دروغ به وقت خوشبختی : بخش یازدهم

نویسنده: Sheila

/// : داستان برمیگرده به 17سال قبل درست زمانی که اوج جاه طلبی های من بود اوج عشق های کورکورانه.پدرم هنوز اون موقع زنده بود.به خاطر خواسته احمقانه ای که کرده بودم نزاشته بود بیام خونه...میگفت تا زمانی که از خر شیطون پایین نیام اذن ورود بهم نمیده منم لج کردم و کارو برای مادر بیچاره م سخت کردم. مادرم مثل قبل نگران شده بود حتی بیشتر از قبل میترسید بلایی سرخودم بیارم اون موقع مثل الان که با شراب خودمو خفه کردم سرنترس نداشتم فقط به لج بازی اکتفا میکردم.نگرانیش به حدی رسید که راهی بیمارستان شد. جریان بیمارستان رو بعدا وقتی شنیدم که مادر مرخص شده بود و به خواب رفته بود.مامان نمیدونم چی شده بود که قید احترام همیشگی شو نسبت به من و بچه های دیگش زده بود.هرچی فحش جور و ناجور بود بهم گفت.من فقط مبهوت بودم فکر نمیکردم مامان اینقدر فحش بلد باشه ولی به زبون نیاره.عصبانیت من گذاشتن صدام روی سرم همیشه باعث میشد عقب نشینی کنن ولی این بار با دفعه های قبل فرق داشت سر آینده من که قرار بود تباه بشه بحث بود ولی من درک نمیکردم.دلمو به یه دختر فیس و افاده ای که عاشق آرایش غلیظ بود باخته بود لوس میکرد خودشو و منو عاشق ترم میکرد.اوایل جلوی پامو میدیدم حس ترس داشتم ولی جلوتر که رفتم خط صاف و درست روی زمین رو ندیدم هزاران خط دیدم که هر کدوم به راهی منتهی میشد که 99درصدش به تباهی میرسید یه درصد باقی مونده همون خط صاف بود که بین اونا گم شده بود.کله هر دو نفرمون البته فکر کنم فقط من بوی قرمه سبزی میداد.اون زن در اصل یه عوضی به تمام معنا بود و با برنامه جلو اومده بود.بلا سر خیلی های دیگه آورده بود و من اگه چشم بینا داشتم میفهمیدم.اون هزار تا جراحی روی صورتش کرده بود و با قیافه واقعیش که دور از ذهن بود فرسخ ها فاصله داشت.یادم نیست دقیقا چقدر برای خورد و خوراکش برای مسافرت هاش هزینه کردم ولی فقط میکردم.خداروشکر پول ها از شغلی کثیف توسط من بدست می اومد و به خود کثیفش میرسید برای همین از بابت پول هایی که رفت ناراحت نیستم.یه روز که به اوج مستی رسیده بودیم و به یه مهمونی رفته بودیم دست گرم و پر حرارتش رو گذاشت روی سینم جایی که تمام احساساتم نسبت بهش شکل گرفته بود.اینکارش منو بیشتر از قبل مطمئن ساخت که باید تصمیمم رو عملی کنم.دیگه نمیخواستم عنوان دوست دختر رو داشته باشه عنوان همسر رو مناسبش میدیدم...چه دل خجسته ای داشتم من.من نه جسمم سالم بود نه روحم...حرف های اغوا گرایانش روز به روز خاص تر و قشنگ تر میشد.یه لحظه به خودم نهیب زدم که آخه احمق مگه این مرد نیست که باید اینجوری زمزمه عاشقانه بکنه پس چرا جور مرد رو داره شیوا میکشه؟سنش از من بیشتر بود از نظر من خوب بود و عاقل تر بودنش رو بهم نشون میداد.گفتم شیوا؟...درست نمیدونم اون چندمین اسمش بود ولی هرچی بود اون زن نبود مرد بود هنوزم که این واقعیت رو با خودم مرور میکنم نمیتونم باور کنم.مثل هر آدم خلافکار دیگه ای رفته بود رشته روانشناسی و مدرک بالایی گرفته بود ولی متاسفانه در جهت خوب استفادش نمیکرد نمیدونم چه گذشته ای داشت که اینجور به جون مرد ها افتاده بود.هیکل خوب و ورزشی داشت حالا که فکر میکنم باخودم میگم چرا عاشق من یه لاغر مفنگی شده بود.شاید از اینکه بهت بگم بدن لاغری داشتم خندت بگیره.الان نمیتونم به لاغری اون زمان برگردم حتی باورزش.عکس شناسنامه قبلیمو تاحالا دیدی؟اگه ندیدی حتما ببین توی همون گاوصندوقیه که کنار پاهات زیر میز قرار داره.اون شناسنامه دیگه سندیت نداره چون من گرفتم اعلام مفقودی کردم میدونی چرا بخاطر شرم ولی نکردم بندازمش دور باید آینه دقم باشه که دیگه اونکارو تکرار نکنم.اخیرا هر مهمونی که میرفتیم قبلش دوتا لیوان شراب پر و قوی میداد دستم فهمیده بود شراب های قبلی دیگه اثر نداره.پول هایی که از مرد های قبلی چپاول کرده بود رو تبدیل میکرد به دلار میفرستاد به خارج قاچاقی شراب تحویل میگرفت قیافه شیشه های اونجا واقعا قشنگ و وسوسه برانگیز بودن.من 10سال تموم از آقا اریس و اونیک دور شده بودم شیوا هم دو سال منو گیر آورد و به معنای واقعی کلمه منو کشت.اون روز نحس که ای کاش هیچ وقت نمیرسید رسید.منو به خونه اعیونی نشینش دعوت کرده بود پول مرد های بدبختی مثل من آجر به آجرش رو ساخته بود.من نفر آخر بودم البته اگه آقا اریس برای نجات من اقدام نکرده بود بازم کارشو ادامه میداد.اول فکر کرده بودم اونجا اجاره شده ولی نه کامل خریده بود. رفتیم به اتاقش در حال رفتن بودیم که حس کردم سایه ای سیاه دیدم.انگار شیوای احمق هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد اون برای آخر زندگی هر کدوم از قربانی هاش نیازمند به اون سایه بود.اتاقش فضای ملایمی داشت کاغذ دیواری اتاقش به رنگ یاسی بود گل های اکلیلی اونو از سادگی در آورده بود.همه چیز عادی به نظر میرسید تا اینکه تختش رو دیدم یه تخت که دو نفره بود.باخودم گفتم برای چی یه نفر تخت دو نفره نیاز داره میخواد توش غلت بزنه؟میترسه بیفته؟نکنه برای آینده من و خودش این تخت رو خریده؟چقدر روی من و تصمیمم حساب باز کرده.نگاهمو که بهش دوختم همه این سئوال های به ظاهر مزخرف از ذهنم پر کشید.یادمه لنز آبی رنگ گذاشته بود یادم میاد قبلا گفته بودم کاش چشماش این رنگی بود.حالا اون توی اون روز خواسته منو به حقیقت مبدل کرده بود.روی تخت چیز عجیب تری وجود داشت.یه پتوی سفید رنگ که روش گل های قرمز رنگ کشیده شده بود.چقدر اون گل ها واقعی بودن همراز...اینقدر طبیعی بودن که ناخواسته زبون تعریف و تمجید باز میکردی.منم کردم و اون این طوری جوابمو داد "– اوه اوه مرد عاشق من کارت به کجا رسیده که داری از یه پتوی بی ارزش تعریف و تمجید میکنی.ولی کیف کردم ازت بیشتر از قبل خوشم اومده...عشق من این گل ها دست رنج تو و بقیه ست." من اون زمان بدون اینکه به معنی حرفش فکر کنم گرفتم فقط عین احمق ها قهقه زدم.تصمیم گرفتم به پتو دست بزنم قصدمو که فهمید منو نشوند روش نمی فهمیدم چرا مثل بقیه پتوها نرم نیست ظاهرش نرم بود ولی نبود خشک بود مثل پوست گوسفند زبر بود.به جای حدس درست و منطقی به جای شک بردن با خودم گفتم این احتمالا به خاطر اینه که گرفته زیاد ازش استفاده کرده و حالا باید بشورتش ولی نه خیلی ظاهر تمیزی داشت نیاز نبود. {خسرو به این جاهای حرفش که رسیده بود بدحال شده بود تقریبا داشت خود زنی میکرد بدنش به داغی غیر طبیعی نشسته بود شیشه آب پلمپ رو که رو صندلی عقب گذاشته بود برداشته بود و هر چقدر حرف میزد به همون اندازه آب سمت خودش میپاشید درد روحی که داشت فکر میکرد با آب درست میشه ولی اینطور نبود.نشیمنگاه خودشو خیس کرده بود ولی اهمیت نداشت به هر حال بدسرما خورده بود چون باد کولر مستقیم بهش خورده بود.} شیوا تصمیم گرفت سئوالی ازم بپرسه و در واقع ازم نظر بخواد حرف بچه رو پیش کشید و میگفت الان وقتشه این در حالی بود که حتی ما ازدواج هم نکرده بودیم پیشنهادش در عین حال که غیر منطقی بود خوب هم بنظر میرسید اگه شیوا باردار میشد دیگه پدر و مادرم نمیتونستن چیزی بگن و باید اونو به عنوان عروس میپذیرفتن. قبول کردم.منو روی تختش خوابوند خودش هم بغلم خودشو رها کرد موهاشو تا کمر بلند کرده بود گرفت پریشونش کرد و دور ورم ریخت موهای سرش صورتمو قلقلک میداد.دستشو دوباره رو قفسه سینم گذاشت.مثل قبل گرم و لذت بخش نبود میلرزید عرق داشت دستشو گرفتم ولی دستشو کشید و دوباره روی سینم گذاشت صدای قفل شدن درو شنیدم.حال خیلی خوبی نداشتم که بترسم ولی ترسیدم.یه سئوال مسخره ازش کردم گفتم خونتون جن داره؟چشماش واکنش نشون داد و برق زد قهقه زد و چیزی نگفت برقای اتاق یه دفعه رفت اول فکر کردم این اتاق تنها اتاقیه که برقاش رفته ولی بعدا که از عماد برادرم پرسیدم گفت همه جا خاموش بوده.اون تعجب نکرد براش عادی بود نرفت سمت شمع یا چراق قوه گوشی. قفسه سینم بی دلیل درد گرفت فهمیدم دوتا دستشو گذاشته روی قفسه سینم و داره فشار وارد میکنه میخواستم پسش بزنم " – داری چیکار میکنی شیوا – تو باید بخاطر من درد بکشی تا عشقتو ثابت کنی...آخی نازی درد داری نه؟ میخوای بیشترش کنم...میخوای همین جا سینه تو بشکافم و استخون های سینه تو تیکه تیکه کنم و در بیارم...آخه تو چقدر احمقی بیچاره" حالت دستاش جوری بود که انگار میخواست قلب مرده رو زنده کنه یه تیکه از قفسه سینم همون دم در یه حرکت سریع شکست...اون حتی هیکل ورزشیش هم برای مقاصد بد استفاده میکرد نفسم برید همراز...برید...دیگه نمیدیدم صدای در رفتنش و باز شدن مجدد در رو شنیدم سفیدی میدیدم داد میزدم ناله میکردم ولی کسی نبود کم کم بوی خون احساس کردم فکر کردم از بدن من سرازیره ولی نبود من خونریزی داخلی داشتم.ذهنم درگیر سرمنشا بو بود عرق بدنم این بو رو تشدید کرده بود.خواستم بلند شم ولی نمیتونستم حتی به پهلو هم نمیتونستم بشم ولی شدم به سختی صورتم روی پتو افتاد و اون موقع بود که فهمیدم منظور شیوا از اون حرف چی بوده.گل های روی پتو با خون مرده ها کشیده شده بود قبل اینکه بشینم روی پتو احمقانه گرفتم و شمردمشون درست 7تا گل بود یعنی 7تا مقتول. قرار بود من هشتمین نفر باشم.شگردش این بود که اونا رو به همین اتاق میکشوند بعد قفسه سینشون رو میشکوند و چون اونجا دور از شهر بود قربانی تا نیم ساعت ناله میکرد و بعد میمرد اونم که مدت زمان جون دادن رو تخمین زده بود بعد اتمامش میرفت و خون داخل بدن مرده رو تخلیه میکرد.من قبل اینکه پلیس شگرد اون شیوای احمق رو بگه فهمیده بودم.در نهایت به پیوند استخون رسیدم و سه ماه بستری بودم از بعد مرخص شدن تا به الان اینجا مجدد مشغول شدم.من حالا دیگه نه از خودم که از همه زن های دور و برم متنفرم حتی تو...لعنتی سعی نکن علکی بهم محبت کنی حالا برو گمشو همین الان.///
همراز دوباره اشک از روانش سرایز شد فهمیده بود تمامی محبت هاش رو بد تلقی کرده و به هیچ کدوم نگاه خوب نداشته یعنی آلنوش هم... بدجور تو سیاهی افکارش غرق شده بود یه نفر باید نجاتش میداد یه نفر باید میگفت دیگه اون اتفاق نمیفته و همه مثل هم نیستن.اگر زنی این داستان رو میشنید باید چیکار میکرد میتونست با گذشته سراسر اشتباه اون کنار بیاد و عاشقانه در کنارش زندگی کنه.سعی کرد تصوری از چهره اون مرد زن نما برای خودش خلق کنه نتونست تا اینکه خوابش رو در همون شب دید در بدن خسرو توی خواب گرفتار شده بود.دست خسرو هیچ عکسی از اون وجود نداشت آخه اصلا چه کسی دوست داشت قیافه قاتلش رو ببینه.کنجکاوی کرد و وارد سایت شد تا ببینه اطلاعاتی موجود هست یا نه و بود هیچ اسمی از صاحبکارش اونجا ندید اما عکس پتو رو دید و سرش به دوران افتاد اسم موضوع این اخبار وحشتناک گذاشته شده بود یه "گل اضافه تر".طبق گفته خسرو رفت و به شناسنامه باطل شده نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت روزی اونو معدومش کنه و اون زمان به سرعت برق و باد رسید آتشی به جان تعمیرگاه افتاد که باعثش بی کفایتی کارگر ها بود.راز از بین رفتن شناسنامه زمانی بر ملا شد که...
آلنوش حالا مجدد برگشته بود حس و حال بهتری کانکس رو در برگرفته بود.با خودش شکلات آورده بود.شکلاتی که همه جا پیدا میشد همراز فهمید ارمنستان تقریبا فرقی با شمال نداره.تفاوت شکلات های اونجا با این جا فقط در یه چیز بود اونم برندشون و کلماتی که به زبون ایرانی نبود.روزی از روزها وقتی اریس برای آلنوش از سفرش به آمریکا شکلات آورد آلنوش چنان به به و چه چه راه انداخت که اون سرش ناپیدا.گاها همراز فکر میکرد شاید درون شکلات های آمریکایی طلا یا شمشی قایم شده مثل هر زمان دیگه به همکارش و صاحبکارش تعارف کرد.تنها چیزی که فهمید این بود که آلنوش قدرت بزرگنمایی هر چیزی رو داره و نباید به همه حرف هاش توجه کرد.
_ بگو ببینم چه خبر ها بود سخت بود یا آسون 
همراز همه چیز رو به غیر از دو موضوع وحشتناک تعریف کرد.موقعی پرسید که خسرو هم حضور داشت.ناخواسته نگاهش سمت همراز رفت و چشم به دهنش دوخت ترس بی دلیلی بود.اون متوجه نگاه سنگین خسرو نسبت به خودش شد ولی عادی رفتار کرد.نگاه های اون روز همراز به خسرو سریع و حالت فرار داشت آلنوش باهوش بود و فهمید اما چیزی نگفت.هوا کم کم و مجددا روبه سردی رفت سرماخوردگی بخاری و ریزش برگ درخت اعلام پاییز رو داشت خواهر همراز با غرغر به سال تحصیلی جدید خوش آمد گفت.آب های روی زمین دوباره شروع کرد به یخ زدن و صدمه زدن به کاشی های زمین. آسفالت که بخاطر برف مجددا تعجب برانگیز سر میشد و کفر راننده رو در می آورد.توی همون وضعیت ها بود که سیستم های جدید برای تعمیر سررسیدن پنج سیستم که از یه هنرستان ارسال شده بود.مدیر مجموعه هم همراهشون اومد هنرستان برای رشته کامپیوتر بود.بد موقع ارسال شده بود ولی به گفته مدیر تا قبل اون سالم بوده و دیر یادش افتاده آخ و اوخ کنه.چون تعمیرگاه خلوت بود به مشکلات زود رسیده شد که سخت افزاری و نرم افزاری بود.وقتی وارد شد بلافاصله توسط آلنوش پذیرایی شد.هیکل فربه داشت و شال گردنش رو خیلی سفت و محکم به دور گردنش پیچیده بود.خسرو به شوخی به همراز بعد رفتن مدیر گفته بود "خدایی صد رحمت به تو این دیگه ته فاجعه بود" مانتوی ساده سرتا پا قهوه ای رنگ پوشیده بود چشماش بر خلاف صورت گرد و تپلش ریز بود لب های تیره رنگی داشت که به کبودی میزد.یه انگشتر عقیق نسبتا درشت هم دستش کرده بود.لحن حرف زدنش بیشتر مردونه بود تا زنونه.بیخود نبود مقام مدیر رو داشت.وقتی نشست همراز و آلنوش احساس انقباض بدن عجیبی پیدا کرده بودن و نیاز نبود دنبال دلیلش بگردن.چشم های طوسی رنگ زن برای همراز عجیب و نسبتا آشنا بنظر میرسید.با نگاهی آزار دهنده به هر سه نفر نگاه میکرد.نگاهی که به همراز داشت از بقیه بدتر بود و باعث شده بود ضربان قلبش تند بزنه و اذیتش کنه دلش میخواست از وضعیت پیش اومده فرار کنه و به دستشویی های تعمیرگاه پناه ببره.میشد ولی تا چه مدت 10دقیقه نیم ساعت 1ساعت؟قیافه زن میخورد حالا حالا ها رفتنی نباشه.خسرو احساس میکرد مدیر تا زمان اتمام تعمیرات لازمه میمونه و اگه بخواد بره سیستم هارو هم با خودش میبره.از سرما متنفر بود و داشت زیر لب غر میزد.
_ یه نفر لطف میکنه بگه چایی بیارن 
این یه دستور از سمت خسرو بود و آلنوش منتظر این دستور بود چون بلافاصله بلند شد همراز یه لحظه فکر کرد فنر صندلی آلنوش از جا دراومده که اینجوری یک دفعه ای بلند شده با لرزش بدنی که داشت سریع بلند شد و جلوی آلنوش رو گرفت.
_ اگه اجازه بدین من اینکارو میکنم...خواهش میکنم.
مدیر که تا به الان سکوت کرده بود لب به سخن باز کرد هرچی حرف میزد ربط به همراز داشت و قصد داشت آزارش بده...نمی فهمید دلیل این رفتار غیر منطقی چیه
_ ببخشید این دو منشی فقط برای شما کار میکنن آقای سهروردی؟
خسرو تعجب کرده بود هیچ کس درباره منشی ها چیزی ازش نمیپرسید اصلا برای مشتری اهمیت نداشت منشی ها کی هستن و دقیقا چیکار میکنن.همراز و آلنوش گاها به طرزی آزار دهنده فکر میکردن وجود خارجی ندارن 
_ با اجازه شما بله و خانم های خوب و جوونی هستن.
فرصت رو غنیمت شمرد و از کانکس بیرون زد پیش آرنوش رفت و تقاضای چایی کرد.با اینکه آرنوش بهش گفت که خودش میاره ولی قصد داشت خودش ببره و با اینکار زمان بگذرونه.آروم شد ولی وقتی برگشت دوباره جو موجود بهش قلبه کرد و حالشو بدتر از قبل کرد.چایی رو با یه خرما و یه نعلبکی زیرش روبه روی مدیر گذاشت.
_ عزیزم صورت شما خیلی آشناست من جایی شما رو ندیدم؟
صدای همراز به لرزه در اومده بود خسرو و آلنوش فهمیدن ولی دلیلش رو نمیدونستن.
_ خانم مدیر این حس کاملا طبیعیه.هزار تا دانش آموز در سال توی هنرستان شما دارن میان علاوه بر اون هزار تا آدم دیگه هست که بیرون میبینید و شبیه هم دیگه هستن.
_ بله حق با شماست اما فکر کنم شما یه چیزی رو راجب مدرسه ها نمیدونید
_ لطفا توضیح بدید تا منم متوجه بشم
_ بعضی از دانش آموزها که رفتار و قیافه خاصی دارن و کارهای خوب و بد کردن جزو استثناء قرار میگیرن...به همین دلیل فراموش شدنی نیستن.اسم شما چیه دخترم
کاش میتونست بهش بگه ربطی نداره که اسمش چیه و دونستنش چه فرقی به حال تو داره چرا از آلنوش نمیپرسه.چشماش پر اشک شد هرلحظه که میگذشت بیشتر زن رو میشناخت لحن حرف زدنش اصلا تغییر نکرده بود.
_ من بخشنده هستم...خانم
_ اینکه بخشنده هستین خیلی خوبه ولی من فامیلی تو پرسیدم
عصبانی شده بود میدونست همه اینارو میدونه ولی داره عین بچه ها سربه سرش میزاره.
_ با اجازه شما فامیلی این دختر همینه 
فشارش هر دم که میگذشت بالا و پایین میشد دیگه نمیتونست از جاش بلند بشه.
_ اوه چه جالب ببینم حالا بهم بگو مدرسه ترنج رو یادت هست؟تو دانش آموز ما بودی نکنه یادت رفته.دلم برات تنگ شده بود عزیزم
حیرت حالا جاشو به ترس داده بود.باورش نمیشد مدیر مدرسه در آن واحد میتونه چقدر دروغ پشت سر هم ردیف کنه.اون واقعا هنرستانش رو فراموش کرده بود از قصد و مدیر به زور میخواست یادآوریش کنه.از دیدن این روز و این لحظه به شدت وحشت داشت و فکر نمیکرد واقعی بشه و شده بود.
_ احتمالا فامیلی منو هم به یاد نیاری.چند ساله از پیش ما رفتی به هر حال کارت رو بهت تبریک میگم..دیپلمت آمادست هر زمان که خواستی بیا و تحویل بگیر بقیه هم ببینی.
حالا دیگه رنگی به صورتش نداشت.مدیر مدرسش با احترام جوری تحقیرش کرده بود که تا حالا تجربه نکرده بود.ظاهرا هر دو سمت به یک اندازه همدیگه رو آزار داده بودن.مدیر از فرصتی که ناگهانی براش پیش اومده بود استفاده کرد و ذهرش رو ریخت.همراز سوی چشماش رو از دست داده بود فقط صدا میشنید در تعجب بود که چرا بیهوش نمیشه.انگار نیاز بود دو قدم راه بره و بعد سبکبال روی زمین بیفته در همین وضعیت بود که متوجه شد کسی داره صداش میزنه متوجه شد مدیر رفته.
- همراز؟همراز داری کجا رو نگاه میکنی؟
صدای آلنوش بود از اون میخواست تا کاری براش انجام بده ولی اون قدرت انجامش رو نداشت خسرو هم صداش زد و بعد از واکنش همراز عصبی شد.هیچ کدوم از دونفر متوجه فشاری که همراز رو تحت شعاع خودش قرار داده بود نبودن.
_ منو میبینی 
_ نمی...نمیتونم
_ آلنوش عجله کن...همراز حرف بزن بگو چیشده؟
آخرین توان باقی مانده از بدنش خارج شد و سرش روی میزی که کارمیکرد رها شد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.