دروغ به وقت خوشبختی : بخش دهم

نویسنده: Sheila

_ اون هنوز در سفره و این هفته هم نمیاد اگر اینقدر پیگیرش هستی بهش پیام بده احتمالا شماره شو بهت داده درسته؟
زمزمه هایی که جدیدا به گوشش رسیده بود باعث شده بود حرف خسرو رو اون چندان باور نکنه.فکر میکرد قرار نیست برگرده یا قراره جاشو با یکی از منشی های بالا عوض کنه حوصله فرد جدید رو نداشت.تا یه ساعت بعد اعلام اون موضوع دستاش یخ زده بود سخت به حال عادی خودش برگشت و به کارش ادامه داد وسط کار یاد زارعی افتاد متوجه شد هنوز نیومده و نگرانش بود.میدونست تنها منبع خبری خسرو هست ولی جرعت نمیکرد چیزی بپرسه مطمئنا اگر میپرسید اینطور جواب میگرفت " به شما چه ربطی داره آخه همراز ".کمی فکر کرد و یاد پدرش افتاد از اون هم میشد سئوال کرد ولی به یاد آورد مجتبی فقط زارعی رو پیاده کرده و به سمت تعمیرگاه برگشته.دست آخر یه سئوال ذهنی بی مورد در ذهنش نقش بست که پیدا کردن یا نکردن جوابش خیلی مهم نبود." عاقبت موتور چیشد ".
نزدیک های وقت استراحت بود.خسرو تصمیم داشت کاغذ های پخش و پلا روی میزش رو جمع و مرتب کنه...به بودن اونها روی میز عادت داشت ولی این حرکت خوب نبود و معنی شلختگی میداد.ناخودآگاه به حرف اومد
_ آلنوش بهم گفت بود زارعی در نظر تو جایگاه ویژه ای داره و تو دوستش داری حتی بیشتر از پدرت...درست نمیگم؟به هر حال من باورم نمیشد تا وقتی که اون اتفاق افتاد.میخوای بدونی حالش چطوره؟
از حرف هایی که خسرو زده بود تعجب کرد.نمیدونست چجوری فهمیده اون بابت حال زارعی سئوال داره.جرعت کرد و پرسید
_ بهم بگین مشکل بدی که براشون پیش نیومده
_ نه...حالش خوبه هرچند بخاطر سنش یه روز کامل تحت نظر بستری بوده.شب بخاطر درد پهلو خوب نتونسته بوده بخوابه...احتمالا فردا بیاد.مرد زرنگیه
خوشحال شد که جواب سئوال هاشو گرفته بود از حدسی که راجب خسرو زده بود پشیمون شد.خسرو عکس العمل همراز رو زیر ذره بین گذاشت.فردای اون روز با هرجون کندنی که بود رسید.ساعت درست 10الی11 صبح بود خلوت و تعجب آور.البته همراز خوشحال بود چون میتونست به کارهای عقب موندش برسه و رسید.از انجام بعضی از کارهای آلنوش دوباره گیج شده بود و داشت باهاش کلنجار میرفت.بعد از استفاده از دستشویی اتاق خصوصی متوجه ورود زارعی شد خسرو درست دم چارچوب در قرار گرفته بود و داشت بازارعی حال و احوال میکرد وقتی متوجه همراز که درست پشت سرش قرار گرفته بود و منتظر بود شد بلافاصله کنار رفت زارعی شروع کننده این گفتگو بود
_ سلام خانم بخشنده حال شما خوبه؟
لبخندی بعد پرسیدن سئوال روی لبش نشست این لبخند به همراز آرامش بی نظیری هدیه داد.رفتار گذشته مرد رو که در ذهن داشت به فراموشی سپرد.
_ این سئوالو من باید ازتون بپرسم.بهترین؟خدا بهتون خیلی رحم کرده...ببخشید سلام.بفرمایید داخل 
دور سر زارعی دو سه دور لایه پانسمان پیچیده بودن.از تعارف همراز تشکر و روی مبل میهمان مقابل خسرو نشست.خسرو هم روی مبل نشسته بود و از نشستن پشت میز خودش خسته شده بود
_ نمیخوای جواب خانم رو بدی.
زارعی به جای جواب به صورت همراز خیره شده بود خسرو میخواست به این حرکت که همراز رو خجالت زده کرده بود پایان بده.ظاهرا زارعی نگاهی خریدارانه به همراز داشت و قصدش این بود که پسرش رو زن بده.یه پسر که 3سال تموم تفاوت سنی داشت.داشت از مهربونی که اون زمان انجام داده بود سوء استفاده میشد.اون اصلا فکر ازدواج کردن توی سر نداشت 
_ حال من خوبه. وقتی همسر خوب و با وفایی کنار آدم باشه مگه میشه آدم براش مشکلی پیش بیاد.زن به درد همین موقع ها میخوره دیگه...اشکان پسرم هم کارهای دیگه مو کرد.کارهایی که برای مشتری هام بود خیلی نجیبه.اگه آتنه نبود اشکان هم نبود...آقا خسرو حالا که بحث سر خوبی های یه زندگی مشترکه چرا ازدواج نمیکنی...خونه شما تا به حال خاستگار اومده؟
ادامه حرفاش مخاطب دیگری داشت که همراز بود.به زور زبون قفل شدشو حرکت داد و نه گفت.حالا به جای اینکه از بودنش آرامش داشته باشه ترسیده بود دستاش زیر میزش شروع به لرزیدن کرده بود.پدر و مادرش تا به حال در این خصوص با اون صحبت نکرده بودن و قطعا دلیلش مناسب نبودن سن دخترشون بود.زارعی اولین نفری بود که اون هم غیر مستقیم داشت دراین باره حرف میزد.نفسش به شماره افتاد
_ بار اولی نیست که داری راجب این موضوع باهام حرف میزنی.گفته بودم دیگه راجبش حرف نزن درست نمیگم؟یادت رفت دلیلش رو؟بزار بهت یادآور بشم که گفتم از ازدواج متنفرم...کی رو آخه دیدی از ازدواج چیز خوبی دیده باشه؟البته به غیر از تو.خانواده ما به غیر از خواهرم کسی ازدواج نکرده.خواهرم واقعا مغلوبش شد به زور تاییدیه خوب بودنش رو از ما گرفت.با ترس و لرز دست دردونه خواهرمو گذاشتیم تو دستش.
نظر خسرو راجب ازدواج خیلی بد و تلخ عنوان شده بود چنان با قدرت کلمه نفرت رو ادا کرد که باعث شد همراز بفهمه خسرو قراره تا ابد عذب بمونه.رگ گردنش از عصبانیت بدجور باد کرده بود.واقعا دلیلش چی بود.از سینش آه پر دردی رو بیرون فرستاد.زارعی دوباره سعی در قانع کردن بی فایده خسرو بلند شد.
_ شما اینقدر عاقل و بالغ هستی که میتونی به راحتی با تجربیاتی که از اطرافیانت داری ازدواج خوبی داشته باشی.اینو کسی میگه که 20سال یا دوسه سال بیشتر از اون سن داشته باشه نه شما
خسرو نگاهی سرد و سریع به همراز کرد و بعد دوباره به نگاه زارعی دقیق شد 
_ من حوصله این بساطو ندارم لطفا نصیحتم نکن و حد خودتو بدون یه همسر برای پسرت پیدا کن نوه دار شو بعد حرفایی که به من زدی رو به اون بزن...باشه؟من با آزادیم مشکلی ندارم بهش عشق میورزم
_ آخه پس مادرتون چی؟نمیخوان سعادت شما رو ببینن...قطعا میخوان
ذهرخند زدن خسرو نوعی توهین به زارعی حساب میشد ولی براش مهم نبود ناراحت بشه یا نه 
_ سعادت من در ازدواج نکردنه همین و بس در ضمن اون بنده خدا تا یه زمانی سر ازدواج هامون بهمون گیر داد و بعد دست تسلیمشو آورد بالا.هرچند شیرین خواهرم دوباره نور امید رو توی دلش روشن کرده ولی ذهی خیال باطل.مادر من خیلی دلش خوشه هنوز خیلی از زمان ازدواج شیرین نگذشته که دنبال نوه میگرده
_ پس احتمالا به اون جمله که میگن عذب بودن گناهه رو باور نداری
حرف زدن خسرو دیگه شبیه داد و فریاد بود بلند شد و سمت صورت زارعی خم شد.
_ خوب گوشاتو واکن زارعی...من نه به خدای تو و همراز و نه به اون جمله مسخره ای که گفتی باور ندارم.اگه میخوای به موعظه هات ادامه بدی پاشو برو.
دستای خسرو میلرزید مدام مشتشون میکرد و بازشون میکرد شاید اگه خودشو کنترل نکرده بود باعث میشد دست دعوا بلند کنه.بعد گفتن این حرف سریع به به سمت صندلی پشت میزش رفت و نشست.میخواست خودشو با کاری سرگرم کنه به صفحه کامپیوتر خیره شد و فهمید کاری برای انجام نداره.سرشو پایین گرفت.دستاشو حالا داشت بی وقفه به هم میپیچید انگار که داشت دست میشست حالش خوب نبود.زارعی که وضعیت رو اینطور دیده بود کانکس رو در کسری از ثانیه ترک کرده و به داخل فضای تعمیرگاه رفته بود.بعد چند ثانیه سکوت به زور دهن باز کرد تا چیزی بگه
_ هر چیزی که امروز شنیدی یا دیدی رو فراموش کن...شاید جالب نباشه اینو بهت بگم ولی گاها زارعی خیلی هم آدم خوبی نیست...این کنجکاویش آخر سر سرشو به باد میده
نمیشد این حالت رو انکار کرد که همراز هم مثل زارعی کنجکاو شده.داستانی پشت این نفرت قرار داشت و باید شنیده میشد.داستانی که به قطع آزار دهنده بود و باعث شده بود به همه زن های دور و برش چه متاهل چه مجرد نگاه بد و منفی داشته باشه.
_ حالتون خوبه؟
_ دستای لرزونمو ببین؟آیا این معنی خوب بودن حالمو میده؟
_ تا به حال راجبش با کسی حرف زدین
_ تو چی داری میگی
از سئوال همراز حیرت کرده بود ظاهرا اون قدر ها هم که فکر میکرد دختر ساده ای نبود به وقتش چیزهایی رو درک میکرد که دیگران نمیکردن.حال عجیبی داشت قفل رازهای مهر و موم شدش ناخودآگاه باز شده بود
_ من هنوز به کسی چیزی نگفتم و قرار هم نیست بگم.کسی نمیاد بشینه به مزخرفات خنده دار من گوش کنه.
_ کی بهتون گفته حرفی که قراره به زبون بیارید خنده داره...اصلا هم اینطور نیست
_ برچه اساسی این حرفو داری میزنی
_ همین که اون جریان داره شما رو آزار میده نشون میده که خنده دار نیست دردناکه...امیدوارم ازدواج کنید و نظرتونو نسبت به این موضوع تغییر بدید
خسرو تصمیم گرفت با حرفی خنده دار و عوض کردن مسیر صحبت شکل گرفته بحث رو خاتمه بده ولی نشد
_ اینو دیگه نمیدونم فقط بدون اگه چیزی شد دعوتت نمیکنم
_ مشکلی نیست همین که به آرامش برسید کافیه
حرف های همراز اینقدر براش خالصانه بود که یه لحظه احساس کرد محکوم به ازدواج کردن شده و دیگه نمیتونه نه بگه ناگهان در ناخودآگاه ذهنش این جمله به نمایش دراومد " یعنی همچین چیزی ممکنه به حقیقت بپیونده؟...وا چرا من دارم به همچین چیز چرت و پرتی فکر میکنم...از دست این زارعی و حرفاش"
روز پنجشنبه هم رسید همراز دیگه براش مهم نبود آلنوش بیاد یا نه از انتظار دست شسته بود. موقع رفتن پدرش زنگ زد از شنیدن حرف های پشت گوشی بدجور رنگ به رنگ شد.از ناراحتی زیاد نتونست مقاومت کنه خداحافظی نکرده گوشی رو قطع کرد.تغییر حال ناگهانی دختر براش خسرو جای سئوال داشت.مشغول صحبت با کارگری بود که فهمیده بود تونسته بوده خونه بخره.
_ تو واقعا موفق شدی بعد گذشتن 10سال درجا زدن طولانی خونه بخری این تلاشت واقعا جای تحسین داره خانمت چجوری تحمل کرده این همه سال رو
خسرو خیلی دیر از سئوالی که پرسیده بود پشیمون شد.حرف های اون روز زارعی رو داشت حالا از زبون یه کارگر ساده و عاشق میشنید...فقط یه تفاوت بین اون و زارعی بود که زارعی با قصد و قرض حرف میزد ولی کارگر نه.خسرو با صبوری تموم حرفهای تکراری رو شنید و چیزی نگفت بعدم زود مرخصش کرد
_ چی شده همراز؟پدرت پشت خط بود درسته؟
اینکه حواسش به دو موضوع متفاوت بود برای همراز جای حیرت و البته تحسین داشت 
_ بله درسته...میشه...میشه ازتون بخوام منو برسونید تعمیرگاه...اصلی؟اگر راهتون سخت و یا عوض میشه بگید که من بگم امکانش نیست...خواهشا از درخواستی که کردم ناراحت نشید
_ تو برای یه خواسته معمولی اینقدر دستپاچه شدی؟مشکلی پیش نمیاد من میبرمت
همراز انتظار داشت جواب رد بشنوه از نتیجه کار ناراضی بود نمیخواست سوار ماشینش اونم به تنهایی بشه.وقتی نشست ترس وجودشو به لرزه انداخت دست خودش نبود.کارگر ها دور و اطراف ماشین خسرو که حامل همراز بود میچرخیدن و توجهی بهش نداشتن ظاهرا دیدن دختر توی ماشینش رو امری عادی میدیدن...این عکس العمل حال همراز رو بهتر کرد.قبل اینکه ذهنش سمت موضوعی خاص پر بکشه در سمت راننده باز و خسرو داخلش نشست
_ چرا احساس ناراحتی میکنی؟مگه بار اولته میشینی
_ شما الان چی گفتید؟بار اولم نیست؟
_ داروهایی که دکتر اون روز به پات و سرمت زده پس بدجور هوش از سرت برده بوده که نفهمیدی چجوری به خونه رسیدی
صورتش بدجور از خجالت سرخ شد سرپایین گرفت خسرو بر خلاف اون خندید
_ میدونی اولین بار که آلنوش تو ماشینم نشست رو هیچ وقت یادم نمیره.اینقدر توی ماشین حرف زد که نفهمیدیم چجوری رسیدیم به مقصد...تو بر خلاف اون ساکتی
_ باید حرفتونو مثبت تلقی کنم یا منفی؟
_ این به خودت بستگی داره 
حرفهای خسرو گنگ بود اون دقیقا از یه دختر ایرانی زبون و چادری چه انتظاری داشت.دیگه بحث رو ادامه نداد تا بیشتر از قبل همراز رو آشفته نکنه.وقتی راه افتادن و سر کوچه رسیدن از دیدن شلوغی غیر عادی تعجب کردن.به وضعیت موجود لعنت فرستاد دست به گوشی برد و به یکی از کارگر ها که مسیرش از همون سمت بود زنگ زد 
_ سلام...مرسی...ببینم قضیه چیه...خدیا آخه برای چی...باشه مهم نیست برو...خداحافظ قربانت...بدجور بیچاره شدیم راه حالا حالا ها باز نمیشه
نیمه آخر حرفش رو وقتی زد که گوشیش خاموش شده بود 2الی3 دقیقه سکوت برقرار شد صدای کولر ماشین فقط سکوت فضایی که توش قرار داشتن رو میشکست.خداروشکر کردن که کولر دارن و الی هلاک میشدن.
_ بزارید برم شما هم راه رفته رو برگردید هنوز دیر نشده
دوالی سه متری از کوچه فاصله گرفته بودن
_ برای چی؟تو رو خدا به پشت سرت نگاه کن ببین الان دیگه راه برگشت داریم؟
برای خسرو از نظر همراز راحت بود که دنده عقب بگیره و بره ولی عکس العملش برای اون عجیب بود چرا اصرار داشت؟
_ به همون دلیلی که اون موقع بهتون گفتم تا همین جا هم که اومدین ممنون و شرمنده
جوابشو نداد خیره خیره نگاهش کرد همراز هم چون فکر میکرد خسرو قبول کرده دست به دستگیره ماشین برد قبل اینکه بازش کنه صدای قفل شدن در ماشین رو شنید و ترسید به پدرش در دل هزاران لعن فرستاد.یه لحظه احساس کرد خسرو هم مثل اریس و اونیک آدم بدیه.
_ دارین چیکار میکنین؟...بزارید برم...گفتم که نمیخوام...من مگه زندانی شمام
_ بشین همراز باهات حرف دارم
_ هر حرفی دارین سرکار بهم بزنید...برای حرف زدن که آدمو زندانی نمیکنن...اگه مربوط به کاره بزارین برا شنبه مگه شنبه رو ازتون گرفتن؟
_ نه نگرفتن ولی من نمیتونم شنبه اینکارو بکنم...هیچ ربطی به کار نداره...تو مگه نمیخواستی داستانمو بشنوی...اون روز نه درست و حسابی خوردم نه خوابیدم حرفای تو و زارعی بیچارم کرده بود...حالا اگه میخوای بری پاشو برو اجباری نیست...فقط اگه دوباره خواستی بشنوی و پشیمون شدی انتظار نداشته باش حرفی بزنم...اینم درباز
خسرو دیگه نگاهش نکرد از آینه بغل سمت خودش به عقب نگاه کرد انگشت اشاره راستش رو لای دندونش گذاشت.همراز فکر نمیکرد اینقدر ذهن خسرو درگیر بشه.خودش گذشته چند روز پیش رو به زور به یاد داشت.
_ میشه بهم بگید این بوی چیه؟
خسرو ترسید احساس کرد منظور همراز مشکلی از بابت ماشینه...همراز بی دلیل خندش گرفت
_ نترسید ربطی به ماشین نداره بویی که احساسش میکنم شبیه بوی خوراکیه
بعد این حرف دری که خسرو براش باز کرده بود رو بست 
_ خدا بگم چیکارت نکنه همراز زهره ترک شدم...اگه اینقدر کنجکاوی بهتره به صندلی عقب نگاه کنی باید یه چیز راجب خودم بهت بگم.من عاشق سگ و گربه هستم ولی بیشتر سگ.
قبل اینکه اسم حیوون های خدا به زبونش بیاد همراز متوجه کیسه غذای خشک گربه شد 
_ وای خدا یعنی میخواین بگین گربه تو خونه دارین اسمش چیه البته باید بگم اسماشون چون کیسه ش خیلی بزرگه
_ وایسا وایسا.دیگه به سئوالت ادامه نده چون همش اشتباهه.گربه خونگی کجا بود اونم با وجود مادری که مثل تو نماز میخونه و موی اونا رو نجس میبینه
احساس میکرد با وجود این داستان عنوان شده خسرو دارای خونه مجردی هم هست ولی جرعت نمیکرد بپرسه چون فضولی بود.سئوال دیگه ای جایگزین سئوال ذهنیش کرد و اونو به زبون آورد.سئوالش اونو از حالت گرفته ش دور کرد البته مدتی کوتاه
_ پس مقصد اینا کجاست 
_ با اجازت تو شکم گربه های پارکینگ و پارک دم خونه مون
_ این که خیلی خوبه
_ پس تو هم دوست داری حیوونات رو؟خوبه...فکرشم نمیکردم...میدونی بدجور به من و ماشینم عادت کردن میدونن همیشه یه چیزی توش هست که بخورن.تا حالا به خط خطی های ناشیانه درهای عقب من دقت کردی؟
_ نگید کار اوناست چرا بهشون اجازه میدین
_ این ماشین قراره عوض بشه کی رو نمیدونم ولی مطمئن باش راه دیگه ای رو پیش میگیرم تا اون موقع بزار حالشو ببرن
خسرو دیگه حرفی برای ادامه دادن نداشت سکوت کرد پشیمون شده بود...اصلا چرا به آلنوش نگفته بود...اون که بهتر میتونست درکش کنه به اون بیشتر از همراز اهمیت میداد اون چیزهایی میدونست که همراز نمیدونست...یعنی میترسید حرفی بزنه و آبروش بره؟...نه قطعا نه.چیزای دیگه ای که قبلا براش تعریف کرده بود آبروریزی بیشتری داشت باخودش بدجور درگیر شده بود
_ آقا خسرو...هیچ اجباری نیست برای حرف زدن...اصلا فراموشش کنید
خسرو دوباره نگاهش کرد نگاه به چشم های همراز قدرت تصمیم داد ماشین دوباره به حرکت دراومده بود ولی دیری نکشید که دوباره متوقف شد توقف طولانی منجر به بوق زدن و بعد هم خاموش کردن ماشین شد.خسرو پیشونی شو روی فرمون گذاشت حرفاشو که شروع کرد پایان نامشخصی داشت تند و تند ماجرا رو تعریف میکرد.در تمام مدت اون لحظات همراز دو دستش رو محکم روی دهنش گذاشته بود و هق هق میکرد.صداش هر لحظه گرفته تر و ضعیف تر میشد.وقتی حرفش تموم شد روشو سمت همراز و مژه های خوش حالت خیس اشکش گرفت.
_ آقا خسرو شما...شما
_ هیچی نگو...دوتا چیز ازت میخوام 1هرچی شنیدی رو تو بنزین این ماشین بریز بزار دود شه بره هوا یعنی فراموشش کن و 2...لطفا هیچ وقت ازدواج نکن...خیلی ساده ای بدتر از من صدمه میبینی فکر کن ازدواج از همون دم که به دنیا اومدی وجود خارجی نداشته. 
دو احساس عصبانیت و دلسوزی در وجود همراز رخنه کرده بود نمیدونست کدوم یک بیشتره ولی داشت روانشو از دست میداد عصبانی بود از اینکه خسرو بدون در نظر گرفتن رویاهای زیبای اون همچین حرفی زده بود چجور میشد از بارداری 9ماه سختی و درد نهایتش چشم پوشی کرد همه اینها با ازدواج محقق میشد.از اون طرف اتفاق افتاده رو نمیتونست درک کنه
......
_ مجتبی میشه لطف کنی بگی دقیقا چه اتفاقی برای همراز افتاده؟سر صبح سرحال بود با وجود اینکه استرس داشت الان چیزی بدتر استرس داره شبیه مجسمه شده حرف نمیزنه
_ مگه تو قسمت ماکار میکنه که بفهمم چی شده اون اگه بخواد خودش زبون باز میکنه ولش کن بزار به حال خودش باشه.در نهایت اگه چیزی نگفت باید از زبون یکی دیگه بشنویم
_ تو مثل اینکه گذشته رو فراموش کردی اگه دوباره هوایی شه بره بیرون خودشو تو دردسر بندازه میخوای چیکار کنی
_ نه دیگه...نفوذ بد نزن...اتفاقی نمیفته صورتش از شنیدن چیزی شکه زدس درست میشه.
حرف های والدینش رو نصفه و نیمه فهمیده بود اونا قرار نبود نه از همراز چیزی بشنون نه سرکارش.در خلسه تنگ و تاریکی گرفتار شده بود.حرف های خسرو ذهن مثبتش رو تغییر داده و به تاریکی دعوت کرده بود.بی شرمی و بی حیایی دختر و پسرای جوان بیشتر از قبل رشد و نمود داشت و قرار بود آخرت رو معرفی کنه.دیگه نمیتونست چیزی از آینده بچه داری تصور کنه. بچه نوزاد داخل قنداق و پیچیده شده بین پتوی نرم و کرم رنگ درون ذهنش دست و پای بزرگسال ها رو در آورده بود و داشت از دستش فرار میکرد.احساس خطر میکرد همون طور که روی تخت نشسته بود پاهاشو بیشتر توی شکم فرو برد میخواست بچه شه و برگرده توی شکم مادرش.به زور به خودش دلداری داد.دلداری که انگار دیگه از بابت تاثیرش مطمئن نبود "همراز...خودتو جمع و جور کن.چراخودتو با اون و زندگیش مقایسه میکنی؟تو مگه مثل اون کله خری میکنی؟تو میتونی سرنوشتی بهتر از اون داشته باشی اگه بخوای...آیه های یاسش رو فراموش کن...به خدا نگاه کن.نگاه کن چون داریش و محبتش رو احساس کردی چیزی که اون نکرده و باورش نداره"
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.