_ دستشویی هایی داخل تعمیرگاه هست که میتونی در حال حاظر اونجا بری دقیقا انتهای تعمیرگاه سمت راسته مثل اینجا که دوتا بخش آشپرخونه و اتاق خصوصی داره اونجا هم دستشویی و قسمت موتور خونه هست.اگر یه دفعه صدایی شنیدی تعجب نکن.تو همیشه اتاق آقا خسرو میرفتی ولی الان نمیتونی مزاحم بشی.فکر اینو که انتظار بکشی کار درستیه رو از سرت بیرون کن.اینجوری مریض میشی.حالا بیام یا متوجه شدی؟
قطعا قصد کمک داشت ولی باعث خجالت همراز شد و خودش رفت.به آهستگی و برای اینکه خسرو رو از خواب کوتاه بیدار نکنه خارج شد البته بعدا وقتی زمان استراحت تموم شد و خسرو از اتاق بیرون اومد نگاهی به همراز کرد و بعدهم خندید
" خودتو خسته نکن من رفت و آمد تورو شنیدم حتی ضربه صندلی تو به دیوار حس کردم"
زمان استراحت افراد تعمیرگاه ۱ساعت بیشتر نبود و این خوب نبود برای خسرو بدتر بود چون زیاد به خواب نمیرفت مثل پدرش مشکل خواب داشت.به هر حال آش کشک خاله بود آشی که توسط اریس پخته شده و اجباری باید خورده و اطاعت میشد.آلنوش بعد مکالمه همراز با خسرو براش گفته بود که اون هم یه زمانی همچین داستانی داشته و نمیشه کاریش کرد.داخل تعمیرگاه وقتی به سکوت مینشست ظاهر جالبی پیدا میکرد.حقیقتا دلش میخواست حداقل پشت یکی از سیستم ها بشینه و قابلیت هاشو بفهمه ولی نمیشد دو دوربین داخل تعمیرگاه کار گذاشته شده بود چراغ ها کامل خاموش بودن و انگار اونجا حالت غروب یا شب رو داشت.دستگاه مشتری ها هم بیشتری ها خاموش بود تو بعضی از مانیتور های خاموش قادر بود صورت خودشو ببینه.مانتوی تنش حالا مانتوی دلخواهش بود مانتویی همیشگی مانتویی که بخاطر اون مراسم خریداری شده بود همراز پیشنهادشو داده بود و خسرو هم با کمال میل قبول کرده بود آلنوش از مانتوی کهنه خودش راحت شده بود میگفت از همون بدو ورود تنش کرده بوده و تاحالا چیز جدید نخریده.مشتری ها از پوشش جدید اونا لذت میبردن.دستشویی های تعمیرگاه چهارتا بیشتر نبود طبق گفته آلنوش خیلی تیز نبودن همیشه لکه های تیره توی کاسه روشویی دیده میشد زمین هم تمیز نبود برای همراز تحمل این شرایط مهم نبود به طبع دستشویی های بین راهی ظاهری بدتر از اونجا داشتن.فقط تعجب میکرد که چجوری آلنوش اون وضعیت رو تحمل میکنه.خیلی دختر بهداشتی و تمیزی بود همیشه لاک روی دستش داشت هزینه زیادی هم بابتش میداد.خودش تا سن ۱۲سالگی لاک زدن رو ادامه داده بود و بعد رهاش کرده بود اهل مراقبت نبود در ضمن نماز خوندنش جلوی این حرکتو میگرفت آلنوش تعریف و تمجید همراز رو بد برداشت کرده بود و گفته بود اگر میخواد بره با حقوقش اینکارو بکنه ولی بعد از حرفش برگشته بود.جدای کثیفی فضا مایع صابون های اونجا بود یکی در میون مایع صابون ها شارژ نشده بود یا یه قسمت اون شکسته و غیر قابل استفاده شده بود.سرامیک های زمین سیاه رنگ و ساده بود جای انواع کف کفش روی سرامیک دیده میشد و زیبایی اونو گرفته بود به طور اتفاقی وقتی داشت به سمت دستشویی میرفت با کارگر تازه استخدامی مواجه شد به یه سلام کوتاه بسنده کرد و بعد هیچ.وقتی کارش رو تموم کرد و برگشت به فکر فرو رفت اون متوجه لغزنندگی کاسه توالت شده بود البته آن چندان ناجور نبود و اذیت نمیکرد ولی همراز رو میترسوند.دفعات دیگه تکرار شد و این لغزنندگی بدتر شد.نمی دونست بقیه هم متوجه این موضوع شدن یا نه.یک روز دو روز و روزهای دیگه گذشت کسی حرفی از تعمیر دستشویی نگفت خودش رو وادار کرد درباره مشکل پیش اومده حرف بزنه.به طور قطع باید با خسرو این موضوع رو در میون میزاشت.میترسید کسی به خاطر این جریان آسیب ببینه.متاسفانه چیزی مهم تر از یه لغزنندگی ساده وجود داشت که ازش بی اطلاع بود.زمان استراحت مثل هر وقت دیگه ای رسید داشت دست دست میکرد زبونش نمیچرخید صاحب کارش رو صدا بزنه ولی دست آخر کار خودشو کرد
_ آقا خسرو
_ بله کاری داری؟
درست دم در اتاق خصوصی وایساده بود و نمیدونست چرا نمیره بخوابه
_ من میتونم با شما...خصوصی حرف بزنم
_ میتونی ولی الان وقت مناسبی نیست
_ خیلی وقتتونو نمیگیرم خواهش میکنم
_ همراز چرا زور میکنی کارت زشته...معذرت بخواه
_ آلنوش لطفا دخالت نکن همراز دنبالم بیا باید بفهمم دلیل اصرارت چیه
هم عصبانی بود هم ناراضی برای همراز مهم نبود آلنوش چی میگه حرف خسرو رو بیشتر قبول داشت
_ خوب حالا وقتشه که حرف بزنی امیدوارم دلیل محکمه پسندی داشته باشی خواب از سرم پریده نمیتونم دیگه بخوابم
همراز پشیمون شده بود حالا که فکرشو میکرد میدید خیلی مهم نیست و باعث عصبانیت خسرو میشه نمیخواست خواب رو از خسرو بگیره اونا حالا نزدیک به کاپوت ماشین خسرو وایساده بودن به حدی دور بودن که کسی صداشونو نشنوه ولی سکوت اطراف کارو خراب میکرد نگاه سریعی به کانکس و آلنوش انداخت و بعد سریع سرپایین انداخت.خسرو به کاپوت تکیه داده و تمام حواسشو به همراز جمع کرده بود نگاه جدی اون همیشه باعث لکنت زبون همراز میشد
_ من معذرت میخوام آلنوش خانم درست میگفتن بزارین...
_ همراز تو ذهن منو درگیر کردی بگو چی میخواستی بگی
_ چیز مهمی نیست نگران نشید راجب دستشویی تعمیرگاهه...
ماجرا که تموم شد خسرو عاقل اندرصفیانه نگاهش کرد
_ منو داشتی سکته میدادی میشد بعدنم گفت...باشه من میگم درستش کنن حالا برو به کارت برس.یه مقدار که ازش دور شد دوباره وایساد و نگاهش کرد به آسمون آبی بالای سرش خیره شده بود به ابرهای سفیدش که هر دقیقه تغییر شکل میداد پفکی بود و زیبا وجود چنین ابرهایی خبر تمیز بودن هوا رو میداد.دو روز بعد همه چی به طور کامل به هم ریخت دو موضوع کاملا سوا مثل کلاف نخ به هم پیچ و گره خورد اوضاع از تحت کنترل خارج شد این سرنوشت از پیش تعیین شده بود ولی خسرو انتظارشو نداشت سه تا سیستم بر اثر سهل انگاری کارگر ها خراب و بعد هم سوخت و از بین رفت داد و بیداد خسرو کل تعمیرگاه رو برداشته بود.بدجور طعم شکست رو چشیده بود مونده بود جواب اریس رو چی بده.داشت باور میکرد اریس قدرت آینده نگری داره.یعنی باید از شغلش انصراف میداد وعده گذاشته شده سنگین بود.مهم تر از اون آبروی تعمیرگاه و اریس بود که رفته بود کارگر های خطاکار از ترس قالب تهی کرده بودن و نمیتونستن حرفی بزنن.قدرت دفاع هم نداشتن چون مقصر بودن.آلنوش و همراز حال بدتری داشتن صدای خسرو نزدیک بود بگیره دورگه شده بود درد میگرفت ولی براش مهم نبود.دوست داشت بدونه احساسی که اون نسبت به خسرو داره رو آیا کارگر ها هم دارن آیا معنی آبرو رو میفهمن آیا حرفای اون روز رو جدی گرفته بودن؟
_ خوبه من این همه سفارش کرده بودم داستان کرد شبستری که تعریف نکرده بودم.شما ها جواب گندی که زدین رو نمیدین میدین؟نه نمیدین من خاکبرسر باید بدم.شماها آبرو برام نزاشتین لعنت به همتون.حالا برید گم شید ریخت و قیافه تونو نبینم...آخه مادر چرا این خسرو بی دست و پا رو به دنیا آوردی
همراز اون روز به خاطر یه اشتباه کوچیک ساده و بی دردسر مورد تنبیه شدید خسرو قرارگرفت و ناراحت شد ولی چیزی نگفت میدونست روان اون بدجور به هم ریخته.به هر چیز ریز و درشتی واکنش نشون میداد لیوان چایی شو به جای خوردن روی زمین زد و شکست آرنوش تازه براش آورده بود و داغ بود.دیگه با کسی حرف نمیزد تلفن مشتری هارو جواب نمیداد میدونست اگر بده به دقیقه نکشیده با اونا شروع به جر و بحث میکنه و به ناسزا ختم میشه وقتی نشسته بود مدام با کفش هاش پاشنه و پنجه میرفت یه بار هم خودش رو به سمت عقب هل داد و با صندلی به دیوار برخورد کرد. یکی از مدارک نصب شده پشت سرش بعد این حرکت روی زمین افتاد و شیشه اش شکست مثل عکس یادگاری قاب چوبی و شیشه داشت
_ خسرو حالت خوبه؟
_ ساکت شو و هیچی نگو برو آرنوش رو صدا بزن بگو این آشغالو جمعش کنه
صورتش از فرط غرب قرمز وچشمانش به خون نشسته بود همراز ناخودآگاه با دیدن صورتش نگرانش شد میترسید سکته کنه نمیتونست نگاه ازش برداره خسرو از این خیرگی عصبی تر شد
_ چیه همراز چرا اینجوری نگاه میکنی این قیافه مسخره چیه میخوای بگی نگرانی میخوای بگی تاحالا این قیافه منو ندیدی...آره ندیدی ولی حالا ببین بدون اگه تو هم همچین اشتباه فاحشی کنی بدمیبینی.خیالت از بابت من راحت نمیمیرم فقط از دست شما دوتا و اون احمق های توی تعمیرگاه زجرکش میشم
هیچ کس به درستی نمی دونست وضعیت جسمی خسرو تا چه حد وخیمه قلبش تند میزد و تیر میکشید کسی در حال حاظر و هیچ زمان دیگه ای نمیتونست کاری کنه.موقع رفتن به خونه اتفاق بدتری افتاد البته باعث شد چند لحظه ای اتفاق اصلی رو فراموش کنه.
_ آقا خسرو لطفا بیاید داخل تعمیرگاه یکی از بچه ها دچار تشنج شدید شده باید به اورژانس زنگ زد فکش قفل کرده
نگران کارگرش شد و بالای سرش رفت کارگر بیمار همون مرد تازه استخدامی بود کف زمین کارگاه افتاده بود و داشت بی جهت دست و پا میزد حدقه چشمش به سفیدی کامل نشسته بود مدام کف خارج میکرد ۱۰دقیقه تمام طول کشید تا دکتر برسه تعمیرگاه شبیه جایی بود که آنتن نداشت.مرد بدبخت بعد از دوهفته بستری شدن و کما به طرزی عجیب فوت کرد.مرگ تلخش حقایق وحشتناک تری رو به نمایش گذاشت.موادی بودن مرد تایید و بعد هم کاسه توالت لغزان بهش ارتباط پیدا کرد.زیر کاسه توالت ذره ذره در طول یه ماه کارش توسط خودش کنده شده بود وسط کاسه یه مقدار مواد که نصفش استفاده شده بود داخل کیسه قرار داشت و باعث ناهمواری و لغزنندگی شده بود کارگری که اونو معرفی کرده بود از ماجرا بی اطلاع بود و حتی داستان رو انکار هم میکرد بیشتر از خسرو در عذاب بود و خجالت میکشید نمیتونست ماجرا رو باور کنه دوسه روزی از اومدن به تعمیرگاه صرف نظر کرد و خسرو هم از این واکنش تعجب نکرد میخواست مرد رو از کار بیکار کنه. خسرو دیگه توان جر و بحث کردن رو نداشت ذهنش بدجور قفل کرده بود تاحالا سابقه نداشت کسی از افراد تعمیرگاه بمیره.فردای اون روز موقع رفتن همراز و آلنوش موقع رفتن روی میزش شیشه شرابی دیدن که تا لب پر بود و رنگ زرشکی تیره ای داشت یه لیوان نسبتا بزرگی هم کنارش قرار داشت همراز متوجه شد خسرو مثل دفعات دیگه حوصله خونه رفتن نداره و نمیخواد از طرف خانوادش بازخواست بشه.بدتر از اون مادرش بود و نصیحت هاش جریانات پیش اومده از اریس مخفی شده بود تا راه حلی براش پیدا کنه و انگار حالا حالا ها این امر امکان پذیر نبود.جدای اون اریس راهی سفر بود و اون نمیخواست سفر رو بهش زهر کنه.عکس العمل آلنوش به شراب طبیعی و حتی خنده دار و مزخرف بنظر میرسید خسرو هم با پوزخند جوابشو داد
_ خسرو مهمون داری؟
_ آراه حتما با این اوضاع قاراشمیش.
تیکه به تیکه حرف هاش برای همراز تعجب و وحشت ایجاد میکرد آلنوش مثل خسرو عاشق شراب بود و ازش لذت میبرد.نمیخواست همکارش رو در اون حال تصور کنه با اون وضعیت آشنا بود پدرش رو چندبار به این شکل دیده بود مراسم هایی که عنوان خفه کردن داشت از پدرش توی اون وضعیت میترسید و فرار میکرد.وقتی خونه میرفتن مدام آخرین نگاه و آخرین حرف خسرو رو هزاران بار با خودش مرور میکرد مجتبی متوجه وضعیت ناآروم دخترش شد
_ بابا چرا اینجوری شدی آخه فکرت درگیر چیه؟اتفاقی افتاده؟تو هیچ وقت چیزی از اتفاقات اونجا تعریف نکردی و نمیکنی؟کسی اذیتت کرده خسرو دعوات کرده؟
_ بابا دست از سرم بردارین چیزی نیست من فقط خسته هستم جواب همه سئوال های شما نه هست
_ تو آدم دروغ گویی نیستی همراز...باشه نگو خودت مشکلت رو حل کن ولی یادت نره در صورتی که موفق نشدی و از اون بدتر توی دردسر افتادی کسی کمکت نمیکنه.حتی من
کسی که کمک میخواست همراز نبود مشکل اون نبود اصلا ولی باهاش همزاد پنداری میکرد و دردش رو مثل خودش میچشید و حرص میخورد نمیدونست اگر به جاش بود باید چه تصمیمی میگرفت...زمان شام رسید قرمه سبزی درست شده بود نسرین بخاطر همراز درست کرده بود انتظار داشت مثل قبل دخترش خوشحال شه و بپره بغلش ولی نشد.درست غذا نخورد کم خورد مقداری از غذا حتی ناشیانه روی لباسش ریخته شد
_ هیچ معلوم هست تو چت شده؟اصلا تو حال و هوای خودت نیستی خستم کردی دختر کجا سیر میکنی نگران چی و کی هستی؟ببین با سفره نو چیکار کردی؟پاشو دستمال بیار تا زردیش نمونه روش...خدایا مثل اینکه تمیزی و نویی به مانیومده
همراز جواب نداد و مادر هم اصرار نکرد میدونست دخترش اگه بخواد به وقتش همه چیز رو توضیح میده.چیزی که قرار بود تعریف کنه مطمئنا برای خانواده مهم نبود باعث میشد مورد تمسخر اونا قرار بگیره.وقتی به اتاق رفت و روی تخت زانوی غم بغل گرفت خواهرش به کنار اومد
_ خواهری تو نمیخوای به منم چیزی بگی نه؟
_ از اینکه نگرانمی ممنون ولی نه چیزی نمیتونم بگم
_ ببینم احیانا من برای تو یه موجود دهن لق تعریف شدم؟
_ کی همچین حرفی زده گلنار چرا به خودت میگیری؟تو نمیتونی حال منو درک کنی فقط همین
_ به خوبی به یاد دارم همیشه میگفتی ما برای تو حکم دوستای نداشته ایم.فکر میکردیم با رفتن به سرکار همه چیز تو درست میشه ولی نشد
_ بسه...تورو خدا تمومش کن خسته شدم از بس اجتماعی نبودنم رو به رخم کشیدی.من میدونم تو چقدر در این مسئله توانا هستی ولی دیگه راجبش حرف نزن...باشه؟
لحن تند همراز که داشت به داد زدن نزدیک میشد گلنار رو شگفت زده کرد.ساعتی بعد متوجه شد بدون اینکه بدونه افکاراتش دارن سرخود کاری غیر عادی میکنن.
_ وای خدا من دارم چیکار میکنم
_ این سئوالو من ازت باید بپرسم
از ترس بلافاصله به پشت سر برگشت داشت شلوار بیرون میپوشید و وسط پوشیدن متوجه عمل غیرارادی خودش شده بود.
_ میشه بگی داری کجا میری این وقت شب؟
_ بزارین برم خواهش میکنم چیزی نپرسید
_ تو دیوونه ای نه میخوای بدزدنت و یه بلایی سرت بیارن؟
_ من پیاده نمیرم ماشین میبرم
_ اوه اوه دیگه بدتر خانم خانما عرض به خدمت برسونم که اینکار نشدنیه نکنه یادت رفته تو هنوز قدرت کنترل ماشین رو توی صبح هم نداری چه برسه توی این ظلمات
_ مواظبم
_ برام مهم نیست دست آخر دلیل رفتنت رو بگی یانه ولی بدون من جوابم یه کلمه ست نه...چرا صبح نمیری؟...آهان تو سرکارمیری...پنجشنبه و جمعه رو ازت گرفتن؟
_ دیر میشه مامان...میترسم دیر بشه
_ چرا دیر بشه چرا زبونتو باز نمیکنی رفتنت ربط به بی هواسی سر شام داره؟
با تردید سر آره تکون داد مادر دیگه چیزی نگفت رفت و چند ثانیه بعد صدای قفل کردن در شنیده شد عصبانیت همراه اضطراب شد.خانوادش نگرانش بودن و خودش ده برابر اونا بی منطق یا با منطق نگران خسرو بود.وقتی ساعت خاموشی خونه به صدا در اومد استرس به اوج خودش رسید خواب به چشمان بیمارگونه ش نمی اومد.دنبال کلید ها رفت و متوجه شد پنهان شده نه تنها کلید های ضروری که همه کلیدها.میخواست بره سرکارش ولی راه رو کامل و درست نمیدونست جدای اون فضای تهران در شب و صبح خیلی فرق داشت راه هارو اشتباهی رفت و گم شد نزدیک بود تصادف هم بکنه ولی اتفاقی نیفتاد.کلید ها باکلی دنگ و فنگ در اتاق پدر و مادر ودر کشویی که وسیله سنگینی داخلش بود پیدا شد همه کلید ها زیر وسیله محبوس شده بودن مادر خیلی باهوش بود ولی سرنوشت اجازه عرض اندام رو به مادر نداد.با عرق و زور آهسته وسیله رو جابه جا کرد و کلیدها رو خارج کرد حتی نزدیک بود سر و صدا کنه و اونا رو بیدار کنه.کلید های اضافه حالا وسط سالن پذیرایی جا خوش کرده بود به کلیدها یه نامه عذرخواهی اضافه شد
"بهم اعتماد کنید و بدونید اتفاقی برام نمیفته این فرار بی دلیل نیست بخاطر نفرت از شما عزیزانم نیست...یادتون باشه کسی توانایی متوقف کردن منو برای رسیدن به خواسته هام نداره"
وقتی به سرکوچه رسید از اونچه که گذشته بود حیرت کرد اولین بار بود لباس تاریکی رو به تن خسته تعمیرگاه میدید.ستاره ها همه مشخص روشن و درخشان بودن زمین رو روشن کرده بودن ماه همراهشون بود و کمکشون میکرد چون مادر بود.سرما خیلی آزار دهنده شده بود امکانات کافی همراه داشت ولی چادری پیشش نبود.برای اولین بار فکر میکرد جلوی حرکاتش رو میگیره.همه جا بسته بود همه جا سکوت رو در خودش داشت ماشین رو که خاموش کرد و درش رو بست سمت در مشتری قدم برداشت صدای ضربان قلبشو که بدجور تند شده بود حس میکرد با هر قدمی که برمیداشت ریتم قلب تغییر میکرد.نگاهی سریع به درخت ها انداخت حالا متوجه شده بود مزیت درخت های اونجا چی بود.درخت ها ترسناک بودن و شبیه مترسک عمل میکردن دست خوش باد بودن وصدای برگ هاشون رعشه به اندام همراز مینداخت. روی زمین خوابید نور ساتع شده از سمت چپ رو که مطمئنا منشئش کانکس بود دید.بدجور به اون کوچه گرد مرده پاشیده بودن خسرو واقعا سر نترسی داشت.با صدای لرزون به خودش جرعت داد خسرو رو صدا بزنه. طبق شناخت قبلی میدونست گوش خسرو حساسه حتی اگه نبود حتی اگه ضعیف بود باید توی این سکوت گزنده میشنید ولی جوابی نگرفت دو بار سه بار ده بار صدا زد زنگ محل کار رو به صدا درآورد.شاید خسرو داخل تعمیرگاه و در انتهاش قرار داشت و نمیشنید.صدای زنگ هم بی فایده بود
_ لطفا درو باز کنید حالتون خوبه من میدونم اونجا هستید به جای مقاومت درو باز کنید
به داد همراز گریه اضافه شد حس میکرد باید اتفاق بدی افتاده باشه در قفل بود و اون نیز تارزان قصه ها نبود که از دیوار بالا بره.هیچ راهی به ذهنش نمیرسید با بی قراری سر و ته کوچه رو نگاه کرد ناگهان از دیدن چیزی در انتهای کوچه وحشت کرد و جیغ زد چشماش به سختی دید نسبتا قابل قبولی به ته کوچه پیدا کرد دوید و نردبوم رو که کنار سطل آشغال افتاده بود تشخیص داد از عیب و ایراد دار بودنش غمگین شد
_ آخه چرا اینجوریش کردن؟
بنظر میرسید اون مدتی طولانی بوده که در خدمت یه سری نقاش ساختمون بوده رنگ ها در هم و برهم روی نردبوم ریخته بود نردبوم شبیه اسباب بازی بچه ها شده بود در حال حاضر رنگ چیزی نبود که همراز رو ناراحت کرده بود پله هاش ناقص و پوسیده بود شبیه دهان یه پیرزن شده بود بود که نمیشد یه عدد دندون سالم توش دید.استفاده از نرد بوم کار ریسکی بود و همراز مجبور شد قبول کنه مرگ و تلاش رو به بی توجهی ترجیح میداد.نرد بوم هر آن امکان داشت از زیر پاهاش در بره و بشکنه اونو ضربه مغزی کنه و پاهاشو خورد کنه.ارتفاع دیوار تعمیرگاه کم نبود و همین باعث رعب و وحشت بیشتر همراز شده بود
_ خدایا خودت به دادم برس
بدون اینکه ذره ای بیشتر دست دست کنه سر نردبوم رو که سنگین بود گرفت و کشون کشون ۱۰دقیقه تمام طول کشید تا به محل مورد نظر بیارتش مدام خسته میشد و رهاش میکرد ولی دوباره راه میفتاد و پشیمون نمیشد چندبار تلاش کرد تا اونو به دیوار تکیه بده وقتی تکیه داد و نسبتا تهش جای محکمی قرار گرفت پله هارو باپای لرزون دوتا یکی بالا رفت به یاد آورد اشخاص موقع پایین رفتن این حرکت ابلهانه رو میکنن نه موقع بالا رفتن.یکی از پله ها بعد رد کردنش شکست و پایین افتاد وقتی لبه مطمئن دیوار رو گرفت پاشو بهش گیر داد به محض جدا شدن پا از نردبوم نردبوم با شدت سر خورد روی زمین باصدایی ناهنجار افتاد و شکست جیغ دوم رو از ترس کشید و چشماشو برای مدتی کوتاه بست نفسش به شماره افتاده بود و چشماش میسوخت کسی نیومد کسی چیزی نشنید و ای کاش بود و میشنید.دردسر اصلی تازه شروع شده بود.اون باید راهی برای پایین رفتن پیدا میکرد به طور قطع نمیتونست بپره باید ارتفاع کوتاه تری پیدا میکرد ناخودآگاه نگاهشو به دیوار سمت راست خودش گرفت کمی پایین تر از دیوار اون سمت درختی قرار داشت که متعلق به تعمیرگاه بود درختی که بهار پر شکوفه میشد بوی عطرش کارگرهارو سرمست میکرد به تابستون که میرسید شکوفه ها تبدیل به میوه میشدن یه هلوی رسیده و آبدار منتهی کوچیک خیلی رشد نمیکرد بعضی هاش هم بیمزه در میومد ولی مهم نبود تعدادش اینقدر زیاد بود که سه تا کیسه رو پر میکرد یه کیسه برای خودشون یه کیسه برای تعمیرگاه اصلی و در آخر یه کیسه برای کارگرهای داخل تعمیرگاه محبت اون زمان بیداد میکرد به سختی اون سمت دیوار رسید درخت رو گرفت و آروم آروم ازش پایین اومد اون تا به حال از این کارهای عجیب و غریب نکرده بود وقتی فضای کانکس رو دید دست و پاهاش بی رمغ شد زانوهاش تا خورد و به زمین افتاد در کانکس کامل باز بود ماشین خسرو هم در و پیکرش باز بود چراغ زرد رنگش مدام در سکوت روشن و خاموش میشد شاید اگه صدا میداد کسی متوجه فاجعه پیش اومده میشد...خسرو کجا بود؟