دروغ به وقت خوشبختی : بخش چهارم

نویسنده: Sheila

گفتگو که تموم شد درست دو دقیقه بعد بود که ناگهان نگاه خسرو و آلنوش سمت دوربین ها رفت همراز متوجه شد مهمون رسیده و قراره برای مدتی باشه.آلنوش هول کرد و سریع به تکاپو افتاد به اتاق نیمه خصوصی خسرو رفت.خسرو بار دیگر در رو بدون شنیدن صدای زنگ باز کرد حال الان خسرو با دقایقی پیش فرسخ ها توفیر داشت شبیه بچه ای شده بود که عمویش برایش قاقالی لی خریده باشد از راه دور خم شد دست راست روی قلب گذاشت و گفت
_ چاکر شما هستم آقا اریس خوش اومدین به کلبه حقیرانه بنده
فاصله اریس از کانکس زیاد بود صداش کم اما نسبتا قابل فهم شنیده شد این اولین دیدار اریس و همراز بود 
_ برو خسرو...این چاپلوسی ها به تو نیومده...بچه شدی ها...خجالت بکش...اوه سلام حاج خانم محترم.بابا مُردم از این همه تفاوت خوش اومدی به جمع کافر ها خانم بخشنده
همراز با وجود اینکه حالش از این رفتار مسخره و ابلهانه بدشده بود اما برای احترام بلند شد و سلام داد حقیقتا نگاه کردن به مرد قدرتمندی همچون اریس کار سختی بود خجالت صورت رنگ پریده اونو که در عصبانیت مخلوط شده بود نقاشی کرد‌.شوخی های اریس براش جالب نبود بعید بود بتونه عادت کنه " اینا فقط یه شوخی بود ها به دل نگیری آقا اریس آدم خوب و مهربونیه متوجه شدی" این حرف رو آلنوش بعد رفتن اریس به همراز زده بود حرف آلنوش رو باور نکرد ولی ظاهری سر تایید تکون داد تا دست از سرش برداره و دوباره حرف توجیه به زبون نیاره.حسی بد کم کم در وجودش نقش بست از اون میترسید احساس رفته رفته بدتر شد.اریس تقریبا دیگه حکم یه پیرمرد رو داشت جا افتاده تر از چیزی که بنظر میرسید بود موی سفید کم روی سر نداشت موهای سرش آشفته بود و معلوم بود حوصله شونه زدن رو هم به خودش نمیده مدل خاصی برای توصیف موهاش وجود نداشت برادرش رو در روز های آتی دید و فهمید فرد بزرگتر در واقع اونیکه ولی اونیک ظاهری جوان تر داشت.سن و سال هر دو نفر جسمشون رو به تمسخر گرفته بود.چاق بود و پر خور اگر آلنوش به خودش نمیرسید به سر نوشت اریس دچار میشد قدش کوتاه بود و سرش تا شکم خسرو قد داشت.خسرو تا اون حرف رو شنیده بود قاه قاه میخندید به جای همراز هم خندید
_ اختیار داری آقای من.شما هم به اسم کوچیک صداش بزنید.جریان کافر رو خوب اومدین 
_ ببینم آلنوش کجاست من چند وقته ندیدمش خوب برات کار میکنه خسرو مگه نه تا من یه خستگی در میکنم لطفا یه قهوه ایتالیایی برام درست کنید با همون شکلاتی که من از سفرم به آمریکا آوردم مذاقم بدجور تغییر کرده و دیگه شکلات ایرانی نمیتونم بخورم دلدرد میشم به جون تو.
_ چشم آقا فقط بگید قاشق رو از کدوم کشور براتون بیارم.
_ ای از دست زبونت خسرو...از جا خواستی بیار فقط سئول و ایران نباشه
سئول یکی از خیابون های ایران بود کنایه اریس رو زود گرفت و دستشو که به مانتوش گرفته بود محکم مشت کرد آرزو داشت کاش دستش آزاد بود و مرد رو لگد مال میکرد.ناز و ادای اریس کارو بدتر کرده بود.فهمیده بود اریس به درد مدیریت اونجا نمیخوره نیاز نبود که مطمئن شه برادر بزرگش هم بدتر از اونه.حرف زدن راجب آلنوش خیلی خاص انجام میشد همراز یه لحظه فکر کرد اون دختر این مرده ولی نبود به هر حال علاقه ای خاص و پدرانه نسبت بهش داشت.از گفتگوی در حال انجام نگاه گرفت و به دوربین ها نگاه کرد متوجه شد اریس پرت و پلا زیاد گفته اون اصلا نباید خسته باشه چرا که با ماشین شاسی بلند و مدل بالا اومده بود.گرمای شهر رو میتونست با وسایل سرمایشی داخل ماشین مهار کنه اریس همراز رو مورد خطاب قرار داد اون اجبارا نگه از دوربین گرفت و بهش نگاه کرد
_ خوب همراز بخشنده بگو ببینم...اوه به به خانم خانم ها مادام آلنوش احوال شریف
آلنوش بدتر از خسرو بچگی کرد و جوری با عشوه و ادا نزدیکش شد که انگار قرار بود اریس فن رقص خاصی روی اون پیاده کنه
در دوباره باز شد دیر فهمید چه خبر شده ظاهرا شخص مذبور مشتری نبود.اریس بخاطر آلنوش سرپا ایستاده بود.نمیدونست خودشو به نفر دومی که وارد تعمیرگاه شده بود سرگرم کنه یا نه البته باید میکرد تا از این صحنه غیر قابل قبول و احساسی فرار کنه خسرو متوجه نگاه ماتم زد و درد مند همراز شد ولی چیزی برای گفتن نداشت معلوم نبود داره از حرص خوری دختر لذت میبره یا ناراحته.وضعیت آلنوش با دو دقیقه پیش حالا کاملا فرق داشت اول بوی عطر تندش اومده بود بعد خودش.موهای شونه زده حالا کاملا باز و دورتا دور شونه رها شده بودن
" _ معنی اسمت چیه؟ _ معنی خاصی ندارم اسمم از راز میاد انگاری دو نفری راز مشترک دارن و تا به حال زبون باز نکردن به کسی بگن _ یعنی ممکنه تو و همسر آیندت چنین رازی خلق کنید _ دوست ندارم ولی اگه بشه حتما پشت قلب پر تپش هردومون میمونه و تکون نمیخوره...معنی اسم شما چیه _ دختری زیبا و دلربا البته میدونم اینترنت چرت و پرت زیاد میگه _ بعید میدونم _ ممنونم" علاوه بر عطر و مو رژ لب پر رنگی هم کشیده بود که قرمزی اون تو ذوق میزد چشم های عسلی آلنوش از خوشی زیاد برق میزد دست برای آغوش باز کرده بود هنوز نکرده بود و همراز رو دچار تشویش وحشتناکی کرده بود ذهنش به زور دنبال سئوال های ذهنیش رفت 
" _ پس حتما آقا خسرو هم بغل میکنه نه؟ اینکار اصلا درسته؟چرا هیچ چیز مثل آدیمزاد نیست" 
سریع سر پایین گرفت در خودش مچاله شد توانایی نگاه رو نداشت کل کمرش خیس عرق شده بود خسرو خیلی غیر عادی و به موقع این حرکت رو متوقف کرد نفس همراز به سختی دراومد. جوری با آلنوش صحبت کرد که فرد داخل حیاط نشنوه این حرف یه هشدار بود
_ بزارین یه وقت دیگه...سلام خوش اومدی 
صدای مرد آلنوش رو منزجر کرد به زبان خودش از اریس عذر خواهی کرد و روی صندلی خودش مجددا نشت.صدای مرد هم شیرین بود و هم چاپلوسانه ادا میشد ولی بیشتر از روی محبت بود.
_ سلام آقا مهندس چه خوبه که سرحالی 
_ سلام زارعی ممنون ازت فقط امیدوارم زبونت خوشی رو ازم نگیره و چشم بخورم...در ضمن برای صدمین بار دارم بهت میگم خواهشا منو با پیشوند مهندس خطاب نکن.راستی آقا اریس بزرگ اینجا هستن ایشون رو مهندس صدا بزن اگه میشه.
مرد که حالا درست در چهار چوب در قرار گرفته بود و ظاهر ساده ای داشت هم قد اریس بود همراز با رفتاری ساختگی حال و احوالش رو پرسید کاش میتونست بگه آلنوش رفتاری ظاهری داره و اصلا از بودنش در اینجا خوشحال نیست و خدا خدا میکند او از اینجا دل بکند و برود موهای کوتاه خاکسری و صافش را به یه سمت شونه زده بودو ریش و سبیل هم با همون شونه مرتب کرده بود کمی فکش جلو بود ولی روی هم رفته از اریس بهتر بود.سلانه سلانه راه رفته بود ظاهرا پایش مشکل پیدا کرده بود 
_ چیشده زارعی چرا لنگ میزنی مرد
_ آقا مهندس من خوبم فقط زمین خوردم و پای ضعیفم پیچ خورده همین
بعد حرف زدن کوتاه با اریس سر به سمت تازه وارد چرخوند همراز نمیدونست زارعی پدرش رو میشناسه یانه ولی حتی اگه میشناخت از اومد همراز بی اطلاع بود چون سرد برخورد کرد ناراحت شد ولی زود فراموش کرد وجود زارعی کار غیر اخلاقی رو مختل کرده بود یه هندزفری سیاه رنگ و بلند داشت فقط به یکی از گوش ها اونو وصل و سر دیگه آزاد میون زمین و هوا تاب میخورد سرسوزنی هندزفری توی گوشی ساده و لمسی فرو رفته بود آهنگ گوش نمیکرد تماس جواب میداد سنش از این مسخره بازی های جوانان گذشته بود.صورتش مثل صداش شیرین و چروکیده بوده البته نه آنقدر که اورا از قیافه بندازد صورتش بیشتر اوقات آفتاب سوخته بود و با کرم ضد آفتاب میونه نداشت دستانی داشت کوچک تر از بدن انگشتان همیشه تمیز و اصلاح شده بود.یه کیف سامسونت سیاه رنگ و کارکرده که بعضی جاهاش پوسیده بنظر میرسید به دوش داشت هزاران کاغذ متعلق به این و آن دستش بود مدارک مردم بودن و مهم یه بار که وضعیت کیف خیلی بد شده بود یه مدرک از سوراخ افتاده بود بیرون و گم شده بود.چقدر زارعی خودش را به دست و پای مرد انداخته بود تا اورا ببخشد کم مدرکی نبوده ولی به هرحال گذشت.سلام و احوال پرسی وقتی پایان گرفت زارعی رو به تکاپو انداخت دست درون کیف برد و بدون نگاه به محتویات داخل اون دنبال مدارک متعلق به تعمیرگاه گشت زود پیدا کرد و دست خسرو داد تشکر شنید ولی اون هنوز کارش داشت
_ دیر آوردی زارعی جان الان من باید امضا کنم ببری بانک معطل بشی تا کارش تموم بشه بعد برام بیاری چون شب باید ببرمش جایی. 
_ من بازم عذر میخوام خوب میدونی که محله ای که توش زندگی میکنم جای شلوغیه توی ترافیک گیر کردم الانم نگران نباشید از نفوذ خودتان و آقای سرکیسیان استفاده کنید در ضمن منم امروز بیکارم پس صبر کردن مشکلی برام پیش نمیاره مگه اینکه همسرم...شرمنده نباید حرف از زندگی خصوصی بزنم 
_ ولی زارعی آخه...
_ دیگه حتی حرفشم نزنید
_ ممنونم.انشاالله جبران کنم
زارعی نیمچه خداحافظی کرد و داخل تعمیرگاه شد اونا گاها ازش لوازم میخواستن اونم خواسته هارو به خسرو اطلاع میداد ودر صورت تاییده خریداری میشد گاها برای رفع دلتنگی میرفت سه نفر از افراد تعمیرگاه خوب باهاش اخت شده بودن.همراز حالا درگیر فامیلی شده بود براستی چه فامیلی سختی مال چه کسی بود ناخودآگاه نگاهش رو به مدارک دیوار کوب شده دوخت و متوجه شد اریس دارای همچین فامیلیه.اریس که از مصاحبت با آلنوش خسته شده بود رو به همراز کرد 
_ من داشتم به تو چی میگفتم؟...آهان.از کارت راضی هستی؟چقدر یادگرفتی اگه خسرو و آلنوش اذیتت میکنن بگو راحت اخراجشون میکنم.
از شنیدن این همه چرت و پرت که به شوخی ادا شده بود به تنگنا اومد. نگاهش قابل خوندن بود "بشنو و باور نکن". بدموقع وارد بعد تصوراتش شد و خندش گرفت البته زود خودشو جمع کرد
_ حرفتون قابل قبول نیست من فعلا نظری ندارم ولی خوبه 
_ خوبه حالا پاشو به همراه آلنوش برین جایی که خوب میدونه.
به زبون خودش برگشت و از آلنوش خواست که وارد تعمیرگاه بشن البته همراز تا زمانی که وارد تعمیرگاه نشده بودن متوجه خواسته اریس نشد.باید بعد از ورود به تعمیرگاه وارد آسانسور میشدن و به انباری میرفتن.ظاهرا خسرو و اریس حرف خصوصی داشتن به محض بسته شدن در کانکس اریس قیافه جدی به خودش گرفت خسرو حالا فقط به اریس توجه داشت و ذهنش رو از هرچیز دیگه ای خالی کرد.
_ چی شده آقا اریس راستی قبلش میشه بهم بگین از هروس خبر دارین یا نه؟جواب تلفن رو نمیده نگران شدم
اریس به وضوح از سئوال خسرو جا خورد مقدار دیگه ای از قهوه درست شده توسط آلنوش رو سر کشید و بعد سرفش گرفت تصمیم داشت براش آب بیاره ولی دست رد اریس منصرفش کرد
_ سرگرم کار و زندگی خودشه اخیرا حال همسرش بهم خورده و بعد آزمایش فهمیدن بارداره 
_ اوه خیلی خوبه آقا اونیک باید پدر بزرگ شدنشو جشن بگیره یه مهمونی رو افتادین
_ من برای چی اونیک باید بده باید بدونی که اهل خاله زنک بازی نیست بد عادت شدی ها خسرو
هم شوخی گفته شد هم جدی خسرو متاسفانه هشدار جدی رو متوجه نشد. لی لی بازی خیلی وقت بود که شروع شده بود.اریس دوباره حرفشو ادامه داد
_ ببین الان نیومدم راجب هروس و بچش حرف بزنم اوکی؟درباره مهمونی تجلیل میخوام بهت بگم.بیشتر بخاطر منشی جدیدمون اومدم.
_ میخواین بپرسین اومدنش با همراز و بقیه کار درستی هست یا نه؟
_ آره و با توجه به اینکه اون هنوز...
_ میبخشید وسط حرفتون میپرم ولی اگه واقعا خوشش اومده باشه که فکر کنم اومده و موندنیه باید کسب تجربه کنه از همون اول باید شروع کنه تا خجالتش بریزه
_ میفهمم ولی اون هنوز آداب رو نمیدونه و طول میکشه تا یاد بگیره
_ آلنوش رو بهش اعتماد دارین؟
_ وا این چه سئوالیه؟
_ آقا اریس همراز دختر باهوش و حرف شنویی هست توسط ما به راحتی تعلیم میبینه خودشم چیزایی میدونه وقتی تلف نمیشه
_ چون دختر مجتبی هست اینو میگی؟اگه به من باشه میگم این دختر از یه سیاره و از یه خانواده دیگه اومده با پدرش خیلی فرق داره شناخت تو هنوز راجبش کامل نیست...نه خسرو نگو که آلنوش آدم شناسه
_ حس من نسبت بهش خوبه آلنوشم اگه نباشه خودم که میفهمم کی خوبی کی بد میشه کاری کرد که فقط به ما وفادار باشه 
نظرش ساده منطقی و البته درست بنظر میرسید به هر حال نگاه اریس چیز دیگه ای میگفت.خسرو فکرش درگیر شده بود نه از بابت همراز بابت هروس.چرا اریس براش اینقدر سربسته حرف میزد حس میکرد دیدن هروس برای بار دیگه غیرممکنه.
_ اولین دفعه هست که وارد خود تعمیرگاه میشی؟رشته ت کامپیوتر بود مگه نه؟پس دیدن این صحنه برات تازگی نداره
همراز با همه حرفای آلنوش به غیر از بخش آخرش موافق بود.از دیدن فضای اونجا شگفت زده بود مدام سر میچرخوند و با دقت به همه جا سرک میکشید آسانسوری که رابط بین انباری و تعمیرگاه بود واقعا آسانسور نبود. در آسانسور رو داشت سقف نداشت دیوار نداشت فقط کف داشت.کف کار هم بیشتر مناسب جابه جایی وسایل بود نه اشخاص.دکمه هاش غیر عادی بودن عملکردشون با تمام آسانسور هایی که تا حالا دیده بود فرق داشت و استاندارد نبود به هرحال کار راه مینداخت.کارگر هارو میدید که بعضی ها نشسته و بعضی ها وایساده بودن در حال تعمیر بودن میچرخیدن دستگاه تست داشتن بعضی ها درباره علمکرد سیستم ها حرف میزدن و نظر میدادن سیستم ها بعضی هاشون نور های رنگی قشنگی داشتن و محصور کننده بنظر میرسید دست همه به غیر از یه نفر که چاییشو زود تر از بقیه تموم کرده بود لیوان بود بخار خوبی از همشون بلند بود از خوردنش لذت میبردن به واقع معتاد چایی بودن لیوان ها متفاوت و علائم خاصی روش حک شده بود مشخص میکرد برای چه کسیه از خونه آورده شده بود و صاحب داشت.آرنوش اون چایی هارو میاورد و میدونست کدوم برای کیه.اوردن و بردن چایی زمان مشخص شده ای داشت که خسرو براشون تعیین کرده بود. مثل نذری چایی ها پخش میشد انگار کارگر ها مردم عادی توی کوچه و خیابون بودن سینی خیلی بزرگ و همه لیوان هارو جا میداد.کارگر دیگه ای رو دید که بسیار جوون و در سکوت پشت میزی نشسته بود و لپ تاب رو روی اون گذاشته بود کارش سریع بود به لپ تاب موس سیمی متصل بود مدام حرکت میکرد بعید بود حالا حالا ها از حرکت بایسته و خستگی در کنه هزاران پنجره توی سیستم باز و بسته میشد.عینکی بود و احساس میکرد دلیل عینکی شدنش کارش بوده.در آینده فهمید اشتباه کرده هشت ماهی میشد که اومده بود و از اول همین طوری بود بعد هم صفحه کلید هایی رو روی زمین دید که پیچ اونا باز شده و پخش و پلا بودن همراز به جای اونا ترسید گم شدن اونا و جابه جا شدنشون دردسر داشت ولی کارگر ها از نگاهشون میخورد که واهمه ای نداشتن.شماره های خاصی روی قطعات تعبیه شده بود که اونارو از اشتباه کردن دور میکرد.در آخر چیز دیگه ای جز قفسات طولانی و پیچ شده به دیوار در سمت راست و چپ که چهار طبقه داشت نظر همراز رو جلب نکرد.سبد هایی بودن که سوراخ های ریز داشتن و در هر طبقه به یه شکل و رنگ دیده میشد یاد داروخانه افتاد داروخانه ای که داروی های تجویز شده توسط دکتر رو داخل سبد های کوچیک سبزی خوردن میزاشتن.اونجا به جای دارو قطعات پلاستیکی باز شده بود قطعاتی که یا در انتظار شستشو بودن یا شسته شده در حال خشک شدن بودن نم شستشو روی کف طبقات قابل رویت بود.زحمت داشت ولی چرک شدن دیواره های پلاستیکی کارو خراب میکرد مشتری متوجهش نمیشد.انباری دارای وسایل های جور و ناجور بودن بیشتری هاش به درد میخوردن فضای گرمی داشت چون توی ارتفاع بود میز و صندلی مشابه وسایل های کانکس بودن ولی خراب و زهوار در رفته بود صندلی یه چرخ رو کامل از دست داده بود و همون یه چرخ باعث شده بود درست روی زمین قرار نگیره.خاک سنگینی روی هر دو نشسته بود سیستم مرکزی برق توی این محل کارگذاشته شده بود هم جاش خوب بود هم نه خوب بود چون جای دیگه ای نداشت بد بود چون دسترسی بهش اون چندان راحت نبود در صورت نبود برق باید با نرد بوم به اون بالا دسترسی پیدا میکردن.آلنوش به حالت احتیاط روی صندلی نشست حتی نمیتونست بهش تکیه بده چون پشتیش خیلی لق میزد.همراز بدون توجه به آلنوش خودشو نزدیک به لبه انباری کرد فضای انباری باز بود از پایین میشد داخل انباری رو دید البته نه کامل. دیدن تعمیرگاه از بالا هم جالب بود و دید کاملی نسبت به گوشه و کناره ها وجود داشت نور پردازی های سقف تعمیرگاه خوب بود و همه جا به یه اندازه روشن بود.روزی موقعی که توی خونه و تعطیل بود سیستم پدرش رو روشن کرد و در عین ناباوری عکس هایی از گذشته تعمیرگاه دید همه جا در خاک و خل بود فرغون و ماسه و آجر به جای وسایل ها روی زمین بود به این فکر کرده بود که چقدر زمان برده تا اونجا ساخته بشه.شکوه جالبی بود.غرق در فضای تعمیرگاه بود که...
_ همراز اگه وقت کردی از دیدن منظره سرسبز روبه روت فارغ شدی دست آلنوش رو بگیر بیاید پایین...خداوکیلی چی اینجا اینقدر تورو کنجکاو و هیجان زده کرده
به پایین نگاه کرد صدای خسرو بود با لبخند نگاهش میکرد اونم جوابشو با لبخند داد و چیزی نگفت.چند نفر از کارگر ها به طور محسوس نگاهشونو سمت دو نفر گرفتن و بعد چند ثانیه دوباره مشغول کار خودشون شدن.همراز دلش خواست چیزی بگه میخواست بگه چرا اینقدر شوخی هاش با اریس فرق داره چرا آزار دهنده نیست کی دقیقا داشت درست رفتار میکرد کی رئیس درست بود اصلا رئیس واقعی وجود داشت؟ باید برای کی فداکاری کرد خسرو رو از همراز گرفته بود به سمت خروجی قدم برمیداشت و دستاشو توی جیبش کرده بود سرسری کار هارو از زیر نظر گذروند.وقتی برگشتن اریس با هول از دو دختر خداحافظی کرد انگار کاری فوری براش پیش اومده بود
_ خسرو حرفامو یادت نره...این گوی و این میدان من رفتم
آغوشی که همراز از دیدنش فراری بود بالاخره انجام شد سریع نگاهشو به کامپیوتر کارش گرفت خیلی دلچسب انجام نشد.وقتی اریس رفت خسرو بی مقدمه سریع رفت سر اصل مطلب
_ دخترا گوش کنید باید فردا با دو منشی بالا تو تایم استراحت اینجا به واسطه راننده شخصی اینجا برید یه فروشگاهی که مانتوی خاص و یه شکل بخرین توی همه نوع سایزی داره.همراز تجربه اول شماست پس خوب دقت کن آلنوش هرآنچه که یادگرفته بهت یاد میده قراره اونجا از کارهای قبلی که براشون کردیم تقدیر کنن.این تقدیر با افتتاح سیستم های جدیدی که خریدن یکی شده چقدر طول میکشه مهم نیست فقط بدونید کار اون روز...
بقیه حرف هایی که خسرو زده بود رو به یاد نداشت احتمالا چیز هایی بود که خیلی بهش مربوط نبود فهمیده بود حرف خصوصی راجب اون بوده خوشحال بود که دیگر همکارانش رو قراره ببینه مدت کوتاهی باهاشون هم کلام میشد و آشنا.تعلیم ها راحت بود و قابل فهم آلنوش زور زیادی برای تعلیم نزد.متاسفانه چیزی که پیش بینی میکرد درست از آب در نیومد زبون ارمنی رفتار سرد محسوس دو همکار دیگه ناراحتش کرد ولی به روی خودش نیاورد.به منشی که در تعمیرگاه اصلی مسئول مدیریت چرخش پول رو داشت کارت پولی دادن که ۴میلیون داخلش بود کارت بعد از استفاده توسط خود منشی تیکه تیکه و غیر قابل استفاده شد همراز دلیل این حرکت غیر منطقی رو هیچ وقت نتونست درک کنه.یه ماشین شاسی بلند سرمه ای رنگ که راننده شخصی داخلش نشسته بود درست سر ساعت اومد و همراز و آلنوش رو برداشت بعد هم سراغ دونفر دیگه رفت.شروع خوبی داشتن مهربون بودن البته ظاهری درست مثل آلنوش ولی قدهاشون بلند بود مانتوهای بیرون داشتن و رنگ های روشنی داشت شال ها آزادانه روی سر سر میخورد و دوباره سرجاش برمیگشت.حقیقا شال برای اونا معنی شالگردن داشت. راننده راننده خوبی بود مهربون قد بلند و پا به سن گذاشته مریض بود چون دستش میلرزید دارو میخورد و یه بار همراز دید رفتار مهربانانه ش واقعی بود و هیچ وقت تضاد اون رو نشون نداد.فقط یه مشکل داشت و اونم زیاد حرف زدنش بود منشی ها ریز ریز پشت سرش حتی توی ماشین حرف میزدن و با وجود اینکه ارمنی حرف میزدن همراز رو متوجه موضوع بحث خودشون میکردن.همکارانش خداروشکر کردن که راه آن چندان هم طولانی نیست علاوه بر اون راه خلوت بود از گرما حرص خوردن ولی همراز عادی رفتار کرد و تعجب دو همکار بالا رو که با روحیات اون آشنا نبودن برانگیخت.مانتوها درست باب میل همراز بودن و رنگ قشنگی داشتن توی اون زمان آرزویی کرد که بعد اتمام مهمونی و دردسرهاش به واقعیت پیوست.بلند و تازانو بود جیب نداشت که عیب کار بود روی آستین های دست چند حلقه نوار سبز تیره دوخته بودن که مقداری اکلیل داشت و برق میزد دکمه ها طلایی رنگ بودن مقنعه هم تل سبز رنگ تیره داشت و ست مانتو بود.کفش ها هم قرار بود یه شکل باشه.دردسر از همونجا شروع شد سایز پا اصلا استاندارد نبود.وقت تنگ شده بود مجبور شد کفشی بخره که اندازش نبودن و پشت پاشو میزد درد طاقت فرسایی داشت ولی مجبور به تحملش شد آلنوش فهمید ولی خودشو به اون راه زد اصلا سعی نکرد فکری برای مشکل پیش اومده بکنه.وسط خرید و پرو همراز بود که دو منشی بالا آلنوش رو به گوشه ای کشیدن و آهسته باهاش گرم گفتگو شدن.راجب همراز بود پس اسمشو میون حرفاشون نیاوردن. 
_ خوب یه کمی از این تازه وارد حرف بزن 
_ ای بابا سالومه وقت گیر آوردی
قهقه بی دلیل زد و چند بار دستشو روی شونه آلنوش کوبید آلنوش از این حرکت سالومه هیچ وقت خوشش نمیومد.
_ اتفاقا الان وقتشه خوشگله...وای ناخوناشو نیگا...دستتو فک کنم زدی به آب دریا مگه نه شمال هوس کردی؟
طرح ناخن آلنوش دریا بود دریایی که پس زمینه صورتی داشت ساحل نداشت خورشید از یه گوشه ای نقاشی شده بود و ستاره دریایی توی آبش شناور بود. 
 _ باید بگم خوبه فقط خیلی ساده ست 
_ خسته نباشی اینو که آقا اریس گفته بود بهمون مطلب جدید چی داری
_ اینکه کنده ولی یادمیگیره خیلی بهتر از ما قدرت حافظه بی نظیری هم داره
_ در عین خوبی موجب دردسر ماهم هست
_ بس کن توهم دردسر چی چی مگه از اف بی آی اومده مطمئن باش اگه یه درصد آقا اریس بفهمه...
حرفش ناقص موند چون همراز ناخودآگاه از اتاق بیرون اومد آلنوش رنگ از رخسارش پرید.
_ چیزی شده؟بده تو تنم؟
_ چی...هان؟...نه نه نه خوبه خیلی خوبه.
همراز دیگه حال خوبی نداشت دچار استرس و اضطراب شده بود که پنهانش میکرد.زبان ارمنی داشت آزارش میداد ظاهرا زبان انگلیسی تنها زبان مورد نیاز اون نبود.باید یه کاری میکرد ولی الان وقتی برای فکر کردن بهش نداشت ماجرای مراسم درست بعد از اتمام اسباب کشی داشت انجام میشد اون هنوز خسته کمک ها بود.دو روز بعد مقدمات رفتن آماده شد. بر خلاف گفته خسرو اونا فقط نیم ساعت آخر کارو آزاد شدن و همراز از این اشتباه گفتاری خسرو تقریبا عصبانی شد. نیم ساعت آخر تعمیر گاه توسط پدر همراز و یه مرد ارمنی مورد اعتماد اداره شد.مشتری اصلا نمیومد و مشکلی پیش نمیومد.از مبدا تا مراسم یه ساعتی راه بود تاریکی کامل شهررو توی خودش فرو برده بود. بخاطر مشکل تنگی کفش همراز روز های قبلی رو با کفش فعالیت کرده بود تا جا باز کنه ولی فایده نکرده بود پا هاش زخم شده بود و پوستش ور اومده بود.توی ماشین راننده شخصی بدون اینکه کسی بفهمه کفش رو از پاش درآورد تا به اونا استراحت بده.اینبار علاوه بر منشی ها خسرو هم سوار بود اون رو صندلی جلو نشسته بود مدام با راننده که فامیلی مارکوسیان رو داشت حرف میزد و آدرس بهش میداد حرف زدن خسرو حرف زدن مارکوسیان رو محدود میکرد.به عمد انجام میداد و هرزگاهی به پشتش نگاه میکرد تنها نگاه تشکر آمیز آلنوش رو متوجه میشد و دوباره مشغول میشد.محل برگزاری مراسم درست در یه بانک نسبتا بزرگ بود تنها بانکی که در زمان شب باز بود همراز دیگه هیچ وقت چنین صحنه ای رو توی طول عمرش ندید.یه بانک خصوصی مخصوص افراد مایه دار خسرو میگفت کارهای افراد توی اون بانک ظرف یه دقیقه یا کم تر از اون انجام میشه با هیجان تعریف میکرد ولی همراز خوشش نیومد حق آدمای عادی داشت ضایع میشد.به معنای واقعی کله گنده های شهرش رو دید لباس های رسمی به تن داشتن کت و شلوار اتو کشیده و عطر های خوش بو که آدم رو سرمست میکرد.بدن های سه دختر دیگه لمس شده بود و اگه خودشونو نگه نمیداشتن از هوش میرفتن.تحت تاثیر جو قرار گرفته بودن ولی همراز مبرا بود اون نگاه به چیز های دیگه داشت البته اگه درد شدت گرفته اجازه تمرکز بهش میداد.حتی سرایدار هم خوش پوش بود و زیاد مقام سرایدار بهش نمیومد. شیرینی هایی که خشک و تر بودن در جعبه های بزرگ میون همه میگشت بوی تازگی شیرینی ها مشخص بود از بهترین جا خریده شده همراز به خوردن کوچیک ترین شیرینی رضایت داد و دیگه چیزی نخورد‌ اونیک رو تونست در اون مهمونی ببینه ضعف در توانایی هاشو در همون دیدار اول تشخیص داد که براش عجیب و مسخره بنظر میرسید. تصمیم گرفت در آینده دنبال معانی اسم های این افراد ارمنی تبار بگرده تا به الان تنها معنی اسم همکارش رو فهمیده بود پدرش وقتی معنی اسم رو فهمیده بود با پوزخندی واضح رو کرده بود بهش و گفته بود " این دختر فقط به درد اونجا میخوره و الی زیبایی نداره مطمئنا اگر به اندامش نمیرسید وضعیت خودشو بدتر میکرد" معنی اسم اونیک به معنای با خدا بود که اصلا بهش نمیومد چون مثل خسرو وجود خدا رو کتمان میکرد بعد هم دنبال اسم اریس گشت که به معنی زیرک بود و واقعا برازنده ش بود البته نه از نوع مثبت...
همین طور که زمان میگذشت پدر و مادرش باهاش پیامکی صحبت میکردن و حالشو میپرسیدن اون قسمت تنها بخش خوب ماجرا بود با کسی نتونست همکلام بشه و نباید هم میشد.وقتی خسته تر و ناراحت تر شد که فهمید قرار نیست سیستم هارو از نزدیک ببینه اون عاشق تکنولوژی بود فرصت خوبی میشد اگر نگاهی به اونا مینداخت.زمان برگشت که رسید دوباره به همون ترتیب رفت داخل ماشین نشستن فضای کوچه ای که بانک خصوصی درش قرار داشت ترسناک بود باد درخت هارو تکون میداد و وهم آور بود خیلی منظره انتهای کوچه رو که بن بست بود نگاه نکرد و گوش به حرف های نامفهوم و نا تموم همکاراش سپرد قطع به یقین هیجان توی صداهاشون حاکی از تعریف و تمجید درباره بانک بود به جای رفتن به خونه به رستوران سرکج کردن این تصمیم که نسبتا ناگهانی گرفته شد آشفته ش کرد رستوران مذکور قرار بود غذای ساده ای داشته باشه ولی برای اون ساده یا فست فودی بودنش مهم نبود.درد داشت آهسته ناله میکرد صدای ناله بین گفتگوهای بی پایان همکارانش گم میشد و از این بابت خداروشاکر بود توان راه رفتن نداشت به زور حفظ ظاهر کرده بود و داخل ماشین نشسته بود رستوران واقع در خیابون دو طرفه ای بود که ماشین ها کیپ تا کیپ پارک کرده بودن رستوران نسبتا شلوغ بود و هنوز مشتری به حضور میپذیرفت.به سختی یه فضا برای پارک پیدا کردن البته زود هم از دستش دادن.جایی که پارک کردن سمت مخالف رستوران بود باید پیاده مسیر رو طی میکردن مارکوسیان و خسرو شاید اگر نزدیک همون رستوران اجازه پیاده شدن رو میدادن همراز میتونست تحمل کنه ولی بخت باهاش یار نبود.انگار خیلی باید برای برگشت به خونه صبر میکرد جز همکاری چاره دیگه ای نداشت.وقتی پارک کامل انجام شد مارکوسیان از پیوستن به جمع خودداری کرد ترجیح داد غذایی که همسرش با عشق براش درست کرده بود رو بخوره.خسرو نتونست اصرارش کنه
_ همراز چرا پیاده نمیشی؟استخاره میخوای؟گرسنه نیستی نکنه؟نمیتونم باور کنم
خسرو بود که این سئوالو ازش پرسیده بود همکارانش زودتر از اون همانند آهو های از بند رمیده وارد رستوران شده بودن گرسنه بودن ولی همراز نه همون چیز های کم و البته غر وغاطی معدشو اذیت کرده بود.نمیفهمید چطور دختر ها باوجود اینکه خوراکی های اونجارو خورده بودن بازهم گرسنه بودن.
_ نه آقا خسرو...باور کنید سیرم اجازه بدید داخل ماشین بمونم 
_ قیافت خیلی خسته بنظر میرسه...لطفا پیاده شو خوب نیست توی ماشین بمونی...زودخونه برمیگردی و استراحت میکنی
حرف های خسرو قابل درک بود ولی متاسفانه خسرو متقابلا درک نمیکرد سردرد بعد درد پا اضافه شد و حالشو بدتر کرد توی دروایستی موند و دست آخر برخلاف میل باطنی پیاده شد.یه قدم بیشتر نتونست راه بیاد با جیغ کوتاه کنار چرخ های ماشین که تازه داشت بعد پیمودن مسافتی کوتاه استراحت میکرد زمین خورد
نور ماشینی به صورت دردمندش تابید و خسرو رو آشفته کرد
_ حالت خوبه؟چی شده؟چرا خیس عرق هستی؟درد داری؟نکنه مسموم شدی؟
درد همراز ربط به مسمویت نداشت این حدس حتی مسخره به نظر میرسید چون اثر خوردن اون همه چیز حالا حالا ها معلوم نمیشد طول میکشید.ملاحظه رو کنار گذاشت کفش هارو به سرعت از پاهاش در آورد و داخل جوی آب پرت کرد میخواست دعواش کنه ولی جوراب غرق خونش رو که دید پشیمون شد
_ چرا پاهات خونریزی داره؟...حرف بزن
عصبانیت ذره ذره در وجود خسرو شدت میگرفت حالا دیگه همراز مطمئن نبود باید خوشحال باشه یا ناراحت
_ کفشی که خریدین اندازه پاهات نبوده درسته؟چرا؟چرا سایز دیگه رو امتحان نکردی
_ من واقعا شرمندم به واقع هیچ کدوم از کفش ها به پای من نمیخورد
_ میخوای بگی پاهات مشکل سایز داره و جزو مریضی تو محسوب میشه
_ من نخواستم اینو بگم من مریض نیستم
همراز حالا علاوه بر درد عصبانی هم بود از طرف رفتار خسرو دلگیر شده بود 
_ ببینم بهم بگو آلنوش حرف از مغاز بغل دستی اونجا هم زد یانه.
آلنوش حرفی نزده بود اگه میگفت اون وقت آلنوش هم مورد تنبیه قرار میگرفت مجبور شد دروغ بگه تا قضیه رو ختم قائله کنه.
_ وقتی نمونده بود گرفتن کفش کار آسونی نیست آقا خسرو متوجه هستید؟...اینا الان مهم نیست میشه یه زحمت بهتون بدم برام یه تاکسی بگیرین برم درمانگاه زخم داره چرک میکنه
قدرت حرف زدن هم داشت از دست میداد درد مغزش رو قفل کرده بود
_ نه خیر...دست منو بگیر و بلند شو به همراه آقای مارکوسیان میریم درمانگاهی که من میگم
_ آقا خسرو شما هم باید گرسنه باشید نیاز نیست همراهم بیاین
_ خوب گوشاتو وا کن وقتی اومدی توی این تعمیرگاه یعنی اینکه باید از همه دستورات پیروی کنی و نگیری هرکاری که دلت خواست بکنی اریس مسئولیت شماهارو به من سپرده بازم بگم یا کافیه
نفس همراز توی سینش حبس شد. " خدایا چرا این عصا غورت داده من نمیخوام مزاحمت براش درست کنم بعد اون وقت اینه جواب ملاحظه کاری من؟"
دستای همراز از مچ گرفته شد به سختی سرپا شد و بعد با کمک به ماشین برگشت و سر به پشتی تکیه داد و اشک از روانش سرازیر شد بخاطر یه درد ساده داشت تحقیر میشد...درک نمیکرد چرا.خسرو قبل سوار شدن به حالت دو سمت رستوران رفت پول غذا رو پرداخت کرد و برگشت
_ ماشین رو راه بنداز به آدرسی که میگم برو...ای لعنت بهش
همراز تیکه آخر حرف خسرو رو به خودش گرفت البته خسرو منظورش اون نبود دستایی که روی زانو هاش گذاشته بود رو مشت کرد و به انتظار نشست.درمانگاه مورد نظر خسرو تقریبا توی بالا شهر واقع شده بود شیک بود و مجهز دو طبقه داشت در ورودی با حسگر باز میشد شبانه روزی بود کنار اسم درمانگاه یه علامت خورشید و ماه به چشم میخورد که به واسطه یه خط کج از هم جدا شده بود
_ به ماه و فلک خیره نشو سوار ویلچر شو
رفتار خسرو سرد تر از هر زمان دیگه ای بود متوجه باز شدن در سمت خودش به واسطه اون نشده بود حتی تقه هایی که به شیشه بسته ماشین خورده بود رو متوجه نشده بود
_ من میتونم راه برم
_ اوه جدا؟...اگه میخواستی راه بری که اینجا نمیومدیم اگه میخواستی راه بری که تا الان پشت میز رستوران نشسته بودی
_ من که بهتون گفتم مزاحم نمیشم
دوتا چرخ جلوی ویلچر مثل اسب رم کرده مقداری از زمین فاصله گرفت و به هوا گرفته شد
_ همراز!!!
عصبانیت حسی قدرتمند تر از خجالت بود این بود که خسرو اصلا نفهمید. به محض ورود و فاصله گرفتن از در ورودی با اتاق های یه شکلی مواجه شد که به فاصله یه متر از هم فاصله داشتن و روبه روشون هم اتاق دیگه ای قرار داشت بالای سر هر اتاق عنوانش رو با تابلو مشخص کرده بودن زمین درمانگاه از تمیزی برق میزد سفید بود و سرامیکی.اتاق پانسمان جایی بود که باید میرفتن وقتی رسیدن خسرو در زد اجازه بدون لحظه ای تامل داده شد همراز درو باز کرد دست گیره مستطیلی شکلی که از جنس نقره بود و با نگین تزئین شده بود رو به سمت پایین کشید و بعد هم درو با احتیاط هل داد.در درجای درستی از حرکت ایستاد.از سربار شدن متنفر بود و حالا این بلا به سرش اومده بود.حس علیل بودن داشت شکنجه ش میداد دوباره حالی به حالی شد و اشک دوره حدقه چشمش رو گرفت اتاق ها متاسفانه کوچیک بودن خفه بود اما تمیز و مرتب.سمت راست تعداد زیادی کابینت بود دو ردیف کابینت که ابعاد و شکلش اونو یاد خاله بازی انداخت جنس کابینت ها چوبی و رنگ کرم رنگی داشتن بوی چوب حالشو بهتر کرد رایحه بلوط با داروهای ضد عفونی کننده ترکیب شده بود. کابینت دستگیره نداشت با یه هل ساده به سمت داخت باز میشد در ها مدل خودکار فنری بودن.نیاز نمیدید درباره محتویات کابینت ها فکر کنه مطمئنا از هرچیز بهداشتی صدتا وجود داشت و تمومش شدنش ظرف مدت کوتاه غیر ممکن بود. یه ساعت سیاه رنگ با عقربه و شماته سفید رنگ و اعداد سفید رنگ به واسطه میخ نسبتا ضخیمی سمت چپ آویزون بود قد دکتر کوتاه بود احتمالا کس دیگری مسئول عوض کردن باتری بود. اتاق های درمانگاه ظاهرا عایق صدا داشت چون به محض بسته شدن در پشت سرش حس ناشنوایی دردناکی رو احساس کرد.یه تخت معاینه که نسبتا دراز بود درست وسط اتاق قرار داشت صندلی فلزی پایه کوتاه هم سمت راستش گذاشته بودن و جای دکتر بود مرد میخورد ۵۰سال رو رد کرده باشه چین و چروک های توی صورتش با این حال خیلی زیاد نبود مو نداشت اما سبیل سفید رنگ و مرتبی داشت که برق میزد.تنها چیزی که زیبایی صورت سادشو از بین میبرد زخم سمت چپ صورتش بود که بیشتر به سوختگی شباهت داشت تا پارگی کنجکاو شد بدونه دلیل این زخم چی بوده.چشمای سبز رنگی داشت که نادر بود و همراز تاحالا ندیده بود مانتوی تنش سفید اتو کشیده و تمیز بود یه گیره چوبی به سمت چپ سینش وصل و اسمش رو با قلم سیاه روش نوشته بودن آستین های مانتو ربان نازک سیاه رنگ داشت.دکتر به خسرو سلام نکرد در عوض به گرمی باهاش حال و احوال کرد ظاهرا هم رو میشناختن چون دکتر اسم اعضای خانواده خسرو رو نام برد و احوال اونارو هم جویا شد
_ گفتی مریض اورژانسی داری؟سلام خانم جوان میتونم فامیلی شمارو بدونم؟ایشون از کس و کار شماست؟درد شما چیه خانم انشالله از دردی که به جونتون افتاده زودتر خلاص بشید.
خسرو حفظ ظاهر کرده بود توی صداش اثری از عصبانیت نبود ولی دسته های ویلچر رو بد توی دست گرفته بود و فشارش میداد.همراز مثل خسرو قادر بود کوچیک ترین صدا ها رو بشنوه پس صدای فشار وارد شده به پلاستیک دسته های ویلچر رو به خوبی میشنید و بیشتر از قبل از اومدن به این مکان پشیمون میشد.
_ این مریض همکار بنده هستن خانم بخشنده نسبت فامیلی وجود نداره پاهاشون زخم بدی پیدا کرده وضعیت خوبی نداره
دکتر دیگه سئوالی نپرسید به کمک خسرو دختر بیچاره رو روی تخت نشوندن...بادی که به سطح تخت خورد بوی دارو رو به تندی وارد ریه های همراز کرد.بتادین و شستشو بلافاصله شروع شد سوزش بتادین آخرین توانشو ازش گرفت و رنگ از رخسارش پروند خسرو بلافاصله پشت کمر همراز قرار گرفت و مراقبش بود تا از حال نره.ضربان قلب همراز غیر عادی شروع به تپیدن کرد دکتر بدون نگاه به صورت بیحالش ازش سئوال پرسید
_ پوشیدن کفش نامناسب و به زور عادت دادن کفش به پا جزو اجبارات بود؟اگر نه کی شما رو وادار کرد...گفتی مهمونی تشریف برده بودین؟انشالله همیشه به خوشی ولی اجازه دارم بپرسم چند ساعت بوده؟جایی برای نشستن داشتین؟...خوب کار من تموم شد ولی شما لطف کن سریع دراز بکش من باید دکتر خبر کنم.آقا خسرو از شما میخوام برای همکارتون مرخصی رد کنید دارو هایی بهشون تزریق میشه که تب آوره برای خارج کردن چرک باید استفادش کنن.اگه میخوای از همکارت استفاده درست داشته باشی باید کمکش کنی زود خوب بشه.استراحت مطلق نیاز داره به پاهات نباید فشار بیاری؟اوکی؟
دکتر که اسمش مهدوی بود بعد زدن این حرف سریع خارج شد به جای درد حالا سرگیجه و خارش داشت.سرگیجه بخاطر فشار پایینش بود.کلافه بود باید برای برگشت مهدوی صبر میکرد به اطرافش نگاه کلی انداخت ولی چیزی برای سرگرمی پیدا نکرد.
_ احتمالا سرم لازم هستی؟حالت خوبه؟
همراز نمیخواست جواب بده به زور زبونش به تشکر چرخید.
_ وجود من نحسی به بار آورد فقط شمارو عصبانی کرد خسته کرد...حال من مهم نیست 
_ آقا اریس راست میگفت نباید باهامون میومدی تقصیر تو نبود آدرس خونتون رو بگو برسونمت البته بعد درمان کامل
_ لطفا این دفعه رو بزارین با تاکسی برگردم
_ اون تاکسی ران نمیاد کمکت کنه وارد خونه بشی فقط میرسونتت...اگه میخوای اعصابمو بیش از این خورد نکنی لطفا حرف گوش بده
همراز دچار دوگانگی شده بود لحن خسرو نرم شده بود ولی هنوز نیش داشت عکس العملش رو نمیدونست چی باید باشه سرم به واسطه یه پرستار خانم وصل شد داروی اضافه ای هم وارد سرم کرد که بدون اینکه کسی فرصت کنه بپرسه چیه گفت خواب آوره. فشار همراز تنظیم شد جدای اون خسرو براش آب میوه خرید مارکوسیان رو دنبال همکاران همراز فرستاد و هرکس به خونه خودش رسونده شد خسرو پشت گوشی داشت با آلنوش خداحافظی میکرد قرار نبود دیگه ببینتش از حرف زدن با بقیه منشی ها صرف نظر کرد به هر حال آلنوش از طرف خسرو خداحافظی کرد.درست بغل همراز که به حالت خوابیده بود وایساده بود وسط حرف زدن رو کرد به همراز
_ آلنوش پشت خط میخوای حرف بزنی یانه؟نگران تو شده
همراز میلی نمیدید ولی چون میدونست قبول این درخواست خسرو رو راضی میکنه حرف زد سریع و کوتاه حوصله نداشت قدرت قطع مکالمه رو داشت و اجتماعی نبودن حالا به سودش شده بود.داروها چه اونهایی که به پاهاش تزریق شده بود چه اونایی که درون سرم وجود داشت به حدی سنگین بود که همراز یه لحظه حس کرد دست و پاهاشو از دست داده اینقدر گیج شده بود که یادش نمیومد چطور به خونه رسیده شب موقع خواب کابوس دید و با جیغ کوتاه از خواب پرید مادر بالای سرش اومد و بهش آرامش داد خواست که فراموش کنه و قانعش کرد واقعیت نداشته.البته همراز محتوای خواب رو یادش نبود تعریف نکرده بود ولی بد بود نحس بود انگار آینده بود به نوشتن روی کاغذ نرسید چون مثل برگ پاییزی که زیر پای رهگذران خورد میشه معدوم شد.ذهنش درگیر شده بود یاد خواب های گذشته افتاد خواب هایی که بیشتری هاش مسخره و دور از ذهن بودن خواب هایی که واقعی هم بودن ولی هیچ وقت به اجرا در نیومد.خواب اون روز با همه فرق داشت محتواش مهم بود قابل مرور نبود روحشو آزار میداد.توی خواب صدای گریه و جیغ شنیده بود. وقتی به سرکارش برگشت صدای جیغ و گریه داخل خوابش واضح تر به گوش میرسید و تا مدتی این حرکت تکرار شد و بعد کم کم محو و از بین رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.