دروغ به وقت خوشبختی : بخش سیزدهم

نویسنده: Sheila

..روزها از پی هم گذشتن خسرو به کمک اریس دوباره تعمیرگاه رو سر پا کردن تا اون موقع همراز و آلنوش به همراه کارگر ها در تعمیرگاه اصلی کارکردن بهترین تصمیم بود چون نباید بیکار میموندن برای گذروندن مخارج زندگی باید کار میکردن. کار کمی فشرده بود ولی تجربه خوبی بود.البته تنها برای اون.سیستم های نجات داده شده زودتر کار تعمیرشون تموم شد و تحویل داده شدن با مشتری ها جلسه های توجیهی زیادی گذاشتن و خسارت هم تا جایی که میتونستن دادن.یه روز خسرو با خنده جریان مدیر هنرستان همراز رو یاد آوری کرد و در آخر با این جمله طنز بازی شو کنار گذاشت. " همراز شاید باورت نشه ولی ظاهرا اینقدر حق با تو و اون دانش آموزا بوده که هیچ کدوم از اون سیستم ها سالم نموندن حالا به لطف تو سیستم های اون قسمت هم نو میشه ".درگیری بین منشی های ارمنی کارو خراب کرد یکی از منشی ها نتونست تحمل کنه و رفت.کلمات تند و زننده ای که بین منشی های ارمنی در گرفته بود واقعا خجالت آور بود اریس و خسرو بدجور عصبانی شده بودن
_ تو به چه حق اینجور دهن باز کردی و هر چی دلت خواست به زبون آوردی خسرو بعضی کلمات رو میدونه ما هم که همشو میدونیم فقط همرازه که نمیدونه.چرا سر یه مسئله ساده اینقدر بحث کردی.چرا دندون به جیگر نذاشتی تا کار ساخت و ساز اون ور تموم شه شرش کنده شه.مسئله دادن حقوق هم به مشکلات قبلی اضافه شد مجبور شدن کارگر های خسرو رو یه روز درمیون سر کار بیارن تعمیرگاه اصلی کوچیک و خفه بود.خسرو به سطوح اومده بود چند روز بعد دچار سرماخوردگی شد و مجبور شد از کانکس و از راه دور کارگر هاشو مدیریت کنه و جواب بعضی از مشتری ها رو بده.اجازه دادن مرخصی همراز و آلنوش حالا در دستان اریس بود.همراز به سختی برای سه ساعت آخر یکی از روزها مرخصی گرفت و بعد روانه تعمیرگاهی شد که از اول در اونجا شروع به کار کرده بود.خسرو در همون زمان از تعمیرگاه خارج شده بود و داشت به انتهای کوچه نگاه میکرد و آروم آروم قدم میزد از بیکاری حوصله ش به سر اومده بود.همراز به سختی زبون باز کرد تا صداش بزنه.خسرو از دیدنش تعجب کرد ولی احساسی فرای تعجب وجود داشت که بهش اهمیت نداد
_ تو اینجا چیکار میکنی...ببینم از آقا اریس مرخصی گرفتی؟میدونه که اینجایی؟میدونی که قوانین مرخصی هنوز فرقی نکرده؟
_ من همه اینا رو میدونم...چرا یجوری بهم میگین که انگار اولین هفته کاری منه...اصلا فراموش کنید این موضوعو...دستتون بهتره؟
_ تو حرف های اون روز منو که تو ماشین بهت زدم فراموش کردی؟
_ نه نکردم ولی میخوام فراموشش کنم
_ قصدت از اینکار چیه؟
_ چرا برای هرکاری دنبال دلیل میگردین.من از شما فقط یه سئوال راجب دست سوخته تون پرسیدم. چرا به فلسفه تبدیلش میکنید؟
خسرو دست از یک به دو کردن با همراز برداشت.به دستش نگاه کرد دیگه باند دورش پیچیده نشده بود داشت روز به روز بهتر و بهتر میشد پوست جدید مدام ساخته میشد تا آسیب گذشته رو جبران کنه.مجدداً به تعمیرگاه برگشت و همراز هم پشت سرش وارد شد خسرو همون طور که داشت به رفت و آمد بنا و کارگر های زیر دستش نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن همراز درست پشت سرش ایستاده بود و با صبوری تموم به حرفاش گوش داد
_ دستم اون روز درد داشت دکتر که بسته بود دردش یکم خوب شده بود ولی من زحمت دکتر رو به باد دادم و باند دستمو باز کردم دردش دوباره تشدید شد عصب دستم داشت اذیتم میکرد ولی...
برای زدن ادامه حرفش سمت همراز برگشت 
_ تو نذاشتی ادامه دار بشه...از اینکه اینکارو کردی ممنون...دردش اگه بهش رسیدگی نمیشد نمیتونستم شب بخوابم...مسکن درد روی من اصلا اثر نداره.
_ ظاهرا وضعیت اینجا داره روز به روز بهتر میشه. درسته؟
_ حرفی نمیتونم بزنم دنبالم بیا تا خودت ببینی...فقط قبل رفتن از وضعیت تعمیرگاه اصلی بهم بگو
همه چیز البته به غیر از حرکت احمقانه یکی از منشی های ارمنی خوب بود ولی همراز دیگه از بودن در اونجا خسته شده بود.از اینکه خسرو رفت و آمدشو به اونجا قطع کرده بود ناراحت بود.به طرزی عجیب دلش میخواست خسرو تنها کسی باشه که به اون دستور میده.چیزی راجب این احساس که میدونست برای خسرو احمقانه به نظر میرسه نگفت.چیزهایی که گفت که خسرو انتظارش رو داشت.
_ نظرت چیه؟
_ نظری ندارم فقط اینو متوجه شدم که فرقی با اون موقعش نکرده 
نظریه کاملا درست بود خسرو هم تایید کرد کاشی دیوار ها حالا طوسی رنگ شده بودن و برق اکلیلی کمی داشتن.سرامیک های زمین به رنگ سرمه ای تغییر پیدا کرده بود.کارگرها در حال نصب پنجره های جدید بودن که از نویی زیاد برق میزدن.چراغ های کم تر اما با انرژی بیشتری نصب شده بود میز کار کارگر ها به رنگ قهوه ای سوخته بود و داشت کم کم آماده میشد تا پذیرای کارگر ها اونجا بشه.
_ نباید هم فرق کنه...نکته کلیدی کار همینجاست که تو متوجه شدی ولی دلیلش رو نمیدونی...این حالت استاندارد اینجاست و مثل اتاق خواب نیست که هر سال به یه مدلی دربیاد.اینم بدون که ما مثل شما دخترا نیستیم که از چینش بدون تغییر جایی خسته بشیم و قصد عوض کردنش رو داشته باشیم
حرف آخر به صورت طعنه ادا شد.همراز فقط سر پایین گرفت و چیزی نگفت.خسرو قادر بود غرور و ارزش زن رو زیر سئوال ببره.همراز رو از نگرانی هاش پشیمون کرد.
وقت برگشتن کارگرها که رسید خسرو مطالعاتی رو که در چند وقته اخیر انجام داده بود برای زیر دستهاش گفت که یکسری مراقبت های خاص بود امنیت کار بالا رفته بود دوسالی وضعیت در حالت عادی خودش گذشت کارگر ها با رضایت بیشتری کار میکردن.متاسفانه اتفاقات بدتری درکمین تعمیرگاه سرچشمه بود.یکی از کارگر ها با آبروی اونجا بازی کرد.سلاطین به روح زخم خورده کارگر ساده دل حجوم بردن و اونو مجبور به کاری زشت و نا پسند کردن.خسرو بعد اون اتفاق دوباره همه رو توی حیاط جمع کرده بود و فرد مقصر رو که یوسف نام داشت وسط کشیده بود و مورد سرزنش قرار میداد
_ میدونستی هیچ راهی برای جبران اشتباهاتت نیست.سر تا ته قضیه رو حالا برگرد و برای بقیه هم نوعان خودت تعریف کن تا درس عبرت بگیرن...تا بفهمن اینجا جوخه انتقام نیست لعنتی...حتی اگه اون موقع جواب اشتباهشو نمیگرفت زمان دیگه ای میگرفت.اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی.وقتی تعریف کردی وسایلتو جمع میکنی و دیگه برنمیگردی.اخراج کامل
یک حرکت تر و تمیز توسط یوسف شکل گرفته بود حرکتی که خسرو تا دو هفته بعد از انجامش متوجه نشد کار یوسف بوده.خسرو مشتری جدیدی داشت که اسمش مریدی بود یه مرد چهل ساله و پول دار شکم چاقش گویای همه چیز بود اهل کت و شلوار نبود پیراهن چهارخونه خیلی دوست و از کش های بند دار که از شونه رد میشد میپوشید ساعت دستش سیاه رنگ و گرون قیمت بود خسرو در اون زمان اصلا خیلی به ساعت علاقه ای نشون نمیداد بر حسب ضرورت میزد ولی وقتی ساعت مشتری رو دید دیدش نسبت به ساعت ها تغییر پیدا کرد.کفشش همیشه به رنگ قهوه ای سوخته بود و رنگ دیگه ای رو دوست نداشت.ظاهرا هر روز واکس میخورد.در اولین برخورد با مشتریش متوجه بوی تند واکس شد که بیشتر از بوی عطر ملایمش بود.یکی از گوشهاش شکسته بود و ظاهر ناجوری داشت.مریدی در اول با وضعیت گوشش اصلا کنار نمیومد و منزجر بود ولی بعد عادت کرد و اتفاقی که براش افتاده بود رو فراموش کرد.خسرو وقتی گوش رو دید مثل هر کس دیگه ای که اونو برای اولین بار میدید فکر کرد در گذشته فردی کشتی گیر بوده.به خودش جرعت داد تا جریان رو بپرسه از جوابی که شنید تعجب کرد البته اگر شغل مریدی رو نمیدونست شاید عادی طلقی میکرد.مرد صاحب یه بنگاه بود.
_ دوست دارم حدس شمارو بدونم البته فکر کنم نیاز نباشه بگید چون معلومه توی افکار شما چی میگذره...من واقعیت رو دارم برای بار 10هزارم تعریف میکنم.علتش درگیری شدید با یکی از مشتری هام بود که قصد داشت ملکشو بفروشه.سرتون رو درد نمیارم که بگم چی شد فقط بدونید نتیجه ش شد این.حق با من بود پس مجبورش کردم دیه این بیچاره رو که شبیه توپ آدامس شده بپردازه حتی تهدیدش کردم که به زندان میندازمش میخواست در بره.بعد پرداخت همه اطلاعاتشو از سیستم من پس گرفت و ملکشو دست کس دیگه ای سپرد.
_ شما اختیار دارید آقای مریدی.داستان شما برام جالب بنظر میرسه بیشتر راجبش بگید
_ آقای سهروردی بهتره راجب مشکل سیستم من حرف بزنیم.با وجود اینکه از مشتریم هنوز عصبانی هستم ولی حاضر نیستم به هیچ قیمتی اطلاعات اون و دیگران رو نشر بدم.هرچند تا الان هم خیلی کم حرف نزدم.
مریدی به غیر از مشکل شکستگی گوش سکته قلبی کرده بود.خسرو به وضوح چین خوردگی گوشه لب اونو به سمت پایین دید.سن کمی داشت ولی حتما خیلی اهل چربی خوردن بود.سکته ای که کرده بود حرف زدنش رو هم دچار اختلال کرده بود البته اگه تند حرف میزد کسی متوجه اشکالش نمیشد.طبق عقیده خسرو زود در مرحله سراشیبی قرار گرفته بود.کامپیوتر و دم و دستگاه مریدی مال دوره میانه بود برنامه های خوبی براش نصب شده بود هزاران فایل مختص مشتری ها روی صفحه ش خودنمایی میکرد کارگرها که تصمیم به تعمیرش گرفته بودن در اول از دیدن سیستم وحشت کردن.شلوغی سیستم واقعا تعجب برانگیز بود.خسرو نمی فهمید که مریدی چجوری قاطی نمیکنه.اطلاعات زیاد باعث کم آوردن فضای ذخیره شده بود برای همین مریدی قبل رفتن به اونجا کارت حافظه خریده بود و همون اول کاری روی میز خسرو قرارش داده بود.خسرو فهمیده بود با مشتری نسبتا جالبی روبه رو شده.
_ خسرو یه سئوال دوست داشتی به جای مدیریت اینجا یه بنگاهی بزنی
_ از دست تو آلنوش.تو که میدونی جوابمو برای چی میپرسی به هر حال میگم که همراز هم بشنوه.حقیقتا نه من از جابه جایی مبالغ اصلا راحت نیستم با اینکه سوادم در حد لیسانس و حتی حسابداری هم خوندم ولی سمتش نرفتم و از اینجا راضی هستم.خوب حالا من یه سئوال ازشما دونفر دارم بهم بگید احیانا سکته ای که کرده بخاطر فکر و خیال بوده یا خوردن چربی.منم دارم هم سن اون میشم هر بلایی که سر اون اومده ممکنه سر منم بیاد.منم به اندازه اون حرص میخورم شما که میدونید در این مدتی که باهم هستیم چه اتفاقاتی افتاده.حواستونو جمع کنید
با خنده این حرف هارو زد همراز ناراحت شد و لب گزید خسرو بیشتر خندید متوجه جریحه دار شدن احساسات همراز شده بود داشت باهاش به عنوان وسیله بازی میکرد.این کار باعث عصبانیت همراز هم شد ولی چیزی نگفت.مشکلات از هر دو سمت بود.مریدی به خسرو التماس کرد تا به اطلاعات مشتری ها آسیب نرسه و لااقل اگر رسید خیلی زیاد و دردسر آفرین نباشه
_ آقای مریدی من نگرانی شما رو درک میکنم باید یکم منطقی فکر کنید خرید سیستم جدید خیلی بهتره وقتی دست تعمیرکار به سیستمی که تا حالا تعمیر نشده میخوره مطمئن باشید در آینده دوبرابر مشکل حاضر مشکل پیدا میکنه مثل زمانی که فابریک بود دیگه عملکرد رضایت بخش نداره شما که حقوق خوبی دارین چرا اینکارو نمیکنین.میشه دلیلتونو بگید
_ مشکل من حقوق نیست سهروردی جان.خرید سیستم جدید یعنی تنظیمات جدید یعنی اضافه شدن هزاران آپشن جدید.من وقت خودمو نمیتونم برای آشنایی با اونا هدر بدم.من کارم دوباره در مرحله خوبی قرار گرفته و مشتری ها اذیت نمیکنن.حتی اگه حرفم شمارو قانع نکرده باشه این دلیل منه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.