دروغ به وقت خوشبختی : بخش هشتم

نویسنده: Sheila

عماد آدم چاقی بود بعد گذشت دو الی سه دقیقه خسته شد و به هن و هن افتاد
_ یکم کم تر بخور خوب فضای معده ت مگه کشتی نوحه که هر چقدر دلت بخواد توشو پر میکنی؟
_ خوبه خسرو ادامه بده این حرف همیشگی ت بود به دل نمیگیرم چون همیش حف گفتی.
حتی به حرف هایی که خودش هم یه زمانی میزد بیگانه بود دیگه چیزی نگفت.وقتی رسیدن نیاز نداشتن خودشونو معرفی کنن.وکیل پرونده خسرو رو شناخت به پلیس اطلاع داد همراز رو بیارن بعد هم به همراه خسرو وارد اتاق انتظار شد اتاقی که دفتر یکی از سرهنگ ها بود.توهمین انتظار ها بود که وکیل پرونده یا همون ماجدی سرش رو نزدیک گوش های خسرو برد.مرد منصفی بود برادرش معرفی کرده بود.
_ خسرو جان سعی کن آخرین زورتو بزنی و الی دختر بیچاره بی دلیل باید طرف های 10سال آزگار توی زندان به قول معروف آب خنک بخوره.
چشماشو بست هنوز نمی دونست چیکار باید بکنه دست و پاهاش بسته بود ظاهری نه ولی باطنی چرا.میخواست بدونه کی اختیار عقلشو به دست میگیره.فراموشیش نه تنها همراز رو که همه چیز رو با خاک یکسان میکرد.تقه ای به در افکاراتش رو مخدوش کرد یک زن پلیس به همراه یه دختر لاغر اندام چادری وارد اتاق شدن چادر گلدار تیره رنگی به سر داشت که به سن و سالش نمی اومد در که کامل بسته شد زن پلیس دستبند هارو از دست دختر جدا کرد و اونو روی صندلی مقابل خسرو نشوند دختر به سختی راه میرفت پاهاشو به زمین میکشید.صورتش پیدا نبود چادر روی سر به قدری جلو اومده بود که چهره ش مشخص نبود.یاد عروس های موئمنی افتاد که مجبور بودن در جمع غر و قاطی مهمونی خودشون رو بپوشونن و پنهانی خوشحالی کنن.سکوت طولانی شده توسط سرهنگ شکسته شد 
_ خانم همراز بخشنده لطف کنید چادر روی سر رو عقب بکشید.این حرکت احیانا دلیلی برای پنهان کردن خودتون از شخصی که روبه روتون نشسته نیست.میترسید حافظه شون برگرده و کار شما تو اینجا بیخ پیدا کنه؟
بدن همراز فقط یه لرز کوتاه کرد خسرو دلیل حرکت بی منطق اون رو نمی فهمید.قضیه اصلا ربطی به منطق نداشت زن پلیس که مثل برج زهرمار گوشه ای وایساده بود یکدفعه سمتش خیز برداشت و چادر رو عقب کشید ظاهرا حتی همراز قدرت کنترل حرکت سرش رو نداشت.چادر که عقب رفت همه از ترس وحشت کردن و نفس در سینه حبس کردن صورت همراز بیمار بود پای چشماش گود رفته بود لکه های درشت قرمز رنگ روی صورتش نمایان بود و لب هاش ترک داشت.مسئول زندان بعد تموم شدن داستان اعلام کرد که همراز در طول زندانی بودنش لب به آب نزده
_ خانم شکوهی میشه بپرسم مسئول زندان زن ها کیه و دقیقا داره چه غلطی میکنه؟صورت زندان رو ببین؟دچار بیماری آبله ست؟چرا کسی رو خبر نکرده بیان برای درمانش؟ پیشونی زندانی غرق سرخیه معلومه داره توی تب میسوزه...خانم بخشنده بگید حالتون خوبه؟
سئوال خنده داری بود همراز جونی در بدن نداشت به جای جواب به سرهنگ به خسرو نگاه کرد...نگاه خسرو به همراز موشکافانه بود توی خاطراتش دنبال این دختر بخت برگشته میگشت.نگرانش شده بود ناراحت بود عذابش بیشتر شد حس میکرد الان هاست که بمیره 
_ خیلی خیلی از دیدن شما...خوشحالم...حالتون خوبه...درست نمیگم؟...معذرت میخوام...باید به ترسم قلبه میکردم و نمیزاشتم اینقدر علکی درد بکشید...نگاهتون میگه منو هنوز نمیشناسید درسته؟...اشکال نداره...همین که زندانی اینجا نیستید خودش یه دنیا می ارزه...از اینکه اومدین منو ببینین ممنون.
_ میشه بهم بگی کی بودی؟...تسلیم نشو و حرف بزن خاطرات رو مرور کن کمکم کن که کمکت کنم
لبخند بیجونی روی صورتش نقش بست چشماش آهسته باز و بسته میشد انگار که میخواست بخوابه.
_ کمکتون نمیکنم که کمکم نکنید...من برای شما و آلنوش خانم منشی خوبی نبودم ازت شدید...بهم قول میدین حتی اگه چیزی یادتون اومد از من از خاطراتم یه کلمه شو نگین و انکارم کنین؟
حرفای همراز بدجور سوهان روح خسرو شده بود ذره ذره داشت بدون اینکه بخواد صاحبکارش رو زجرکش میکرد.دو قطره اشک از صورت مریضش سر خورد نگاهشو سمت سرهنگ گرفت 
_ من به آقای سهروردی آسیب زدم...دعوتش کردم به مهمونی غیر مجاز تا با مرگ دست و پنجه نرم کنه 
_ کافیه اینقدر دروغ نباف
همراز کنترل خودشو از دست داده بود داشت به دروغ خودش رو متهم میکرد خسرو با اینکه هنوز چیزی به یاد نداشت ولی میدونست حرف اون هم درست نیست دوباره حرفشو از سر گرفت
_ بعدم خودمو در نقش یه ناجی جا زدم...اینا رو بنویسید و خلاصم کنید...اگر خواستید چاشنی هم بهش بدید 
خسته شده بود و تسلیم ناامیدی و از خود گذشتگی دو دریایی شده بود که همراز مرتب و به اندازه توشون شنا میکرد.
_ بزارید مداوا بشید بعد اظهاراتتون رو ثبت میکنیم
_ چرا حالا نه چه زمانی بهتر از الان 
سرهنگ میدونست فشار روانی عقل و هوش رو از سر زندانی برده این اختلال ذهنی رو نمیشد به عنوان مدرک تو پرونده ثبت کرد.از جاش بلند شد سخت تر از قبل. زن پلیس بلافاصله سمتش اومد ولی قبل اینکه دستبند خواری دوباره روی دستاش بشینه و درد بهش بده خسرو دستشو گرفت.لمس دست های همراز براش آشنایی داشت همراز دستشو از دست خسرو جدا کرد 
_ از اینکه به این روز افتادی متاسفم...از اینکه جونمو نجات دادی پشیمون نیستی؟
_ بهم بگید حرفای قبلمو باور کردید؟به هر حال باید بگم نه...ازتون میخوام برگردید تعمیرگاه و دیگه پشت سرتون رو نگاه نکنید به من و عاقبتم فکر نکنید...یه قول دیگه هم بهم بدید بهم قول بدید دیگه این بلا رو سرخودتون نمیارید...باشه؟من دیگه شمارو نمیبینم ولی این قول رو ازتون میگیرم قلبم یه تنه تک و تنها داره کار میکنه و نیازمند اینه که یه ذره از حرف شما ،تایید شما آرامش بگیره
نمیفهمید این همه محبت رو نمیفهمید فقط سرتکون داد همراز رو خوشحالش کرد.وقتی خارج شد خسرو هم نتونست تحمل کنه و چند ثانیه بعدش اون هم بیرون رفت وکیلش کارش داشت ولی خسرو اهمیت نمیداد.به اولین سمتی که نمیدونست تهش به کدوم اتاق یا راهرو منتهی میشه نگاه کرد و همراز رو دید که سلانه سلانه ازش دور میشد. ناخودآگاه به دستاش نگاه کرد.دستاش داغ کرد مغزش درد گرفت خاطرات یکی پس از دیگری به یادش اومد یه لمس ساده همه چیزو برگردوند ولی دیر فریاد زد گوشاشو محکم گرفت سوت وحشتناکی گوششو آزار میداد...کمک و تلاش همراز به یادش اومد صدای بوق اشغال تلفن ثابت رو به یاد آورد گوشی خودشو و ناله و گریه های همراز رو به یاد آورد کارگر معتاد و مدیر بانک رو به یاد آورد بی هواس عقب عقب رفت و کمرش به سینی توی دستهای مرد آبدارچی خورد چایی داغ و تازه دمی توش بود که مقصدش اتاق سرهنگ بود ولی نرسید از روی سینی سبک سر خورد و هزار تیکه شد.ناسزای پر درد همراز به یادش اومد 
_ همراز...همراز صبر کن 
با داد صداش زد رفت و آمد مردم شدت گرفته بود شلوغی راهرو اونو یاد بازار مکاره انداخت صدا به صدا نمیرسید همراز متوجه خسرو شد و از حرکت ایستاد خواست برگرده ولی ناگهان از دید چشمان خسرو پنهان شد مدام چشم چرخوند تا دوباره پیداش کنه گیج شده بود 
_ عماد تو میبینیش؟کجا رفت؟
قبل اینکه فرصت کنه و جواب خسرو رو بده صدای فریاد زنانه رو کمک میخواست شنید مطمئن بود صدای شکوهیه
_ یکی عجله کنه زنگ بزنه اورژانس زندانی از هوش رفته 
_ خسرو نرو...داری کجا میری؟مگه نشنیدی تو اتاق چی بهت گفت 
_ حرف نزن...دستمو ول کن
به راه افتاد و سمت جمعیت متراکم شده قدم برداشت مردم داشتن زیاد میشدن تا اتفاق افتاده رو تماشا کنن.جمعیت رو با غر غر های فراوون که از جانب چپ و راستش میشنید کنار زد و بلافاصه کنار همراز که بغل زن پلیس افتاده بود زانو زد.بدن همراز مدام تکون میخورد و حالتی شبیه به تشنج داشت.بغل زن افتاده بود چون دستنبد اونا رو بند هم کرده بود دستش رو دید که داشت خون ازش سرازیر میشد تیزی دستبند زخم بدی رو ایجاد کرده بود
_ نمیخواید دستشو بازکنید نه؟اون دیگه زندانی شما نیست...به سرهنگ ماجدی بگو من همه چیز یادم اومده و میام اعتراف میکنم...بگو حرف های خانم بخشنده همه ش به غیر از ملاقات امروز حقیقت داشته...چرا معطلی
داد بدی به سرش زد شکوهی شکه شده بود رفت که کمک بیاره.حالا خسرو بدن لرزون همراز رو در آغوش داشت مدام صورتشو سیلی میزد تا بهوش بیاد 
_ صدامو میشنوی همراز...چشماتو باز کن...تبرعه شدی...نخواب ببخش که باعث زجر کشیدنت منم...این مریضی رو من باید میگرفتم نه تو...من راجب شراب زیاده روی کردم فشار عصبی روم بود...یادمه گفتی چرا برای آرامش گرفتن سمت این کوفتی میرم چیزای دیگه هم هست...اونا رو الان بهم بگو...من همیشه تو خوردنش زیاده روی کرده بودم ولی نمیدونستم و فکر نمیکردم این جوری میشه فکر نمیکردم شراب خوردن من یکی دیگه رو اونم بیگناه میندازه زندان.میخوام به قولی که ازم گرفتی عمل کنم ولی باید چشماتو باز کنی و ببینی...از اینکه جونمو نجات دادی و نزاشتی بمیرم ممنون...میدونم تا به حال تشکر از زبون من خودخواه نشنیدی ولی حالا بشنو میخوام کنار بزارمش...باور کن که واقعا اون زمان تو حال خودم نبودم...تورو جون هرکی دوستش داری چشماتو باز کن
بدن همراز علاوه بر لرز بی توقف گرم هم بود شاید هم باید گفت داغ کم کم با نفس های ضعیف شده ش چشماشو باز کرد دستاشو به سختی به آسمون بلند کرد لبخندی محو به صورت خسرو زد و بعد دستش کنار بدنش رها شد.مردم تجمع کرده ترسیدن مرده باشه.خسرو روی قفسه سینه خم شد و ضربان قلب رو حس کرد این ضربان نامظم متعلق به دختر بیچاره ای بود که در عرض یه هفته اینقدر بی خود و بی جهت زجر کشیده بود. دکتر و پرستار سریع وارد عمل شدن معاینه شد و ماسک تنفسی روی صورتش گذاشتن قند خونش شدیدا افت کرده بود بخار ایجاد شده روی ماسک خیلی کم و ضعیف بود. خسرو بعدا شنید توی بیمارستان بستری شده و به همون اندازه که توی زندان گذرونده توی بیمارستان هم گذرونده و روزای خوبی رو پشت سر نزاشته
_ آقای سهروردی حرف های شما عینا مثل حرف های خانم بخشنده است...ایشون رو تبرعه کردید ولی الان پای خودتون گیره...پای آبرو وسطه درسته که پول شما از پارو بالا میره و راحت میتونی کل زندان رو بخری و آزاد بچرخی ولی 50درصد باقی مونده چی میشه 
_ حرف های آقای مارکوسیان چی خانم بخشنده باهاش تماس گرفته بود اون همه چیزو دیده 
_ بله دیده ولی بعد از ورود غیر عقلانی خانم بخشنده که گفتین دلیلش نجات جون شما بوده داستان قبل از ورود ایشون نیاز مند به شاهده که ندارینش...بزارید بهتون هشدار بدم که اگه تا هفته آینده کاری نکنید این خلاف اخلاقی پروندتون رو سیاه تر از قبل میکنه...تعجب نکنید خلاف های گذشته شما توی سیستم قابل مشاهده ست میخواین پرینتشو بگیرم تا بهتر تصمیم بگیرید؟
اعترافات و سندیت دار کردن حرف های همراز درست یه ساعت بعد از انتقال همراز به بیمارستان شکل گرفت.بیمارستانی که همراز توش چشم باز کرد و متوجه شد همه چیز تموم شده و جون سالم به در برده درست همون جایی بود که خسرو رو آورده بودن البته خسرو چیزی در این باره نگفت.مادرش اولین نفری بود که متوجه بهوش اومدنش شد بغلش کرد صورتشو بوسید و گریه سرداد 
_ عزیز دل مادر همه چی تموم شد نترس باشه من مطمئن بودم تو بی گناهی بزار پدرتو صدا بزنم اون بیشتر مشتاق دیدن چشم های پف کرده ت بود...وای خدا این صدای چیه مجتبی داره با کی دعوا میکنه
همراز حدسی داشت که مطمئن بود درسته ناراحت شد و انگشتای پاشو زیر پتوی بیمارستان جمع کرد.نسرین با هول و استرس از اتاق همراز خارج و محو فضای دعوای شکل گرفته شد.دعوایی سنگین با هزاران ناسزا. نسرین یاد افراد بزن بهادر کلاه شاپو دار زمان قدیم افتاد.ظاهرا دعوا یه طرفه بود طرف دیگه دعوا سکوت کرده و سرپایین گرفته بود خودشو مستحق این ناسزاها میدونست منتظر بود خشم مجتبی بخوابه.مرد ظاهرا به عیادت همراز اومده بود دسته گلی خریده بود که گل های ارغوان داشت.نسرین قدرت تصور ظاهر اولیه گل رو نداشت چون توسط خشم مجتبی پرپر و از ریخت و قیافه افتاده بود بدتر از مجتبی پرستاری بود که سعی داشت آرامش رو به بیمارستان برگردونه یه زن میون دو مرد و چند نفری که همینجور وایساده و به این دعوا چشم دوخته بودن.
_ این مرد کیه مجتبی...کافیه بسه تمومش کن
_ این مرد همون آدمیه که با فراموشیش دخترمونو به لبه پرتگاه نزدیک کرد
_ بعدنم میشه حرف زد الان چشماشو دوباره بازکرده برو ببینش...شما آقا خسرو هستید...درست فهمیدم؟بهتر نبود بعد آروم گرفتن طوفان تشریف میاوردید؟اینقدر براش مهم بودید که از خونه فرار کرد یه نامه هم گذاشت رو دستمون و بعد یه هفته زجر کشی جسم مریضش رو تحویل گرفتیم...شما مطمئنید ازش نخواستید که بیاد اونجا؟واقعا فراموشی گرفته بودید یا...
_ یا نه خانم بخشنده...میشه اجازه بدید ببینمش و شخصا ازش معذرت بخوام...در ضمن من ازش نخواسته بودم...اومدم ازش بپرسم دلیلشو
_ خسرو من این همه اینجا داد و بیداد کردم و گفتم حق نداری به دخترم نزدیک بشی تو دیگه دوست من نیستی دشمن منی...دوبار بیچارش کردی دفعه بعدی لابد باید مرگ دخترمو به دستای تو ببینم.گوش کن ببین چی دارم میگم من همراز و گلنار رو از تو شکم همین زن به دنیا آوردم مقام پدر رو دارم.چیزی که تو نداری و نمیخوای داشته باشی نمی خوای درک کنی.برو به اریس بگو اسم همراز رو از جزو لیست بیمه خط بزنه.من دیگه نمیخوام دخترم اونجا کار کنه.فکر کنم یه روزم از دست شماها آرامش به خودش ندیده.
_ این حقش نیست مگه میخواد دیگه کار نکنه
_ یعنی چی که حقش نیست...پس حقش چیه...حقش اینه که برای مرگش لحظه شماری بکنه نه
صدای دکتری اونا رو از دعوا کردن انداخت.سریع به پشت سرشون برگشتن 
_ عجله کنید...پرستار برو اکسیژن ساز رو بیار
دست آخر دکتر وارد اتاق همراز شد و نسرین رو هراسون کرد.وقتی هر سه نفر پشت سر دکتر وارد اتاق شدن از دیدن منظره روبه رو شکه شدن.صدای سرفه های همراز اتاق رو برداشته بود.نفس کم آورده بود به سختی نشسته بود و دو دست رو دو سمت بدنش گذاشته بود و به جلو خم شده بود با بیقراری دنبال چیزی میگشت که تنها دکتر فهمید دستمالی به دستش داد.توی دستمال سرفه کرد و بعد دستمال خونی شد خسرو نمیفهمید چه خبره نسرین شروع کرد به گریه کردن 
_ نسرین آروم باش
_ چجوری آروم باشم اون مریضی لعنتی باعث شده دخترم مدام سرفه کنه.سرفه ای که خشکه و گلوشو زخم کرده زخم گلوش دوباره باز شده که دستمال دستش به خون نشسته 
بیشتر از پیش شرمنده شد قبل اینکه خسرو حرفی بزنه یا اظهار ندامت کنه دکتر بدون نگاه به پشت سر دوتا مرد پشت سرشو که خسرو و مجتبی بودن مورد خطاب قرار داد.
_ علت دعوای شما دونفر این خانمه...سعی کن نفس عمیق بکشی...دیگه نباید سرفه کنی...زخم تازه در حال بهبودی بود...اگر شخص عیادت کننده داره مزاحمت ایجاد میکنه برای چی معطل میکنید و به پلیس زنگ نمیزنید
همراز با اینکه حالش خوب نبود و مزه خون توی گلوش حس میکرد ولی از دیدن خسرو که به عیادتش اومده بود خوشحال شد.نگاه همراز به خسرو دکتر رو متوجه همه چیز کرد.همراه با ابراز خوش حالی ناراحت هم بود که دکتر متوجهش نبود.بخاطر اینکه مسبب از بین بردن دوستی بین خسرو و مجتبی بود خودشو مقصر میدونست.پرستار رسید و ماسک اکسیژن رو روی صورت همراز گذاشت و مقدار انتقال گاز رو تنظیم کرد.دارویی هم به دستش تزریق کرد که آرام بخش بود.نسرین وقتی حال همراز رو بهتر دید سریع سمتش رفت و سرش رو به آغوش گرفت.
_ میشه اجازه بدید من با دخترتون صحبت کنم...خانم بخشنده بهتری؟خوبه چیزی نیست الان بهتر هم میشی.داروی آرام بخش بهت زدیم.خواب آور هم میخوای؟باید بیشتر استراحت کنی...بهم بگو آقایی که عیادت شما اومده رو میشناسی؟میخوای بمونه یانه؟
به دکتر با صورت به اشک نشسته نگاه کرد نفسش هنوز تند بود دستشو به قلبش گرفته بود خسته بود.سر تایید تکون داد.
_ اینجا نباید کسی جز فرد عیادت کننده بمونه...خیلی زمانی به اتمام ساعت ملاقات نمونده...والدین خانم بخشنده حال دخترتون خوبه لطفا برید بیرون.
حرف دکتر جدی و مصمم بود پدرو مادر انتظار همچین برخوردی رو نداشتن.
_ ببینم شنیدید چی گفتم؟
مادرش رفت ولی پدرش هنوز مونده بود 
_ هرچی بهت گفت رو از یه گوش بشنو از گوش دیگه در کن.اغوا نشو.تو نباید برگردی علکی بیگدار به آب نزن.
همراز چشماشو بست و سرش رو به سمت پنجره اتاقش چرخوند پنجره درست 5سانت بالاتر از تختش قرار داشت.وقتی مجتبی هم به رفتن رضایت داد دکتر موند و خسرو
_ برید و باهاشون حرف بزنید...لطفا اگر حالشون بدشد به ما اطلاع بدید...بهشون هیجان وارد نکنید چه مثبت چه منفی...نیاز به آرامش دارن... متوجه شدید
سر تایید تکون داد.حالا اتاق فقط خودش رو داشت و همراز رو متوجه شد بعد رفتن دکتر چشماشو دوباره باز کرده ولی هنوز نگاهش نمیکنه یه پتوی سبز رنگ مخملی روش انداخته بودن لباس بیمارستان بنفش رنگ تنش بود.یه روسری سفید رنگ سرش کرده بود و یه گیره آبی رنگ بهش وصل بود.خسرو سمتش اومد و نزدیکش شد یه صندلی از کناری برداشت و درست مقابل تختش نشست
_ همراز به من نگاه کن...حالا که بهم اجازه دادی بمونم و باهات حرف بزنم چرا روتو برگردوندی؟...پشیمون شدی از اینکه جونمو نجات دادی
_ من اون روزم جواب این سئوالو بهتون دادم...چرا ازم دوباره میپرسین
_ حالت بهتره...فکر نمیکردم وضعیتت اینقدر بد باشه...اگه ازم ناراحتی ازت میخوام منو ببخشی 
_ ناراحت نیستم...حالم خوبه...ممنون
_ پس دلیل نگاه نکردنت چیه 
_ چون از دست خودم ناراحتم
صداش بغض آلود و میلرزید خسرو متوجه شد همراز میخواد اشک بریزه
_ میخوای زحمات دکتر رو به باد بدی؟ظاهرا از اون آدم هاست که خیلی به بیمارهاش اهمیت میده
_ من باعث شدم پدرم از شما رو برگردونه...میشه خواهش کنم دوباره این دوستی رو به حال اول برگردونید؟دارم عذاب میبینم...شاید درکم نکنید ولی خیلی بده...اگه دوستی های قدیمی اینجوری بپاشه فاجعه ست
_ تو بعد از تحمل اون دردسر که لایقش نبودی چجوری ازم میخوای قدمی بردارم.پدرت حتی اگه دوباره دوست من بشه منو مثل قبل نگاه نمیکنه...جدای اون من هنوز پام گیره...به جای این خواسته غیر منطقی بهم بگو چجوری فهمیدی قراره خودمو به کشتن بدم.
همراز دیگه از نگاه نکردن دست برداشت از حرف خسرو تعجب کرده بود اشک روی صورتش خشک شد.
_ یعنی چی که پاتون گیره...مگه جریان تموم نشده
_ نه...اونا حرف منو باور ندارن.میگن در اون روز من افرادی رو به صرف مهمونی دعوت کردم...اینطوری نگام نکن دختر کاریش نمیشد کرد مهم نیست.فوقش یه اشتباه اخلاقی دیگه اضافه میکنن.بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
همراز دلش میخواست بپرسه اشتباهات دیگه که در گذشته انجام داده چی بوده ولی جرعت نکرد مردی نبود که دوست داشته باشه از گذشته حرف بزنه.چشمش به گل توی دست خسرو افتاد و یکی از گل هارو بهش دست کشید
_ از اینکه برام گل آوردین ممنونم
خندش گرفت احساس میکرد داره مسخرش میکنه.هرچند توی نگاه همراز جز صداقت خالصانه چیزی ندید.باهاش شوخی کرد مثل دفعات قبل
_ ممنون که مسخرم میکنی این گل فقط به این درد میخوره که باهاش بزنی تو سر کسی
_ بخدا که منظورم این نبود واقعا قشنگه.انتظارشو نداشتم.فکر نمیکردم بیاید
_ باشه متوجه شدم ناراحت نشو...جنبه شوخی نداری ها...اگر نمی اومدم احساس گناه میکردم
_ پدر من بدون اینکه درست شمارو قضاوت کنه و از جریانات سرکار باخبر باشه اینجوری باهاتون کرد.من باهاش حرف میزنم ولی مطمئن باشید چیزی راجب اون اتفاق ها نمیگم.حاظرم ارتباط نابود شده رو آبادش کنم...در نهایت اینو بدونید که شراب خوردن و مست کردن چاره مشکل پیش اومده نبود
_ منم مقصرم همه اینا از ندونم کاری من شروع شد نمیخواد باهاش حرف بزنی خودم میزنم من از پدرت ناراضی نیستم حق داشت نگران تو بشه...مادرم درست مثل تو نصیحتم کرد همین طور برادرام و خواهرم...اگر خسته هستی بگو...میخوای بیرونم کنی...اونم با بستن چشمات
_ خسته هستم ولی دارم فکر میکنم
_ میتونم بپرسم به چی
_ به مشکلی که ازش حرف زدین...تنها راه برداشته شدن این اهانت نشون دادن دوربین تعمیرگاه به اوناست
_ هیچ میدونی چی داری میگی...میدونی بعدش چه اتفاقی میفته...تو تا به حال رئیس جایی نبودی نمیدونی اگه پلیس از جایی که تو داری مدیریتش میکنی چیز بد ببینه چی میشه...بی آبرویی پیش میاد دامن منو نمیگیره دامن دو تا رئیس اونجا رو میگیره و من اینو نمیخوام حاظرم عمل انجام نشده رو گردن بگیرم به قیمت تنبیه خودم
_ شما تنبیه شدید...نشدید...همین که حافظه تونو از دست دادین بیمارستان رفتید و درد کشیدید تنبیه نبود
_ کاری که کردم تنبیهی بیش از فراموشی گرفتن لازم داره برام مهم نیست چه فکری راجبم میکنن
_ شما اینا رو از ته قلبتون نمیزنید...یه روز تعطیلی کامل بدون اینکه آقا اریس و آقا اونیک باشن پلیس هارو ببرین اونجا تموم شه بره.نه رئیس های اونجا میفهمن نه کارگرها...خواهشا فکر کنید بعد نظر نهایی تونو بگید 
_ نمی دونم همراز...واقعا نمیدونم
از سر استیصال بلند شد و دورتا دور اتاق رو چرخید وسط چرخیدن ها بود روش به سمت همراز نبود 
_ میتونم ازت یه سئوال بپرسم؟...داری چیکار میکنی...بلند نشو
همراز خسته شده بود دست پشت کمرش گذاشته بود و داشت مینشست.
_ چرا به حرف دکتر گوش نمیدی
_ من به اندازه کافی توی این یه هفته و خورده ای استراحت کردم خسته شدم میخوام برگردم سرکارم...البته اگه بهم اجازه بدید
_ چی داری میگی؟تو واقعا میخوای برگردی سرکار
_ چرا از حرفم تعجب کردید؟من واقعا حالم خوبه از اون همه بدن درد و نقاشی سنگ مذاب روی جای جای بدنم و تب کلافه کننده فقط یه سرفه مونده 
_ من با اینکه حالت هنوز خوب نیست میخواستم ازت بپرسم برمیگردی یا نه که خودت سئوال ذهنی مو جواب دادی...نقاشی سنگ مذاب دیگه چیه.تو جوش های چرکین آبله مرغون رو به سنگ مذاب تشبیه کردی؟
_ ظاهرا تنها کسی که متوجه تشبیهاتم میشه شما هستید
_ از بس که عجیب و غریب و خاصی...اینارو ولش کن کی قراره مرخص بشی چجوری میخوای خانواده رو راضی کنی مخصوصا پدرتو
_ زمانشو نمیدونم...پدرم رو میتونم. از نقطه ضعفش استفاده میکنم...از علاقش به خودم استفاده میکنم
_  پس منتظر میشیم تا برگردی...ولی تو هنوز به یه سئوالم جواب ندادی
_ میدونم چی میخواین بپرسین ولی وادارم نکنید جواب بدم چون جوابم قانع کننده نیست 
_ ولی آخه...خیل خوب من تنهات میزارم امیدوارم موفق بشی
بعد مرخص شدن دعوای سنگین راه افتاد ولی دست آخر پیروز میدون باز خودش بود اریس قبل ورود مجدد همراز همه رو محکوم به فراموشی اون دوران کرد با این حال تغییرات رفتاری آلنوش تایه مدت نسبتا کوتاه رفتار گذشته و خوب رو کمرنگ کرد.اون مثل قبل با همراز رفتار نمیکرد یا حرف نمیزد از تشویق های گذشته خبری نبود این رفتار برای همراز بعد مدتی عادی شده و دیگه آزارش نمیداد.سختگیری ها دوباره شروع شد جدیت برگشت مشکلات یک به یک حل شد حتی مدیر بانک هم براش خیلی مسئله ای نبود و ناراحت نشد.خسرو ازش فرصت بیشتری خواست و در پی اون ساعات کارکردن رو برای کارگر های زیر دستش زیاد کرد منشی ها البته نموندن.کار به طرز معجزه آسایی تموم شد و حال خسرو رو بهتر کرد یکی از روزها وقتی کار تموم شد و آسمون به تاریکی خاص خودش نشست وقت رفتن کارگرها فرا رسید.همه خسته ولی راضی بودن. یه نیم دایره جلوی کانکس تشکیل داده بودن و منتظر اذن خسرو برای رفتن بودن.تابستون شده بود هوا گرم و کلافه کننده بود ولی شب خنک بود.خسرو کارش رو که تموم کرد تک پله کانکس رو پایین اومد و نگاهی به تک تک زیر دستاش انداخت.با لبخند حرفاشو زد صورت خودش هم خسته بود و کمر درد خفیفی داشت.
_ میتونید برید و خستگی در کنید با تلاش شما قبل از اینکه به پنجشنبه برسیم کارتموم میشه میخوام پنجشنبه رو نیاید جمعه هم که مثل همیشه تعطیل هستین خوب استراحت کنید.به خاطر این مشکل رخ داده به تابستون رسیدیم و وقت کافی برای استراحت نمیمونه امیدوارم زمستون امسال دیگه همچین داستانی نباشه...ببینم ناصر تو میخوای چیزی بگی؟
ناصر همون شخصی بود که دوست معتادش رو به این تعمیرگاه معرفی کرده بود خودش هم آدم به دردبخوری بود خسرو با وجود اشتباه ناصر اونو بخشیده بود و نزاشته بود از کار بیکار بشه به یاد داشت خودش روزی اونو قبول کرده بود. در حال حاضر بی قرار بود مدام پاشو به زمین میکشید قصد داشت حرف بزنه به طرزی خنده دار دهنش مثل دهن ماهی مدام باز و بسته میشد چشماش پر اشک بود نور ماه اشک هاشو براق کرده بود.با یه حرکت سریع جلو اومد نیم دایره تشکیل شده رو بهم زد و جلوی پای خسرو زانو زد.خسرو فکر کرد حالش بد شده اونم نشست و دوتا دستش رو به بازوی ناصر گرفت.
_ چیشده تو حالت خوبه؟
_ میشه بپرسم آیا شما واقعا منو بخشیدید یا نه؟
_ رفتار الان بخاطر اشتباه گذشتته؟
_ آقا اگه واقعا بخشیدید میشه سهیل خدابیامرز هم ببخشید 
_ چرا ببخشم؟که آبروی تورو و خودشو برد؟که خودشو به تو آدم خوبه معرفی کرد و گولت زد؟مگه قرار نشد فراموش کنیم هرچی گذشته بوده؟
_ سهیل واقعا آدم موادی نبوده آقا
_ تو داری الان بهش ترحم میکنی درسته؟چرا سادگی میکنی
_ نه ترحم نیست سادگیمو قبول دارم ولی دارم راستشو میگم اون برای اینکه خودشو از شر درد کهنش خلاص کنه دست به اینکار زده.
- هرچی که بوده باشه این راهش نبوده قبول داری؟
_ اگه بگم خانوادش یه بخشی از این داستان بوده و خواسته اونا رو راحت کنه چی میگین
_ مشکل خانوادگی داشته...درسته؟
_ نه اون سرطان داشته
تمام کارگرهای ایستاده در حیاط از شنیدن این حرف حیرت کردن داشتن پس میفتادن برای کنترل بدنشون مجبور شدن یه قدم عقب برن خسرو نگاه سریعی به عکس العمل اونا انداخت و بعد دوباره ناصر رو نگاه کرد
_ یعنی چی چی داری میگی؟
_ قیمت داروهاش همون طور که هم شما میدونید هم این کارگر ها بدجور سر به فلک کشیده شیمی درمانی موهاشو از بین برده بود خسته و عصبی بود یادتونه راجب موهاش چی میگفت...به شوخی میگفت کچل بودنو دوست داره ولی نداشت میگفت مثل آینه عمل میکنه و بعد اینکه با آب گرم تمیز و شسته میشه برق میزنه.درباره خانوادش فکر میکرد دارن از دست میرن توانایی پرداخت بستری شدنش رو ندارن و مدام دارن پول غرض میکنن.تلاش های بی فایدشونو میدید و زجر میکشید میگفتن پنهانی داروهاشو نخورده و قطع کرده میریخته توی توالت و سیفون رو میکشیده.دور از چشم خانوادش داشت ذره ذره جون خودشو میگرفت.پیدا کردن کار و دوری از خانواده رو راه حل دید و با تشنج که هم شما شاهدش بودین هم بچه ها کارخودشو با برنامه ریزی تموم کرد...حالا بهم بگید میتونید از اشتباهش بگذرید و درکش کنید؟شما با قرار دادنش به عنوان یکی از کمک دهنده های اون پروژه به خودتون کمک بزرگی کردید اون مهم ترین اشکالو پیدا کرد و همه رو راهنمایی کرد...میدونم الان خیلی دیره برای گفتن این حرف ولی اتفاقاتی که برای تعمیرگاه و بعدم شما افتاد نزاشت تا به الان...ببخشید که انتهای روز خوبتونو با این حرفا خراب کردم
برگشت سمت کارگر ها اونا دوباره به جلو اومده بودن دو نفر دست روی شونه هاش گذاشتن اشکش دیگه مراعات مرد بودنشو نکرد و سرازیر شد 
_ خواهشا اگر راجبش قضاوت بد داشتید دیگه نداشته باشید من خودمم مثل شما قضاوتش کردم...ببخشینش با اینکه اون دلیل فریاد های آقا خسرو بود...میشه بهم بگید حالا به دوست خدابیامرزم چی بگم؟بگم شما بخشیدینش؟...سهیل اگه روحت اینجاست حرف آقا خسرو رو بشنو 
ناصر ماجرای بیچارگی ها و زندگی تلخی سهیل رو تعریف کرده بود...درباره قضاوت حق با اون بود...براستی هر یک از افراد این تعمیرگاه کلاه قاضی روی سر گذاشته بودن و با بی رحمی تموم قضاوتش کرده بودن هر چند خودش هم مقصر بود.شاید اگر همون دم میفهمیدن باهاش حرف میزدن و قانعش میکردن اون وقت شاید عمر طولانی تری داشت.خسرو دست آخر دست زیر چونه لرزون و خیس اشک ناصر گذاشت و سرشو بالا آورد
_ خوبه که تعریفش کردی...اگه روحش اینجاست که دیگه نیاز نیست بگی ولی اگه بخوابت اومد بگو ما بخشیدیمش و دیگه گله ای نیست...اصلا بهش بگو اون باید مارو ببخشه نه ما اونو...حالا بلند شو و دستتو بده من.
مرگ سهیل حالا تلخ بود تلخ تر از شکلات های مورد علاقه آلنوش گس تر از یه خرمالو خوش رنگ.خاطره وجودش حالا مثل یه غزال بازیگوش میچرخید به دور ذهن همه.افراد چه اونایی که قضاوت عادی داشتن و چه اونایی که خیلی تند و تیز قضاوت کرده بودن و به تیزی شمشیر شباهت داشت شب رو نتونستن بخوابن خسرو هم نتونست حتی ارمنی ها...حس عذاب وجدان اونارو برای چند روزی آزار داد و بعد رهاشون کرد.توی این مدت یاد آلنوش هم افتاد براستی چرا چیزی راجب جریان توالت نگفته بود اگر همراز رفت و آمدشو به اون دستشویی شروع نکرده بود کی میخواستن شک کنن صدمه وارد شده چقدر میتونست بدتر از حال حاضر باشه؟دختری بود که هرچی میشد سریع اطلاع میداد حتی بی اهمیت ترین اتفاق هارو.منتظر بوده همراز چیزی بگه آیا اون روز که خواب خسرو بهم ریخته بود آلنوش از قصد نمیخواست همراز حرفی بزنه؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.