دروغ به وقت خوشبختی : بخش دوازدهم

نویسنده: Sheila

معلوم نبود چند دقیقه گذشته ولی کم کم نسبت به صدای دور و اطرافش هشیار شد
_ آخه برای چی مگه لولو خرخره ست؟
_ آلنوش ساکت میشی یا نه...وقتی از ماجرا چیزی نمیدونی برای چی قضاوت میکنی...چرا راجبش اینجوری فکر میکنی؟تاحالا ازش چیز بدی دیدی؟...اوه فکر کنم داره بیدار میشه...همراز میتونی منو ببینی؟ دختر تو چت شد
با چشمان شرمزده به خسرو نگاه میکرد دیدش برگشته بود.داشت فکر میکرد چطور روی مبل های اینجا گذاشته شده.تصور اینکه خسرو اینکارو کرده باشه بیشتر ناراحتش کرد و آه کشید.بدنش بی حس بود تشنه بود و آب میخواست
_ این آب قند رو فعلا بگیر خیلی بهتر از آب معمولیه فشارت پایینه...آلنوش بمون پیشش...تو باید جریان اون زن رو تعریف کنی باشه؟...مطمئن باش هر چیزی بگی بین من آلنوش میمونه
آرنوش در همون زمان سر و کله ش دم در اتاق خصوصی پیدا شد سرسری به همراز نگاه کرد و بعد به صورت آقا خسرو دقیق شد 
_ آقای سرکیسیان اومدن 
این بدموقع ترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.زیر لب طوری که دو نفر نشنون ناله سر داد ولی از اون بدتر حرکت آلنوش بود که وقتی خبر اومدن اریس رو شنید از جا بلند شد و سمت دفتر کانکس رفت ضمن خوش آمد گویی همه جریان رو تعریف کرد.خسرو نگاه معنی داری به همراز کرد که هم درش عصبانیت بود هم عذرخواهی.فقط متوجه عصبانیتش شد و بعد چشماشو بست.دو دقیقه بعد اریس بلافاصله دم در اومد و همراز رو صدا زد.
_ این بنده خدا چرا این شکلی شده.لاغر تر از قبلش شده.چشماتو بازکن و جواب سئوالمو بده.ببینم تو سابقه بیهوشی داشتی؟ اگه میبینی حالت بهتر نمیشه زنگ بزنیم به پدرت بیاد ببرتت دکتر.نمیدونم تاحالا آلنوش این موضوع رو به شما گفته یا نه ولی ما اینجا منشی بیمار نمیخوایم
خیلی احمقانه و بدموقع همراز تصمیم گرفت حرف های طعنه آمیز اریس و مدیرش رو روی وزنه ترازو بزاره و ببینه کدوم سمت سنگین تره.قبل اینکه سنگینی طعنه ها ترازو رو بشکونه خسرو صداش زد 
_ حال من خوبه...ممنون
وقتی رفت خسرو هم رفت به اجبار آب قند رو تا انتها خورد و تونست سرپا بایسته آلنوش باید بهش سر میزد وقتی اونو با حال متعادل دید سرجاش برگشت همراز هم آهسته سمت صندلیش قدم برداشت و نشست یه دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و روی میز قرار داد
_ پس مشتری ما زمانی مدیر شما بوده.دربارش هیچ نظری ندارم...من هنوزم ازت میخوام جریان رو تعریف کنی...البته اگه...
خسرو بد به آلنوش نگاه کرد...اشتباهشو فهمید و سرپایین گرفت
_ بگذریم...کار تعمیرات سیستم هاشون به فردا میرسه ما در حال حاضر خلوتیم پس شروع کن
از تعریف کردن داستان بدجور پشیمون شده بود.برای اینکه ذهن اونا سمت افکار غلط نره مجبور شد حرف بزنه.
_ همون طور که فهمیدید فامیلیش مولایی بود.یه خانم بی اعصاب که شما امروز فقط روی خوشش رو دیدین.اینا فقط ظاهر سازیه.اونجا یه جای بزرگیه که هزاران اتاق و هزاران سیستم داره.سیستم هایی که برای تعمیر براتون آوردن پایین ترین ورژن هست و هیچ وقت کسی نفهمید چرا این خانم فکری برای اونا نکرد.اونجا جایی بود که پوشش چادر امری اجباری بود.خودش هم ظاهری سر میکنه همون طور که دیدین چیزی سرش نبود.رفتن به اون هنرستان فقط یه دلیل داشت که اونم فرار از دانش آموز های نادون مدرسه قبلم بود ولی کاش آزار اونارو به جون میخریدم و به اونجا نمیومدم.یکی از همون دانش آموزهای نادون داشت میومد ولی به دلیل پایین بودن نمراتش ثبت نام نشد.یکی از بهترین نام هایی که میشد برای اونجا به جای ترنج گذاشت منطقه پرواز چادر بود.دارم میگم چون تا 30قدمی اونجا باید چادر سر میکردی و بعد اگه اهلش نبودی درمیاوردی.دانش آموزهای اونجا هم همشون بدحجاب یا بی حجاب بودن.احتمالا بخاطر نزدیکی راه و نداشتن حق انتخاب اونجا میرفتن.
_ یه لحظه صبر کن...تو مگه چادری نیستی پس باید جای خوبی برای تو میبود
_ همه اینا در شرایطی خوب میبود که بگیری خواسته هاشون هم به اجرا دربیاری اونا فهمیده بودن من کلا این شکلی هستم این شد که مدام چپ و راست ازم کار میخواستن که مربوط به یه سری چیز نادرست درباره موئمنیت بود.این خانم اهل خرافات هم هست.کلا افراد اونجا گردنبند جاهلیت به گردن انداختن و دارن کارشونو ادامه هم میدن میگن خانم مولایی خیلی وقته مدیر اونجاست و خسته نشده و دل نمیکنه.من درباره خواسته اونا مقاومت کردم و شدم بد مدرسه ولی از اون سمت بچه هایی که مثل من نبودن از این حرکت خوششون اومد و لج و لج بازی مثل طوفان به راه افتاد.هیچ کدوم از اون کارهای احمقانه تا زمانی که ما در اون مدرسه تحصیل میکردیم انجام نشد همه شو از چشم من میدید تاحالا میگفتن سابقه نداشته برنامه هاش بخوابه و عملی نشه.متاسفانه امروز فرصت پیدا کرد و منو جلوی شما دونفر خراب کرد...خواهش میکنم منو ببخشین
قطرات گرم اشک روی گونه هاش سرازیر شد و تا دو دقیقه تمام ادامه داشت آلنوش دیگه قصد داشت همراز رو متوقف کنه ولی خسرو نزاشت.
_ به من نگاه کن همراز
برق اشک رو از روی صورتش پاک کرد و سر بالا گرفت
_ ما فکرایی که اون کرده رو نمیکنیم...تو در نظر ما این شکلی نیستی پس اتفاق امروز رو فراموش کن...آلنوش؟
_ آقا خسرو راست میگه دختر...ما هم چنین بساطی رو اون زمان داشتیم البته جرعت عملی کردنش رو نداشتیم ریسک بزرگی بود...جان من بگو چجوری نمره قبولی گرفتی...با این کارت میتونست بندازتت.راستی بگم شاید اگر مدیر مدرسه ماهم یکی بود میشد مثل تو عمل کرد ولی ما دوتا داشتیم
خسرو برای اینکه جو رو عوض کنه و خنده و شوخی رو به راه ریل برگدونه گفتگوی اون روز رو اینطور تموم کرد
_ تو که دعا زیاد میکنی از خدایی که من قبولش ندارم بخواه تمام دانش آموزارو بسیج کنه بریزن سرش و بیرونش کنن...اون واقعا سم خالصه
هم همراز و هم آلنوش با هم خندیدن.درست بود که این حرف خنده دار بود ولی نمیشد از خدا برای کسی بدخواست اما همراز خواست که روزی اونجا حق به حقدار برسه و فردی شایسته جاشو بگیره...تعمیرات دو الی سه هفته زمان برد.خسرو در کمال تعجب از همراز سئوالی راجب فضای اونجا ، سیستم های دیگه و سیم کشی ها پرسید با اینکه به قصد اون جا رو فراموش کرده بود اما بخاطر دانش آموزانش دست کمک بلند کرد.متاسفانه هیچ یک از سیستم ها به مبدای که ازش اومده بودن برنگشتن.
در یکی از روزها که کارگر ها درحال تعمیرات بودن و صفحه مانیتوری رو تعمیر میکردن برق کامل قطع شد برق داخل کانکس هم رفت هر سه بیرون اومدن خسرو فقط وارد تعمیرگاه شد مشکل رو جویا شد میگفتن مانیتور اتصالی داشته در همون زمان یک نفر داشت برق هارو دوباره وصل میکرد خسرو دیر جنبید و نتونست کارگر رو از انجام کار اشتباه منع کنه.فقط زبونش چرخید که بگه
_ عجله کنید...بیاید بیرون...همین حالا
بلافاصله صدای انفجار پشت سر دو نفر باقی مونده که داشتن خارج میشدن شنیده شد و آتش از درون تعمیرگاه زبانه کشید.دو دختر فقط جیغ کشیدن متوجه گرمایی شدن که در سرمای پاییز احساس میشد.خسرو ضمن سرزنش کردن کارگر ها دو سه نفر رو همراه خودش کرد تا به سیستم هایی که هنوز آتش متوجهشون نشده برسن و اونا رو نجات بدن.شیشه های کار شده در ارتفاع دیوار تعمیرگاه در همون هنگام داشت تک به تک ترک میخورد و میشکست.انفجار بدتری در راه بود که اینبار نه خسرو و نه هیچ کس دیگه اونو پیش بینی نکرده بودن و وقتی اتفاق افتاد که صبحت یکی از کارگر ها با آتش نشانی به اتمام رسید.خسرو و بعد هم سه نفر دیگه مثل توپی که قرار بود وارد دروازه بشه از تعمیرگاه به بیرون پرت شدن بقیه نتونستن چهار نفر رو در هوا کنترل کنن برای نجات جون خودشون همه روی زمین خوابیدن و چشم بستن.تا دو دقیقه کسی جرعت نداشت سر بلند کنه دو نفر از کارگر ها صورتهاشون در حال نجات سیستم ها سوخته بود و یکی هم پاهاش شکسته بود بعد هم خسرو که نزدیک به کانکس پرت شده بود و بیهوش بود آلنوش و همراز سمتش دویدن و صداش زدن عکس العمل نداشت بیشتر کارگر ها دور کارگر های آسیب دیده رو گرفته بودن.آلنوش دنبال آب رفت.ناله ها کم کم شروع شد آتش نشانی رسید و کار خاموش کردن تعمیرگاه در کسری از ثانیه انجام شد.تنها جایی که از آسیب آتش در امون مونده بود کانکس و آشپزخونه تعمیرگاه بود. هر چند آتش یه مقدار به آشپزخونه هم ضرر زده بود ولی قابل تامل بود.اورژانس هم رسید کارگرهایی که دچار آسیب جدی شده بودن روانه درمانگاه شدن.یک دکتر و یه پرستار هم بالای سر خسرو اومدن و به کمک کارگر ها اونو به اتاق شخصی بردن.جدای مشکل سوختگی دست راست فشار پایینی داشت که با سرم حل شد.همراز از عکس العمل های بعدی که ممکن بود خسرو از خودش نشون بده هراسون بود.نفس ضعیفش هم با قرار دادن چند دقیقه ماسک تنفسی بهبود پیدا کرد.بعد گذشت چند دقیقه چشماشو باز کرد دکتر هم از پرستار خواست تا ماسک رو جدا کنه.به تنها چیزی که نگاه میکرد سقف بالاسرش بود اتفاقات چند دقیقه پیش رو فراموش نکرده بود عصبانی بود دلش نمیخواست کسی رو ببینه و یا چیزی بشنوه.دوست داشت دکتر و پرستار سریع تر برن.صورتش کم کم از خشم اتفاقات پیش اومده گر گرفت.دکتر متوجهش شد سعی کرد با آرامش باهاش حرف بزنه اون نمیدونست بیمار زیر دستش تا چه حد از اتفاقات پیش اومده داره زجر میبینه و ناامید شده.
_ آقای سهروردی یه لحظه به من نگاه کن...نمیخوام حرف بزنی فقط سرتکون بده.حالت خوبه؟سرگیجه یا حالت تهوع نداری...سعی کن آرامشتو بدست بیاری.آرام بخش وارد سرمت شده...پرستار یه پماد سوختگی و باند برای من بیار...آقای سهروردی مطمئنم توی دستت درد احساس میکنی ولی برات مهم نیست.زندگی بالا و پایین زیاد داره آقا خودتو آزار نده
خسرو چشماشو بست زبونشو محکم گاز گرفت از حرف زدن های دکتر خسته شده بود خودش رو به زور کنترل کرده بود که ناسزا نگه.
_ لطفا...لطفا کارتونو بکنید و...برید
همراز خیلی دوست داشت بدونه خسرو چجور میخواد با این قضیه کنار بیاد از نگاه دردمندش مشخص بود که کم دردسر نچشیده.ظاهرا در حال حاضر یه نفر بود که میتونست اونو مثل هر زمان دیگه ای از وضعیت ناامیدی نجات بده.آلنوش رفت که به این شخص زنگ بزنه و ضمن تعریف ازش بخواد که بیاد.دکتر قبل رفتن به دو منشی گفته بود که حرف زدن فعلا براش دردی دوا نمیکنه و اعصاب به حدی مورد حمله قرار گرفته که فعلا فقط نیازمند آرامش و سکوته.خسرو حالا به مبل داخل اتاق تکیه داده بود.ذهنش خالی از هیچی بود هیچ راه حلی نداشت صدمه مالی خیلی سخت قابلیت جبران شدن داشت.در اون زمان که خسرو با خودش کلنجار میرفت آلنوش و همراز دم در وایستاده بودن و بهش نگاه میکردن.آلنوش از حرف نزدن خسته شده بود تصمیم داشت خسرو رو مثل قبل دلداری بده. البته بعدا مشخص شد اون از قبل قصد انجام اینکارو داشت.همراز یاد گذشته و ماجرای زیاده روی در شراب افتاد.میترسید خسرو بار دیگه قید جونشو بزنه.فاجعه اون زمان به اندازه حالا نبود.قبل اینکه لب گوشتی و تیره رنگ آلنوش تکون بخوره و حرفی بزنه خسرو دادی به سرش کشید که باعث شد همراز دست به گوش هاش بگیره.این فریاد نه فقط سر آلنوش که سر همراز هم زده شد.
_ برید فقط...برید گم شید هرجور که میتونید برید اسب الاغ اسنپ وانت پولشم از تو گاو صندوق بردارید و عین ماتم زده ها نگاهم نکنید...اینجا نابود شده...چرا هنوز وایستادید؟
خسرو وقتی متوجه شد حرف روی زیر دست هاش اثر نداره سمتشون حمله ور شد هر دو نفر عقب پریدن و در محکم روبه روی نگاه اشکین شون بسته شد.اولین کاری که کرد کندن سرم از توی دستش بود شعله های آتیش اون زمان هنوز جلوی چشمانش میرقصیدن.سمت کمد لباساش رفت چه لباس های آویزون شده چه نشده از داخل کمد به بیرون و روی زمین پرت شد.
_ چرا...چرا آخه من...ای تف به این زندگی نحس 
هر چیزی که قابلیت شکستن و نابود شدن رو داشت از بین برد. حتی به پرده چوبی پنجره همیشه بسته هم رحم نکرد جالباسی رو هم روی زمین انداخت در همون زمان اریس رسید.کارگر های باقی مونده رو به خونه فرستاد و به تعمیرگاه که هنوز دود ازش بلند میشد خیره شد.بوی سیم سوخته هر دم به مشام میرسید.کارگر ها قبل مرخص شدن شیشه های شکسته تعمیرگاه رو جارو زدن.لوازم داخل تعمیرگاه مثل آشغال ذوب و مچاله شده بود.اریس وقتی پشت در اتاق خصوصی رسید در زد 
_ مگه نگفتم برید
_ خسرو منم...درو باز کن لعنتی داری با خودت چیکار میکنی...تو فقط داری خسارتو بیشتر میکنی...بس کن مرد جوون.باید با هم حرف بزنیم یه راهی پیدا کنیم.تو داری عین فلک زده ها خود زنی میکنی.خواهشا رفتار احمقانه اون دفعه تو تکرار نکن.درباره مشتری هات هم نگران نباش اونا با من.
اریس حالا سکوت کرده بود نگاهشو سمت همراز گرفت به نظر میرسید اون زمان تنها بار اول و آخری بود که در یه نظر باهم هم عقیده بودن.خسرو حالا در اون وضعیت آشفته درست وسط اتاق ایستاده بود و گوش به حرف های اریس سپرده بود.صداش گرفته بود و بنظر میرسید تنها بخاطر بودنش پشت در بسته نیست.
_ خواهش میکنم برین...نمیخوام روان آشفته م باعث شه به شما توهین کنم
_ من هر چیزی بگی رو به دل نمیگیرم...اومدم اینجا تا آرومت کنم...میدونم وظیفه شناس هستی میدونم خجالت میکشی ولی الان خجالت تو برای ما و این تعمیرگاه از دست رفته هیچ فایده ای نداره...برای تنبیه نیومدم.منم مثل تو عصبانی و ناراحت هستم. درکت میکنم.
_ درباره خجالت درست گفتین چون روی نگاه کردن به شما رو ندارم.مطمئنم پشیمون شدید که مدیریت اینجا رو دست من سپردید.بعید میدونم قبل اینکه من بزرگ بشم و بیام اینجا شما همچین اتفاق فاجعه آمیزی رو به چشم دیده باشین.
_ اولا که من پشیمون نشدم دوما کی گفته قبل تو هچین اتفاق هایی نیفتاده...مگه تو داستان گذشته اینجا رو کامل میدونی.
_ آقا اریس...اجازه دارم در کمال سیاه رویی ازتون یه سئوال بپرسم
_ بگو من شنوای سئوالت هستم
_ همراز و آلنوش هنوز اونجا هستن یا رفتن؟
اریس بلافاصله به پشت سر سر چرخوند هر دو دختر کم کم دو زانو جلوی در و پشت اریس روی زمین نشستن.
_ خسرو اونا هنوز اینجا هستن.البته با دلیل
بلافاصله در به ضرب باز شد.سر هر دو نفر پایین گرفته شد.همراز کم کم جرعت کرد به زمین داخل اتاق نگاه کنه متوجه شد لباس نو و سفید رنگی دور پاهای خسرو گرفتار شده و غرق کثیفی شده. بقیه لباس ها هم مثل موج دریا زمین رو پوشونده بودن و وضعیت عصفناکی درست کرده بودن.کمی بیشتر نگاهش اتاق رو جستجو کرد و متوجه باند باز شده دست خسرو شد که به گوشه ای پرت شده بود.
_ شما دو تا...آلنوش؟همراز؟به من نگاه کنید...بگید برای چی اینجا موندین.من گل لگد کرده بودم چند دقیقه پیش
آلنوش به حرف در اومد.
_ ما باید میموندیم چون به ما هم مربوط میشه
_ خنده داره...خیلی خنده داره...با موندنتون میخواین چیکار کنین...کمک؟...از دست دو تا زن منشی که چیزی از مدیریت نمیدونن چه کاری بر میاد؟میدونین تنها چیزی که به اینجا میتونه کمک کنه چیه...شماها نیستین. پوله اونم میلیاردها پول و یه بنا.
_ خسرو کافیه...دخترا برین لوازمتونو از تو کمد بردارین.
آلنوش به همراز نگاه کرد ولی همراز جای دیگه ای رو نگاه میکرد به دست سوخته خسرو خیره شده بود.بلند شد و سمت کمد مخصوص خودش رفت کیفش رو برداشت و از کانکس خارج شد.راننده مخصوص هر دو تعمیرگاه منتظر دو منشی بود.همراز هم کم کم بلند شد و سمت کمدش رفت برای خارج کردن وسایل طولش داد برای این کارش دلیل داشت.اریس از این دست دست کردن مسخره خسته شده بود.
_ برای چی نمیری؟میخوای علف زیر پای مارکوسیان و آلنوش سبز شه.
_ چی...آ...بله الان میرم.منو ببخشین.فقط میشه قبلش بهم اجازه بدین یه کاری انجام بدم بعد برم؟
خسرو به خاطر اینکه روی حرف اریس حرف زده بود میخواست دعواش کنه ولی اریس نذاشت سکوت کرد و برای همراز اذن اجازه تلقی شد.سریع دست به کار شد و مجددا وارد اتاق بهم ریخته شد جای باند رو گم کرده بود دست آخر پیداش کرد بعدهم خسرو رو مجبور کرد روی صندلی پشت میز کارش بشینه.
_ تو داری چیکار میکنی؟
همراز حرفش رو نشنیده گرفت سمت آشپزخونه رفت و پماد سوختگی رو که دکتر جا گذاشته بود برداشت و سمت خسرو برگشت.قدرت مخالفت رو از دست داده بود نتونست سرش داد بزنه ولی ازش رو برگردوند.مثل دکتر دوباره دست رو غرق پماد کرد و با باند اونو بست دنبال یه کاغذ باطله روی میزش گشت خودکار مخصوص خسرو رو به دست گرفت و روش این جمله رو نوشت.
" همه چیز درست میشه با هوش خودتون دوباره همه چیزو به روز اولش برمیگردونید پس...نگران نباشید "
اریس نسبت به نوشته همراز حساس شده بود.قبل اینکه سر روی نوشته کج کنه خسرو کاغذ نوشته رو تا زد و اریس رو بی نتیجه گذاشت
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.