دروغ به وقت خوشبختی : بخش چهاردهم

نویسنده: Sheila

ماشینی که زیر پای مریدی بود یه مگان سیاه رنگ بود که ظاهر تر و تمیزی داشت و حتی یه خش هم روش نیفتاده بود 7سالی به گفته خودش صاحبش بود ولی خسرو باور نمیکرد.مریدی آدمی بود که شخصیت خودشو با ماشین زیر پاش هماهنگ میکرد و درست هم انتخاب میکرد.
خسرو عادت داشت هر وقت مشتری جدیدی میومد بعد رفتنش وارد تعمیرگاه میشد و راجب مشکلات و چیزهایی که از زبون مشتری شنیده بود حرف میزد.در همین حال هم مراقب بود که اسمی از صاحب سیستم و جایی که اومده صحبت نکنه.این اطلاعات محرمانه بود و ربطی به کارگر ها نداشت با این حال بعضی اوقات کارگر ها از اطلاعات داخل سیستم چیزهایی می فهمیدن و نمیشد پنهانشون کرد.در حال حاضر داشت درباره سیستم مریدی صحبت میکرد و به آخر حرفش رسیده بود... 
_ اینم از این فقط باید اینو هم اضافه کنم که این فقط یه سیستمه و باید هرچه زودتر به دست مشتری برگرده.سه نفر باید پای کار باشن.یوسف تو یه نفر از اون سه نفری دو نفر دیگه که دانشی نزدیک به دانش تو دارن انتخاب کن و کارو سریع دست بگیر...میتونی بگی این پروسه چقدر طول میکشه...آقا یوسف کجایی؟
یوسف به جای جواب به سیستمی که مقابل خودش و بقیه قرار داشت خیره شده بود.سیستم رو به خوبی میشناخت و حالش بد شده بود.رنگ پریدگی خفیفی صورتشو نقاشی کرده بود.دستاشو پشت کمر گرفته بود و مشت کرده بود.
_ ببخشید آقا متوجه سئوالتون نشدم
خسرو با ظن نگاهش کرد و دوباره سئوالشو تکرار کرد
_ آقا خیالتون راحت باشه دو هفته ای مشکلاتش حل میشه
یوسف رو تا به حال اینقدر پریشون ندیده بود افکاراتش بدجور درگیر شده بود حسی منفی در وجودش ریشه کرده بود و دلیلشو نمیدونست.کار که به دست گرفته شد کارهای دیگه ای هم رسید و تعمیرگاه رو در شلوغی وصف نشدنی قرار داد.کسی دیگه به رفتار عجیب و غریب یوسف دقت نکرد و همه چیز در حالت عادی سابق خودش ادامه پیدا کرد.افکار کثیف هر چقدر که میگذشت وجود پاک و آروم یوسف رو آلوده تر میکرد.خوبی وجودش داشت از دوستانش مخفی میشد و با چیز بد جایگزین میشد.حالا دوروز به انتهای تحویل کار مونده بود.متاسفانه هوای نفس از کنترل خارج شد و کاری که نباید انجام میشد انجام شد.قصد داشت سیستم رو دستکاری کنه..اضطراب زیادی وجودش رو گرفته بود بی خوابی باعث گود افتادگی چشمانش شده بود احساس میکرد فرصت دیگه ای برای حق گیری وجود نداره.خسرو وقتی اونو به این حال دید احساس کرد یوسف با تمام توان داره برای سیستم مشتری کار انجام میده 
_ ظاهرا بیشتر از پیش داری عاشق کارت میشی این خیلی خوبه...مطمئن باش پاداش داری
_ ولی آقا خسرو من...
خسرو بدون اینکه به یوسف اجازه حرف زدن بیشتر بده اونجا رو با قدم های شق و رق ترک کرده بود.یوسف میخواست بگه لیاقت پاداش نداره چون قرار نیست کار خوبی انجام بده.ظهر که شد یکی از اون دو نفر که پای کار مریدی وایساده بودن به یوسف گفت
_ تو دیگه میخوای چیکارش کنی اینو.نمیخوای استراحت کنی؟چشمات قرمز شده.
_ خیل خوب شما برین من باید کنترل آخر رو انجام بدم...حوصله ندارم کنترلش بیفته دقیقه نود.هول زدن باعث اشتباه کردن میشه
شخصی که انتخابش کرده بود به گونه ای دوستش هم محسوب میشد البته درباره نفر دیگه این موضوع صدق نمیکرد.دست به چونه ش گرفت و با نگاه شیطونش به یوسف نگاه کرد
_ ببینم...تو که قصد نداری با اینکارا برای خسرو خودشیرینی کنی.البته که اهلش نیستی ولی خدا شاهده اگه دلیل غیر این بگی سخته باور کنم.
_ بیا برو توهم...تو که میدونی خسرو از خود شیرینی چیزی سرش نمیشه.اون فقط دنبال پولیه که از راه تعمیرات بدست میاد.
_ خیل خوب باشه مارو نزن یوسف خان
ظاهرا دوستش و دیگران وقتی میفهمیدن عصبیه اینجوری صداش میزدن یوسف عموما بعد این لقب میخندید ولی این بار حوصله اون هم نداشت.فرد شوخ طبع و سرزنده ای بود ولی این چند وقته ویژگی هاشو فراموش کرده بود و باعث تعجب اطرافیانش شده بود. " آقا اگه واقعا مشکلی توی زندگیت پیش اومده بگو کمکت میکنیم.نکنه مشکل سر بازیگوشی پسرته؟بابا ولش کن بزار خوش باشه درسش هم حتما میخونه و مثل تو و خانمت باهوش میشه.توجه زیادت واقعا ستودنیه نقش پدر رو خوب داری بازی میکنی فقط مواظب باش زیاده روی نکنی"
یوسف قدر خانواده رو خیلی میدونست و به همه قسمت هاش توجه داشت برای همین دوستش شونه های لرزون یوسف رو گرفته بود و این حرف رو بهش میزد.وقت اون بود که قلب روی عقل اثر بزاره و دست بی قرار یوسف رو سمت صفحه کلید سر بده.ای کاش عقب نشینی کرده بود ای کاش این ناراحتی در قلبش لونه نمیکرد.ای کاش به اطلاعات مردم فکر میکرد.پشت صفحه کلید رو باز کرد و دنبال یکی از دکمه هایی گشت که دست عموما غیر مستقیم بهش برخورد میکرد.به سازنده صفحه کلید خندید خنده ای که عصبی بود و از روی حرص.قطعه سخت افزاری رو نصب کرد.حالا فقط یه اشاره دست نیاز بود که بزنه و همه چیز رو نابود کنه.از بین رفتن اطلاعات مشتری تنها چیزی نبود که صدمه دید.
_ مگه غیر از پاک شدن و ویروسی شدن اتفاق دیگه ای افتاده؟
_ بله افتاده ولی تو هنوز نگفتی چرا با مریدی اینکارو کردی تا نگی منم نمیگم چی شده.تو دیوونه ای یوسف یه احمق به تمام معنا.مطمئن باش اگه به پنجره فولاد مشهد اعتقاد داشتم تو رو میگفتم ببندنت اونجا تا عقلت بیاد سرجاش.
_ بعید میدونم لیاقت امام رضا رو هم داشته باشم...حقیقتش ماجرا از جایی شروع شد که من و همسر باردارم که پسرم رو توی وجودش داشت دنبال خونه بودیم و ندونسته رفتیم سمت کسی که نباید میرفتیم مارو خیلی اذیت کرد اون حقیقت رفتار خودشو از شما پنهان کرده و فقط چیزای خوبشو اونم ظاهری دیدین.خونه ای معرفی کرده بود که ما خوشمون اومده بود هزینه خوب و مناسبی هم داشت منتهی بعد چند وقت رفت و آمد یکدفعه حرف قیمت خونه انتخابی رو پیش کشید و گفت که هزینش بالاتر رفته و اون صاحبخونه به پول نیاز داره.وضعیت مالی منو میدونست از اون طرف یه نفر زیر گوشش خوابیده بود و علکی علکی قیمت بالا میبرد و ازش میخواست که به اون بفروشه و اگه این کارو کنه سود خوبی گیرش میاد با اومدن اون مرد و حریص بودن مریدی سر بدست آوردن پول مارو فراموش کرد و عذرمون رو خواست.ما خونه رو دست آخر از دست دادیم اگه میداشتیمش دیگه نیاز نبود اجارشو بدیم خونه کامل میشد مال خودمون.گاها همسرم بدون اینکه من بفهمم با اون وضعش میرفت بنگاه و مریدی رو التماسش میکرد که از خر شیطون بیاد پایین اونم انگار که گوشش رو گرفته باشه حرفامونو نشنیده و ندیده میگرفت یه بار که من و همسرم مجدداً بنگاهش رفتیم همسرم درد زایمان گرفت که خیلی زود بود سه ماه زودتر داشت بدنیا میومد مریدی اون زمان فقط منو که داشتم دور همسرم پر پر میزدم نگاه کرد و به اورژانس زنگ نزد.وقتی پول بدست اومده رو از اون خونه که سهم من بیچاره بود و دلمو بهش صابون زده بودم توی دستش دیدم داشت بوش میکرد داشت میبوسیدش نقد نقد توی دستاش. اگه جرعت داشت وسط بنگاه شروع میکرد به رقصیدن.مدام سر نماز هام دعاش میکردم عقلش بیاد سرجاش و دیگه با کس دیگه ای این کارو نکنه ما بعد اون اتفاق دیگه از بغل بنگاهش هم رد نمیشدیم.بعد ده سال سیستمش رو توی همین تعمیرگاه دیدم و اون کارو کردم...التماستون میکنم آقا خسرو بگید چیشده؟
_ خوب خوب حالا بگو هدفت دقیقا چی بوده؟میخواستی گوش مالیش بدی؟میخواستی حق و نا حق رو بهش یاد بدی یا کار دیگه ای کنی؟بزار راجب حق و نا حق یه چیزی بهت بگم کلا بزار از هر صفت خوبی که توی این دنیاست بهت بگم.من و تو حتی اون مریدی خوب میدونیم خوب و بد چیه نیاز نیست کسی یادمون بده فقط یه مشکل هست که اونم اینه که برای بعضی ها راه درست آسونه برای بعضی ها راه اشتباه
_ میشه بدون مقدمه چینی بگین چی شده دارم از ترس زهره ترک میشم.
- اینکارو میکنم چون میخوام تا سر حد مرگ از کاری که کردی پشیمون بشی.فعلا بگو محله ای که خودت و اون مریدی زندگی و کار میکردین کجاست.
_ بخت آزاد...منظورتون چی بود از این سئوال؟
_ برو بیمارستان نزدیک به اونجا رو پیدا کن.برو و شاهکارت رو ببین
_ بیمارستان برای چی مگه حالش بده
_ اون دمه مرگه یوسف. مریدی یه بار سکته کرده این بار دومش بوده و شدید تر از دفعه قبل.میگن درصد قبلی که داره تو جسمش کار میکنه خیلی پایینه
_ من...من نمیخواستم...نمیخواستم بمیره...نمی خواستم کارش به بیمارستان بکشه؟خدایا من چیکار کردم
یوسف کم کم دوزانو روی زمین حیاط نشست.شرمنده بود با اینکه میدونست چقدر از طرف مریدی آزار دیده.نمیدونست بره یا نره ولی عقل حکم میکرد این مریض دم مرگ بخشیده بشه و گذشته فراموش بشه.وقتی رسید نمیدونست باید چه اسمی رو بگه فقط فامیلیشو میدونست با کلی آدرس دهی به مقصد مورد نظر رسید.خسرو راست میگفت.مریدی بستری بود و بیهوش روی سینه ش جای چاقوی جراحی خورده بود عمل قلب باز کرده بود.دستگاه تنفسی صورتشو پوشونده بود یوسف هیچ وقت نتونسته بود توی تعمیرگاه اونو ببینه.دکتری ناخودآگاه وارد اتاقش شد و معاینه لازم رو انجام داد وقتی بیرون اومد یوسف به سمتش قدم برداشت و حالشو پرسید
_ نمیدونم شما کی ایشون هستید به هر حال به نفس های آخر شباهت داره.اگه بهوش بیاد اوضاع کمی بهتر میشه ولی رضایت بخش نیست.کاملا زمین گیر شده یه سمت از بدنش کلا از کار افتاده و دیگه نمیتونه حرکت کنه.ضربان قلب گاها بهم میریضه به همین دلیل دستگاه تنفسی همیشه باید روی صورتشون بمونه.
مریدی ظاهرا مرد تنهایی بود احتمالا هزینه های بستری و جراحی هم خودش پرداخت کرده بود.نه بچه داشت نه همسر سنش مناسب ترک این دنیا نبود.یوسف برای بهوش اومدن مریدی تصمیم گرفت انتظار بکشه امیدوار بود بتونه ازش معذرت بخواد.به همسر و پسرش نگفت کجاست فقط گفت فعلا نمیاد احتمالا تا دو روز آینده.ظهر فردا که رسید بعد پخش شدن اذان مریدی آهسته چشماشو باز کرد.یوسف هم سریعا دکتر رو خبر کرد.مریدی وقتی نگاهش به بیرون اتاق افتاد یوسف رو دید.نمیشناخت.هزارتا آدم رو دیده بود و نمیتونست قیافه هارو به خاطر بسپره.با این حال حس عجیبی داشت.چشماشو بست و تو گنجینه خاطراتش دنبال چهره یوسف گشت. دکتر دست بی جون مریدی رو تکون داد 
- آقای مریدی چشماتونو باز کنید چی شده؟حال شما خوب نیست؟پرستار یه آمپول آرام بخش وارد سرم کن.اگه اون آقایی که بیرونه و داره آزارتون میده بگید که بیرونش کنیم.استرس برای قلب مریض شما خوب نیست.اصلا بهم بگید میتونید حرف بزنید صدامو میشنوید؟
مریدی دوباره چشماشو باز کرد نگاهشو سمت دکتر بالای سرش گرفت
- کاش خانوادم پیشم بودن...بهم بگید کی مرخص میشم...اون آقا رو بگید بیاد 
- فعلا مرخص شدن درکار نیست شما تازه بهوش اومدین باید به I.C.U منتقل بشید بخش هم زوده.مرخص شدن شما شرایط داره فعلا درباره ش نمیشه حرف زد.
درست دو دقیقه بعد بود که دوتا پرستار وارد اتاقش شدن و تخت رو به حرکت در آوردن یوسف همراه تخت راه افتاد و در همون وضعیت دست مریدی رو گرفت.مریدی اول از وجود یوسف ترسیده بود ولی حالا حس آرامش داشت از اون طرف دیگه نمیخواست دستش توسط یوسف رها بشه.وقتی همه چیز ثابت شد.مریدی خودش شروع کرد به حرف زدن.میخواست دلیل انتظار اونو بدونه.
_ من شما رو نمیشناسم ولی ظاهرا بنظر میرسه منو میشناسید.بهم بگید کی هستید احساس عجیبی نسبت به شما دارم که نمی فهممش.عرق ترس اولیه از وجود شما رو پشت اتاق هنوز روی پیشونی خودم دارم.قادر هستین ببینید؟
_ من بابت اتفاقی که خودم مقصرش بودم و برای شما رخ داد متاسفم.من کارگر جایی هستم که شما سیستمتون رو برای تعمیر اونجا آوردین.لطفا دیگه از من نترسید
مریدی حالا عصبی شده بود قصد داشت فریاد بزنه داد بکشه حالا میتونست به راحتی شکایت کنه ولی وقت یاد حرف های دکتر و نفس سختش افتاد پشیمون شد
_ من میتونم به راحتی از شما شکایت کنم ولی اینکارو نمیکنم چون دیگه زمانی برای زندگی کردن باقی نمونده...ازتون میخوام فقط بگید چرا اینکارو کردید...احیاناً با آقای سهروردی که صاحبکار شماست خصومت داشتید.
_ کسی که من باهاش خصومت داشتم اونم از نوع شخصیش آقای سهروردی نبود این شما بودید.شمایی که در گذشته بهم ظلم کردید سر اون خونه بی ارزش...من یوسفم...آیا منو بخاطر دارین.کار شما تخم کینه توی دلم کاشت.منو مرتکب اشتباهی کردید که اصلا دوست نداشتم انجام بدم.این شما هستید که باید بگید چرا اینکارو با من و زن پابه ماهم کردید.
مریدی کم کم گذشته به یادش اومد حالش بد شد و رنگش پرید قطره اشک از صورتش سرازیر شد یوسف متوجه شد زیاده روی کرده خودش هم اشک میریخت درد اون دوران از اشک گرمش سرازیر بود.مریدی دست یوسف رو خواست
_ با...باورم نمیشه...خیلی...خیلی تغییر کردی؟فکرشو نمیکردم که...روزی دوباره...ملاقاتت کنم...قبل اینکه...چیزی بگی و...گلایه هاتو ازم بکنی...بگو چرا اومدی...بگو که اومدی منو...ببخشی...خواهش میکنم یوسف
_ آروم باشید.اگه حالتون خیلی بده دکتر خبر کنم.بعدا وقتی استراحت بیشتری کردید برمیگردم.
_ یوسف حال من...خوبه...نه اگه بری و روز دیگه برگردی ممکنه برگه...فوت منو بدن دستت...یوسف مطمئنم تو از دکتر...معالج من راجب وضعیتم...سئوال کردی...پس باید بمونی چون...خیلی حرف دارم که باید...بزنم
_ من شمارو بخشیدم اگه بخواین حرفاتونو بشنوم باید سعی کنید آرامش خودتونو به دست بیارید و دیگه گریه نکنید گریه مال مرد نیست.به نفستون فشار میاره و نمیزاره راحت حرف بزنید
_ فکر نمیکردم که منو...ببخشی.ازت ممنونم.زندگی من بعد از اینکه اون بلا رو سر تو آوردم کلا بهم ریخت.روزی نبود که آرامش به خودم ببینم.شماره ازت نداشتم که بهت زنگ بزنم بگم منو ببخشی تا این طوفان آروم بگیره.بابت گذشته واقعا متاسفم.قلبم درد میگیره یاد اون زمان میفتم.خواستم بدونی بلایی که سرم آوردی حقم بوده
_ نه نبوده...شما میگین خدا تنبیه تون کرده بوده پس این کار من زیادی و اضافی بوده
_ نمیدونم...واقعا نمیدونم.بهم بگو تونستی خونه برای خودت تهیه کنی که صاحبش باشی...نه یوسف چیزی نگو جوابش تو چشمات که پاکه مثل آینه واضحه نه.تقصیر منه که مدام باید آوارگی رو تجربه کنی.درباره کارت تو اونجا بگو حقوقش کافی نیست کفاف تهیه خونه رو بهت نمیده درسته؟تو هنوزم تنها مشکلت همینه؟
_ من اونجا بودم اما دیگه نیستم بیرونم کردن بخاطر کار بدی که در حق شما کردم.مشکلم هنوز خونه بود ولی باید بعد ملاقات با شما دنبال کار هم بگردم.
_ دیگه این حرفو نزن من متحول شدم البته خیلی دیر.باید راهی برای جبران گذشته باشه.بگو چیکار کنم.
_ من نمیخوام کاری بکنید فقط فراموشش کنید و اندوه اشتباه گذشته رو نخورید.بقیه باقی مونده زندگی رو در آرامش و به دور از هوس پول و قدرت بگذرونید.
_ این چیزایی که گفتی فقط برای خودم گفتی ولی منظورم خودت بودی...حالا که شرم و حیا بهت اجازه نمیده چیزی ازم بخوای من ازت چیزی میخوام که باید قبولش کنی و اونم به دست گرفتن مدیریت بنگاه منه.
_ تصمیم شما خیلی ناگهانیه و راه به جایی نمیبره دوباره مرتکب اشتباه نشید.
_ ناگهانی هست ولی تورو از وضعیتی که بخاطر من داخلش گرفتار شدی نجات میده.فکر نمیکنم تصمیم این دفعه من صدمه ای به کسی یا چیزی بزنه.تو یه آدم درست و شیر پاک خورده هستی.میتونی قبول مسئولیت کنی و جوونی.گاها توی اون زمان ها به بعضی از نگاه هات توجه میکردم و فکر میکردم اون کارو دوست داشته باشی و دلت بخواد امتحانش کنی.من همه چیزو تا اونجایی که جونم و نفس باقی موندم اجازه بده بهت یاد میدم بقیش هم از دیگران یاد میگیری.آینده درخشان منتظر تو و خانواده توئه.درباره خونه باید بهت بگم که خونه من قرار نیست دیگه منو ببینه احتمالا بیمارستان و این اتاق آخرین خونه منه.وکیل بیار تا خونه من به نام تو بشه.اینجوری نگام نکن یوسف.من اونو از خیلی وقت پیش ها داشتمش زمانی که جوون 25ساله ای بیش نبودم و از کار کردن لذت میبردم و کار خلاف نمیکردم و مشتری هارو که دنبال خونه پر پر میزدن آزار نمیدادم اون خونه خریداری شده حتی اگه نخواستی باید بفروشیش و از پولش برای خرید خونه برداری.ارزش اون خونه الان بالاست و تورو به آرزوی دیرینه ت میرسونه.
_ چجوری دارین بهم اعتماد میکنید و این همه لطف رو یکدفعه ای و بی برنامه نثارم میکنید؟
_ یوسف اینا حق و حقوق توئه بعد مرگ من کسی نیست که ارث منو تحویل بگیره.اعتماد کردم چون هم اون موقع خوب بودی هم الان.اومدی به ملاقات من و منو بخشیدی.اعتمادی بالاتر از این نیازه؟...لطفا به خواسته ای که ازت کردم فکر کن و قبولش کن.جدای اون من نمیخوام اون بنگاهی نابود بشه...تو میتونی حتی درخواست منم رد کنی چون حق داری.دیگه حرف نمیزنم داروهای خواب آور بهم زدن.احتمالا تا 4ساعت در بیهوشی کامل به سر ببرم.فکر کن یوسف...فکر
چشم های مریدی آروم آروم بسته شدن.از اینکه حرفاشو قبل از مرگ زده بود در آرامش بود یوسف واقعا در بلاتکلیفی محض قرار داشت.یوسف در طی مدت زمان تعیین شده فکرکرد و دست آخر جواب مثبت داد.آرامش مریدی حالا چند برابر شده بود از بابت گذشته در حسرت بود.بر خلاف افکارات ذهنیش مرخص شد و تا دو ماه تموم درون خونه خودش دراز به دراز روی تخت بود و ماسک اکسیژن داشت.در طی این دوماه مریدی با همون وضع به یوسف هر آنچه که باید یاد میداد رو داد روز جمعه که رسید.یوسف دوباره اومده بود و قصد داشت سئوالاتی راجب کار بپرسه که با منظره بدی مواجه شد. گاز کپسول اکسیژن تموم شد بود و مریدی با درد بی نفسی تنها تونسته بود دو الی سه دقیقه تحمل کنه بعد هم فوت کرده بود بدنش حالا در آغوش یوسف سرد بود. بدتر از اون لوله ای بود که از کپسول اکسیژن خارج شده بود.یه ساعتی بالای سرش گریه کرد.مریدی از درد رها شده بود.یوسف اون طور که شایسته ش بود براش مراسم گرفت و با دستای خودش بدنش رو به خاک سپرد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.