زانو زده بود یه گاو صندوق فلزی قرار داشت که از دید دیگران پنهان بود توش پر پول و مدارک بود پول های داخلش فقط ایرانی نبودن پول کشور های دیگه ای هم بودن که برای تعمیرگاه نبود و صاحب اون پول های عجیب و غریب که تا به حال همراز به عمر خودش ندیده بود خسرو بود. پول ها بیشتر صرف سفر کاری میشد تا خوش گذرانی کم پیش میومد بره کار های تعمیرگاه باید خلوت میبود و حالت متعادل میداشت کل کارگاه در آرامش و اعتماد کامل مثل همیشه درموقع نبود خسرو به آلنوش سپرده میشد و آلنوش هم خوب مدیریت میکرد از ارمنی مورد اعتماد هم کمک میگرفت و کارپیش میرفت با این حال خسرو بازهم نگرانی خودشو به طور کامل کنار نمیزاشت و از راه دور خبر میگرفت اینکار باعث لذت نبردنش از سفر میشد " _ خدای من خسرو!!!من که گفتم به چیزی فکر نکن و آرامش خودتو بهم نزن.بخدا که آقا اریس و آقا اونیک هستن و اینجا روی هوا نمیره.بخاطر منم که شده به جای منم که شده پشت میز های رستورانشون با لذت بشین و غذا بخور بگو جای آلنوش بدبخت هم خالی"
آلنوش متاسفانه توانایی درک نگرانی خسرو رو نداشت.در گاو صندوق که باز شد یه دست پول رو کامل برداشت و شروع به شمارشش کرد همه ۱۰تومنی و قدیمی بودن معلوم بود ۱۰۰۰۰مرتبه میون مردم چرخیده.شمارش که تموم شد اونو روی میز رها کرد
_ بشمر و قبولش کن...مبارک باشه همراز این اولین حقوق شماست...حست رو بعد شمردن پولا بهم بگو 
به وضوح همراز شکه شده بود دهنش باز مونده بود دور دسته پول یه کش آبی رنگ چرکین قرار داشت باعث میشد پول ها پخش و پلا نشه نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت نمیخواست بشمره از صحت تعداد اونا مطمئن بود
_ خیلی ممنون...غافلگیر شدم ولی بعید میدونم لیاقت تقبلش رو داشته باشم بهم اجازه بدید نشمرم من فقط از شما تعلیم دیدم هفته دیگه هم تعلیم میبینم بزارید قبول نکنم
_ دختر خوب این چه حرفیه این حق شماست باید قبول کنی باید بشمری
با درموندگی پول رو توی دستش جابه جا کرد و خواست بشمره 
_ ظاهرا با پول میونه خوبی نداری 
_ بله حق با شماست و بخاطر این چیزم نیومدم اینجا اومدم که وقتم به بطالت نگذره از اینکه وجودم رو اینجا قبول کردید ممنون
خسرو خوب به حالات همراز دقیق شده بود و نگاهش سنگین بود همراز بیشتر از قبل سرشو به زیر انداخت تقریبا چونه با گودی گردنش داشت برخورد میکرد.آلنوش اولین بار بود نگاه خسرو رو این طور میدید و هزاران سئوال توی سرش ایجاد شده بود.ظاهرا همراز مرغی بود عجیب و غریب در میون بقیه مثل بقیه هر دونی که براش میپاشیدن رو نمیخورد یا بهتر بگم اصلا نمیخورد معلوم نبود رفتارش درست بود یا نه ولی انجامش میداد همین و بس.فردا روز پجنشنبه بود و تا نصفه روز قرار بود کار بکنن خبری از ناهار نبود و آرنوش در آرامش بود موقع رفتن خیلی ناگهانی در حالی که هر سه نفر روی صندلی هاشون بیکار نشسته بودن خسرو سر به سمت آلنوش چرخوند آلنوش مشغول گوشیش بود و با لذتی خاص با اون کار میکرد به طور حتم در حال چت کردن با دوستانش بود با خودش زیر لب و آهسته حرف میزد همراز خط لبخندی روی صورتش نقش بست این رفتار یکی از عادت های همراز هم بود البته خسرو این عادت رو دوست نداشت اذیت میشد و گوش حساسی داشت ریز ترین صداهارو به خوبی میشنید بعد چند ماه متوجه شد همراز هم همین عادت رو داره خندیده بود و بعد گفته بود " _ خدایا خودت بهم رحم کن"
همراز اون زمان نخندید و براش مهم نبود که خسرو همچین چیزی رو فهمیده براش عجیب بود که چرا اون با وجود اینکه اسم خدارو به زبون میاره به وجودش باور نداره.پس خدای اون دقیقا کی بود در ذهن خودش با خسرو وارد گفتگو شده بود گفتگویی که خسرو هیچ وقت نشنید
" واقعا این حرکت یعنی چی چرا لجاجت با کی در گیری از کی فرار میکنی اگه اون بالایی نبود مطمئن باش تو هم نبودی.مادر مهربونت نمیتونست تورو وضع حمل کنه هم خودت میرفتی هم مادرت نفس تو به دستور خدا میره و میاد"
_ ببینم محتویات یخچال تحت کنترله؟
آلنوش یه لحظه سر بلند کرد و متفکر شد ولی چیزی نگذشت که دوباره درگیر گوشی شد
_ آره ببینم قراره شنبه برای سرکشی مجدد بیان؟
_ بله میخوان بیان فقط غذای سفارشی رو به آرنوش گفتی؟
آلنوش با اطمینان کامل سر تکون داد و چیزی نگفت.سئوال و جواب های رد و بدل شده همه بدون ارتباط چشمی شکل گرفته بود. همراز یه لحظه نگاهش روی خسرو قفل شد متوجه شد قصد داره چیزی بگه احتمالا میخواست بدونه چه چیزی آلنوش رو تا این حد خوشحال و سر ذوق آورده بوده شاید هم میدونست و میخواست ادامه ماجرا رو بشنوه ولی پشیمون شد بی توجهی آلنوش ساکتش کرد.همراز از این برخورد دلسرد شد.اون صحنه تا زمانی که بره خونه و کلید رو توی در بچرخونه در ذهنش بارها به تصویر کشیده شد البته وقتی مادر درو به روش باز کرد افکاراتش مخدوش و از ذهنش پرواز کردن و پشت در جاموندن.نسرین بعد سلام و احول پرسی کوتاه دوباره به کارش که جمع آوری ظروف آشپزخونه و گذاشتنشون توی جعبه میشد ادامه داد تا الان ۷جعبه از کل جعبه ها پرشده بود 
_ خدای من باورم نمیشه اینقدر ظروف زیاد دارم؟از هم دیگه پخشن فکر میکردم عددی نیست ولی...فکر کنم باید چند تا از بشقاب و ظروف دیگه رو رد کنم بره یا شاید نوهاشو بدم به تو برای جهزیه ت
_ مامان ازدواج؟دخترت چی میدونه از شوهر داری و زندگی
_ منم نگفتم الان که دختر لباساتو عوض کن یه میوه بخور بعد هم یه سالاد خوش دست برامون درست کن 
_ ببینم شما خونه رو...
_ آره فروختیم
همراز دلسرد بود مادر و پدر به نظریه بچه ها در انتخاب خونه توجه نکرده بودن و کار خودشونو کرده بودن.بلوغ فکری نداشتن. پس جاهلانه نظر میدادن.نگاه های اولیه اون و خواهرش به خونه جدید اصلا خوب نبود دلتنگی و خلسه بدی براشون به وجود اومده بود که تا ۶ماه بعد از ورود ادامه داشت. همسایه های خونه قبلی رو خیلی دوست داشتن و دلتنگ اونا بودن البته پدر و مادر براشون مهم نبود.اونها در آخرین طبقه و بدون آسانسور زندگی کرده بودن اونم به مدتی طولانی ولی از امتیاز بالاپشت بام برخوردار بودن فامیل رو به آب و هوای آزاد بالا پشت بام دعوت میکردن چایی و آتش برپا میشد و حتی ترقه بازی هم کرده بودن.همسایه ها بعد شنیدن خبر عزیمت خوشحال شده بودن اونم به خاطر پله های درد آور.ساختمون شرایط آسانسور دار شدن رو داشت اما به تنوع نیاز داشتن.چالش های جدید با همسایه های جدید در راه بود رفتار های گذشته مجددا تکرار نشد.جابه جایی ها هزینه زیادی روی دست خانواده گذاشت درک میکرد و دیگه اعتراضی نداشت اون باید نگران چیز دیگه ای میبود که هنوز ازش اطلاع نداشت پدرش در همون روز ها در راه به دخترش هشدار داد.یه مانتوی سرمه ای رنگ و دکمه دار که انتهاش تا زانو میرسید تنش کرده بود آستین کوتاهی داشت بنابراین نیاز به آستین جدا گانه داشت روز قبل از رفتن خودش رو نهیب زده بود و وادار به خرید اون کرده بود یه مقدار پول از همون حقوق برای اینکار برداشت مادرش بهش پیشنهاد داد و بعد اضافه کرده بود...
" _ یادش بخیر هیچ وقت اولین باری که حقوق دستم دادن رو یادم نمیره ۲۰۰تومن پول بود که بیشتری هاش نو بودن اینکه باهاش چی خریدم یادم نیست ولی تویی که دفتر خاطرات داری باید بنویسی تا یادت نره.دستام اون روز از خوشی یخ کرده بود و فشارم افتاده بود من مزد یه ماه کار رو به عنوان یه منشی از یه خانم روانشاس گرفتم ۱۰ سال کارکردم.درست راه نمیرفتم جوگیر بودم...همراز تو چرا مثل من نیستی؟"
یکی از چیز هایی که بیشتر از پیش قلب اون رو می آزرد درک خانوادش درباره شخصیت اون بود.دختری بود که با پول عشق نمیکرد خوشحالی رو در چیز دیگری میدید...کی قرار بود بفهمن آیا ممکن بود کس دیگری به جای اونا درک کنه؟بود ولی وجودش فعلا احساس نمیشد.خرید آستین فقط یه ماه نهایتا دوماه نظرش رو جلب کرد ولی بعد گشادی مایه عذابش شد.لاغر اندام بود. یه روسری زرشکی به سر داشت که دور تا دورش رو با نخی سفید رنگ دوخته بودن.خیلی ساده بود متعلق به مادرش ولی کسی اطلاعی نداشت.از وضعیت حال حاضرش متنفر بود باید به فردا و پس فردا هم فکر میکرد تصمیم گیری برای پوشیدن لباس مناسب گیجش کرده بود با مامانش جر و بحث داشت و به نتیجه نرسیده بود میخواست مثل آلنوش لباس اداری بپوشه ولی موندن در اونجا و ادامه دادن رو قطعی نمیدید.جدای اون خسرو همراز رو هنوز اصرار به پوشیدن فرم اداری نکرده بود و ای کاش کرده بود.علاقه وافر همراز به فرم اداری چیزی بود که نه آلنوش متوجهش بود نه خسرو. آلنوش بر خلاف اون اصلا و ابدا علاقه ای به فرم اداریش نداشت کهنه شده بود و درست باهاش رفتار نمیشد دکمه آخر مانتو به یه مو بند بود دوخته میشد ولی باز به همون حال قبل می افتاد.
_ گوش کن ببین چی میگم...تو باید دوسه روزی کامل کارو ببوسی بزاری کنار به مادرت کمک کنی.
خودش هم این موضوع رو میدونست ولی دلیل تکرار این حرف رو نمیفهمید
_ میدونم قبلا هم گفته بودین
_ ببینم آمادگی شنیدن هر حرفی رو داری؟
_ منظورت چیه؟چه حرفی؟
_ فراموش کن
_ بابا چرا هربار حرفتونو نصفه کاره میزارین مثل این میمونه که هر بار یه لباس ببافین ولی گره آخر رو نزنید و همه چیز باز بشه
_ کافیه همراز...
حرف آخر با کلافگی ادا شد به سکوت اجباری محکوم شد وقتی سر کار رسیدن خسرو و مجتبی گوشه ای رفتن و حرف زدن بحث کوچکی در گرفت و زود به پایان رسید حرف پدر رو تازه متوجه شده بود
_ ببینم فکر نمیکنی بیان این جریان یکم دیر باشه تو متوجه شلوغی کار هستی یانه
_ هستم خیلی خوب و کامل خواهشا مثل اریس بی رحم نباش و درک کن ایراد بنی اسرائیلی کاری رو از پیش نمیبره.چیزی توی اون زمان کوتاه مدت بالا و پایین نمیشه دندون به جیگر بزار.دختر من خواهر داره ولی بچه ست توانایی کمک نداره.دختر من که به کار مشغول شد مادرش دست تنها شد. ببینم اصلا چرا من دارم اینارو به تو میگم...تو که زن و بچه نداری
خسرو دست آخر خاموش شده بود با نگاهی که هم توش خشم بود و هم ناراحتی به همراز نگاه کرد خسرو و مجتبی حالا درست دم در کانکس رسیده بودن.ناچارا پذیرفت.وقت مجتبی رفت وارد کانکس شد و چند لحظه ای جلوی کولر گازی سرد و زجر آور وایستاد.بدون نگاه بهش اونو مخاطب قرار داد
_ پس تو خواهر داری اسمش چیه و چند سالشه 
سئوال خسرو شبیه به این بود که انگار حرف پدرش رو باور نکرده قبل اینکه ابراز احساسات کنه آلنوش بحث رو عوض کرد 
_ وای خدا جدی میگی...اسمش چیه؟رابطه تون خوبه؟اونم مثل تو آرومه
لبخندی تلخ روی لب نشوند که آلنوش اصلا متوجه نشد 
_ گلنار اسم اونه و از من خیلی کوچیک تر روابط خوبی نداشتیم ولی الان یه سالی میشه که خوب شده عقلش نمیرسید از لحاظ رفتار درست برعکس منه فکر کنم شما تک فرزند هستین درسته؟
حالت چهره ای که آلنوش بعد این حرف پیدا کرده بود دیدنی و نادر بود گنگ بود و سکوت چند ثانیه ای داشت خسرو حالا به آلنوش و تامل اون خیره بود.حدس همراز درست بود ولی اینکه از نداشتنش خوشحال بود یا ناراحت معلوم نبود ولی ظاهرا خوشحال بود طرز تفکر آلنوش عجیب بود توی اون لحظه ها کمی حسرت خورده بود ولی زود فراموش کرد مادر اون دیگه توانایی بچه دار شدن نداشت نه اینکه سنش گذشته باشه ولی تصادفی دردناک کرده بود که از کمر به پایین دچار آسیب دیدگی شده بود از باروری مجدد محروم شده بود دو ماه تموم روی تخت میخوابید و اجازه حرکت نداشت‌.گریه های غم انگیز مادرش حالا برای اون گاها شبیه به آهنگ پخش میشد و ناراحتش میکرد همراز به طور ناخودآگاه باعث شده بود دیگه یاد گذشته نیفته و حال بهتری داشته باشه دوستان زیادی داشت ولی کسی سبک شیوه و روش همراز رو پیش نگرفته بود و موفق نشده بود دلسوزی همه چیز رو مخفی کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.