دروغ به وقت خوشبختی : بخش پانزدهم

نویسنده: Sheila

_ خوب پس خدا بیامرزتش ولی بیرون کردنش فکر کنم کار درستی نبود.گفته بودی آدم بدرد بخوریه
_ ولی آقا اگه میدونستم قراره به همچین نقطه ای از زندگیش برسه زودتر میفرستادمش...اون حالا آقای خودش شده
_ پس نفع ما و کارمون چی میشه
_ آقا اریس آدم های نیازمند به کار کم تو جامعه نیستن میان خودی نشون میدن 
_ اشتباه نکن خسرو کارخودتو سخت کردی پیدا شدن جایگزین اصلا کار آسونی نیست.دوباره یه اشتباه دیگه و یه معتاد دیگه
_ من که بهتون جریان اون مرد فلک زده رو گفتم...اون واقعا معتاد نبوده
_ با من بحث نکن...چپ بری راست بیای بالا بری پایین بیای اون معتاد شده بود سرطان که آدمو دیوونه و احمق نمیکنه باعث میشه طرف آخر عمرش کار خوب انجام بده و ارثی که قراره به دیگران بده رو مدیریت کنه
با حرف های اریس مخالف بود.سعی میکرد گاها سرسختانه باهاش مخالفت کنه هرچند تهش پیروز نمیشد با عقاید پوچ و بی معنی کارشو پیش میبرد.مجبور شد مثل همیشه سکوت کنه و بحث رو عوض کنه.حالا وقت وقت اون بود که تعمیرگاه سر چشمه در دریای زیبا ولی فریبنده شنا کنن.حرص و طمع بدجوری اونا رو مخصوصا اریس رو قلقک داد.دردسری استثنائی در حال آغاز بود بوی بدن سوخته و کز خورده از خیلی وقت پیش احساس میشد.چرا واقعا دنیا باید آدمای احمق رو درون خودش پرورش میداد.چند بار آدمی باید از سوراخ گزیده میشد.اسب بدبختی با یال و کوپال طلایی رنگ به راه افتاده بود و داشت به لبه پرتگاه میرسید.اسبی وحشی نابینا و رام نشده.بی پروا و حتما قادر بود سیاهی رو احساس کنه ولی چرا مثل هر زمان دیگه ای قدم به عقب برنداشت تا تبدیل به اسب خوشبختی بشه.آیا یه آدم پیر سن نباید جانب احتیاط رو رعایت کنه؟
_ خوب آقا اریس اینارو بیخیال بهم بگید بساط پذیرایی دلچسب امشب دلیلش چیه که منو بخاطرش دعوت کردین.نوشیدنی های قرمز رنگ پرواز دهنده هم دارین؟
_ مطمئن باش هست باید راجب ذخیره پول های اینجا باهات صحبت کنم.
_ راه خاصی به ذهنتون رسیده؟
_ ظاهرا عجله داری برای خوردن اونا
خسرو دیگه به عکس العمل همراز دقت نمیکرد ولی نفس سختی که از سر عصبانیت کشید رو متوجه شد. "آخه دختره احمق خورد وخوراک من به تو چه مربوطه من بر خلاف افکارات پرت و پلای تو آزادم یه دبه از اون شراب ها سر بکشم
خونه ای که اریس صاحبش بود خونه ای درندشت بود برای سه نفر آدم واقعا زیادی بود.هزاران اتاق داشت که در یک راهروی نسبتا طولانی روبه روی هم قرار داشت و گیج کننده بود.امکان گم شدن وجود داشت هر اتاق حداقل یه تخت و یه میز توالت داشت و همه یک دست و یک رنگ بودن.کف هر اتاق یه قالیچه نسبتا کوچیک و گرد داشت و طرح یک درخت پاییزی که از جنس ابریشم بود روی اون خودنمایی میکرد.بقیه فضای زمین اتاق که سرامیک شیری رنگ داشت خالی مونده بود.کاغذ دیوار هال خونه قهوه ای رنگ بود و با لوزی های کرم رنگ براق از سادگی خارج شده بود.یک ساعت مربعی شکل که بزرگترین سایز یه ساعت بود سمت راست هال و درست در مرکز نصب شده بود بی صدا بود و خوش طرح.در کل تمامی وسایل چیده شده ابعاد بزرگی داشتن.یک سیستم صوتی تصویری نیز سمت چپ و رو به روی ساعت قرار داشت.دو فرش بزرگ درست در کنار هم روی زمین پهن شده بود و رنگ سبز تیره داشتن فرش ها هم از جنس ابریشم بودن و ارزش بالایی داشتن.قدم زدن روی فرش ها مثل قدم زدن روی قاصدک های روییده شده در طبیعت بود.لوستر طلایی رنگ نصب شده در سقف با هزاران گوی الماس تزئین شده بود و اگر نور بهش میتابید زیبایی خیره کننده ای داشت.در تابستون بخاطر تجهیزات سرمایشی مدام تکون میخورد.مبلمان خونه به رنگ کرم رنگ بود تمیز و انگار کسی جرعت نداشت روی اون بشینه.الماس های قهوه ای رنگی بهش دوخته شده بود و اون رو به مبل پادشاهان قدیم شباهت میداد.الماس ها گرچه واقعی نبودن ولی طوری طراحی شده بودن که انگار وارد موزه الماس شدی.شوفاژ ها کم اما بزرگ بودن پره های زیادی داشتن.میز گردی در سمت راست نزدیک شومینه قرار داشت که قابلیت تغییر سایز داشت شومینه با آجر های زیبایی تزئین شده بود که به واسطه رگه های طلایی رنگ از هم جدا میشدن کنده های درخت تزئینی داخلش قرار داشت که خیلی طبیعی جلوه میکرد اریس هیچ وقت از شومینه استفاده نمیکرد برای همین دست نخوره و تمیز باقی مونده بود.بخاطر سرمای زمستون سوراخ هوای شومینه کور شده بود.کنار تلویزیون میز و صندلی کوچکی قرار داشت که کرم رنگ و ست هم بودن بالشتک چرمی رو صندلی قرار داشت که نرم و راحت بود روی میز هم چراغ مطالعه ای قرار داشت که پایه چوبی خوش تراشی داشت کلاهک روی چراغ سبز رنگ و شیشه ای بود دکمه روشن و خاموش بند یه نخ قرمز رنگ بود و فقط نیاز داشت به سمت پایین کشیده بشه و نورش رو بازتاب کنه.دومیز عسلی بزرگ که رومیزی یک شکل داشت روبه روی مبل دونفره و سه نفره قرار داشت چهار میز عسلی کوچیک هم برای صندلی های تکی در نظر گرفته بود.در ورودی خونه و بقیه خونه های اون مجتمع مسکونی با کارت مخصوص باز میشد. مجتمع بزرگ و ۲۰ طبقه داشت که در هر طبقه دو واحد قرار داشت. دو نگهبان شیفتی بود اونجا کار میکردن که کت و شلوار رسمی به تن داشتن.جایی که نگهبان ها مینشستن میز مخصوصی قرار داشت.وسایل هایی که برای کار نگهبان ها وجود داشت به صورت مخفی در میز کار گذاشته شده بودن که کسی قادر به دیدن اونها نبود.مانیتوری قرار داشت که تصویر هزاران دوربین رو نشون میداد هر طبقه دو دوربین و چند دوربین هم برای پارکینگ کار گذاشته شده بود. ورودی مجتمع فضای دایره شکلی داشت و یک دوربین قابل گردش و کنترل دار هم در گوشه ای کار گذاشته بودن.همه واحد ها از پارکینگ برخوردار بودن.هر پارکینگ به واسطه خطی سفید رنگ از هم جدا میشد.اون شب تعداد کمی ماشین که همه آخرین مدل بودن و هیچ ماشین قدیمی یا فرسوده ای به چشم نمیخورد پارک شده بودن.وقتی خسرو رسید در پارکینگ توسط اریس براش باز شد و ازش خواست که کنار ماشین خودش پارک کنه.شخصی که کنار ماشین اریس پارک میکرد دو هفته ای میشد که به نیوزلند سفر کرده بود و قرار نبود حالا حالا ها برگرده.
" _ چقدر خوشه همسایتون چند سالش هست؟لابد هم سن من و شما _ خسرو یه چیز میگم خوب به خاطرت بسپر ما باید از این آقا خجالت بکشیم طرف نزدیک ۸۰سال سن داره و روحیش از من و تو بهتره.قیافش نشون نمیده اینقدر سن داشته باشه.به این جور آدما میگن مرفه بی درد.هر بار که میره سفر یه زن جوون ۳۰ساله رو عقد میکنه میاره خونش یه سال بعد طلاقش میده.زن برای اون حکم تعویض شدن لباس داره.من اگه همسرم رو دوست نداشتم حتما اینکارو میکردم"
خسرو هر بار که وارد پارکینگ اون خونه میشد از خودش خجالت میکشید چون مدل ماشین خودش خیلی پایین تر از بقیه بود و به شدت تابلو بنظر میرسید.وقتی وارد خونه شد مثل همیشه روی هر دو میز عسلی چند مدل نوشیدنی مخصوص عیاشی دید.به طرزی احمقانه هر بار فکر میکرد وارد بهشت شده.ظاهرا اون تنها خونه ای بود که به جای قندون و شیرینی همچین چیز هایی داشت.آشپزخونه هم تقریبا مثل بقیه جاهای خونه بزرگ بود ماشین لباس شویی ظرف شویی تستر و مایکروفر داشت که کنار هم دیگه با فاصله چیده شده بودن.یخچال خونه بر خلاف بزرگ بودنش خوراکی آنچندانی داخلش نداشت یا اگر هم داشت خوراکی های سالمی نبودن همه اونها فست فود و آماده بودن فقط احتیاج به گرم کردن داشتن حتی گوشت خوک هم در جعبه های مخصوص خودش قرار داشت.همه اینها نمادی از کمبود وجود یک زن کدبانو در اون خونه بود.حوصله پخت و پز نداشت و بالا رفتن سنش کارو بدتر کرده بود.توی در یخچال هم به تعداد زیاد شیر مدت دار و نوشابه نگه داری میشد.داخل یخ دون همیشه یخ بود ولی اثری از گوشت و مرغ یخ زده نبود.از هر ظروف و قاشق چنگالی پنج تا بیشتر نبود "ما کسی رو اینجا به عنوان مهمون نمیپذیریم تو هم که مهمون ما دیگه نیستی...میدونی چیه واقعیتشو بخوای اصلا کسی رو نداریم که از مهمون ها پذیرایی کنه"
بعد از سلام و احواپرسی دوستانه نگاه خسرو سمت پاکت نامه دربسته ای رفت که تمبر ایتالیا روش داشت و درست کنار چراغ مطالعه روی میز بود.نیاز نبود راجب نویسنده نامه سئوال بپرسه.همسر و دختر اریس با هم اون نامه رو نوشته بودن 
_ کی برمیگردن آقا...شما همیشه تنها هستین زندگی براتون خسته کننده نیست
اریس قبل جواب دادن به خسرو اول خنده ای به ظاهر تلخ کرد رفتارهاش گاها عجیب و غریب بود.خسرو در برابر این رفتار هیچ توضیحی برای خودش پیدا نمیکرد.
_ با اینکه دختر و همسرم رو دوست دارم ولی پول و تنهایی بیشتر بهم مزه میده.بین خودمون باشه ولی گاها من و همسرم با هم دیگه دعوای شدید میکنیم برای همین دوری به نفع هر جفتمونه.اینم بگم که داره از اب و هوای اونجا لذت میبره و فکر کنم کم کم با پولای من یه خونه از اونجا بخره و شهروندش بشه.
_ میشه گفت تقریبا حق با شماست چون منم از زندگی تنهای خودم لذت میبرم ولی اگه یه موقع مریض بشین و اتفاقی براتون بیفته کی میاد بالای سرتون و به دادتون برسه؟
_ ببینم تو برادرمو فراموش کردی؟
_ البته که نه ولی ایشون هم خودشون نیاز به کمک دارن و بعید میدونم بتونن کمکتون کنن
_ خوب پس با این اوصاف میمونه یه گزینه که اونم تو هستی...ببینم واقعا فکر کردی چرا تو رو در کنار هروس بزرگ کردیم؟ما میدونستیم هروس بی معرفت میره و تو میمونی.چون تو پسر خوب منی.حالا بیا اینو بگیر به سلامتی خودت و خودم بنوش.اصلا دلم نمیخواد امروز حرفی راجب بیماری و بیمارستان بزنی
رنگ تیره نوشیدنی بوی تلخ و زهرمارش قبل خوردن به خوبی حس میشد.لیوان تعارفی لیوان دوم بود و مثل قبل لبالب پر شده بود.قبل اینکه بخوره ناخودآگاه صدای همراز از غیب توی گوشش پیچید.از شنیدن این صدا عصبی شد ولی دست آخر این صدا بود که پیروز شد
_ ممنونم ولی کافیه
_ اوه فکر کنم همه چی داره برعکس میشه خسرو دقت کردی؟
نوشیدنی تعارفی رو سمت دهان خودش برد و یه نفس سر کشید.این لیوان لیوان هفتم و میشد گفت یه شیشه کامل رو تقریبا خورده بود.
_ من از حرفاتون چیزی متوجه نمیشم ولی به هر حال از شما هم میخوام دست بکشید.
_ منظورم کاملا واضحه خسرو.ما دین خودمونو و آزادی که داریم رو هر بار داریم میزنیم توی سرش که اونم خسته بشه بیاد سمتمون ولی موفق که نشدیم هیچ اون داره مارو تغییر میده و از تو هم شروع کرده.تو مثل من برای خوردن این نوشیدنی که حکم غذا رو برای هر جفتمون داشت ملاحظه نمیکردی.نکنه دختره قصد داره دل تو رو ببره
خسرو از حرف بی منطق اریس مجددا آشفته شد
_ چی؟...نه آقا مگه عقلمو از دست دادم مطمئن باشید نمیزارم منو مال خودش کنه.شاید باورتون نشه ولی من از اون نماز خوندنش توی اتاقم که مثل نماز مادرم طول میکشه خسته شدم.
_ تو آقای اونجا هستی و اونم مجبوره ازت پیروی کنه پس رک و پوست کنده بگو بره خونش بخونه...میخواد قضا بخونه یا سر وقت این دیگه مشکل خودشه و به تو مربوط نیست تو تا همین جاش هم کوتاه اومدی کافیه...اصلا چرا کوتاه اومدی؟میخواستی بهش بگی که براش احترام قائلی؟...حضرت مسیح من هنوز نفهمیدم این دختر شیر نسرین رو خورده یا یکی دیگه
_ شما ظاهرا خیلی راجب همراز و خانوادش میدونید
_ بله درسته ولی بیشتر پدر و مادرش. دختری پر سر و زبون بود که سر جشن تولد پنج سالگیش مجتبی مارو به خونش دعوت کرد.خیلی بهش میرسیدیم هنوزم میرسیم همین که دخترشو اینجا قبول کردیم خیلیه.دعوت کردنش قابل پیش بینی بود.از یه ماه قبل موقعی که من و اونیک مسافرت خارجه بودیم دعوتمون کرد یه ظروف چینی بچه گونه از اونجا براش خریدیم و برگشتیم البته این خرید رو اونیک انجام داد میدونی اون زمان من دخترم رو نداشتم پس تجربه ای هم نداشتم ولی اونیک هروس رو که ۱۰ساله بود اون زمان داشت پس براش راحت بود.مناسبت این دعوت فقط بخاطر تولد اون دختر نبود مجتبی تونسته بود حقوقش رو جمع کنه و باهاش خونه جدید بگیره.من میخواستم به شیرینی ساده اکتفا کنم ولی اونیک نذاشت.میگفت برای اینکه مجتبی برامون بهتر و با کیفیت تر کار کنه باید اینطوری نی نی به لا لای دختر و همسرش بزاریم.البته هر چی که بیشتر گذشت فهمیدیم نیازی به اینکار نبوده.همون طور که خودت هم فهمیدی مجتبی مردیه که عاشق کارشه و با دقت تمام راجب کار نظر میده گاها با دعوا و مرافه من و اونیک رو مجاب میکنه که داریم اشتباه میکنیم و واقعا تهش کار درست میشه
_ اگه اشتباه نکنم گفتید دختر پر سر و زبون ولی همراز اینطوری نیست؟
_ فعلی که استفاده کردم رو متوجه شدی؟گفتم بود یعنی الان نیست.تو گذشته این دختر شر و شیطون رو ندیدی دختری بود که نق زیاد میزد با گریه حرفش رو به کرسی مینشوند باباش این جریانات رو تعریف میکرد ولی الان از تمامی حرفایی که در گذشته راجب دخترش زده برگشته.اون موقع بیشتر دوستش داشت چون خیلی شبیه ش بود.اون تولد با یه شکلک طنز از همراز که منو و اونیک از سر کرم ریزی عصبیش کرده بودیم و سربه سرش گذاشته بودیم به خاطره تبدیل شد.الان همه چیز تغییر کرده شاید احمقانه باشه گفتن این حرف ولی گاها احساس میکنم این دختر همون دختر نیست شاید کسی اونو سربه نیست کرده و جای یه بچه دیگه جا زده شایدم اون دختر توسط یه دختر دیگه شبیه خودش کشته شده و از سر نداری و فقیری اومده پیش مجتبی و نسرین.اوه اوه فکر کنم دارم مزخرف زیاد میگم تو هم فراموش کن چی گفتم 
خسرو واقعا از حرف های آخر اریس پاک گیج شده بود.
_ بله حتما ولی ما قرار بود راجب مطلب مهم تری حرف بزنیم
_ خوب شد یادم انداختی...چی گفته بودم؟...اهان یادم اومد ذخیره پول.قبل اینکه جریان رو برات تعریف کنم برو از توی یخچال اون سیب زمینی سرخ کرده رو بردار بیا که منم یکم راه برم تا از هپروت بیام بیرون.ما یعنی من و اونیک باید فکری راجب بیمه کارگر ها بکنیم
_ منظورتون هزینه هنگفتی هست که روز به روز داره بالاتر میره
اریس با پر رویی تمام انگار که نوکر استخدام کرده باشه با انگشت اشاره راست یخچال رو نشونه گرفت 
_ اول اون بعد ماجرا.بدو خسرو بدجور خوابم گرفته
معلوم نبود چرا ولی احساس میکرد داره سادگی میکنه و خودشو به نفهمی میزنه.سیب زمینی سرد داخل یه پاکت بی در و بزرگ بود تعداد زیادی سیب زمینی وسوسه برانگیز داخلش قرار داشت و حالا بغل نوشیدنی ها جاخوش کرده بود.
زندگی اریس گاها خسرو رو راجب متاهل یا مجرد بودنش دچار تردید میکرد.با اینکه مدتی طولانی در کنار این دو خانواده زندگی میکرد ولی وقتی کسی ازش میپرسید کمی درباره اونا حرف بزنه زبونش قفل میکرد و به تته پته میفتاد کلمات به راحتی از ذهنش پرواز میکرد و در نهایت این سفیدی بود که خسرو میتونست دربارش حرف بزنه.براستی چرا؟اون که اریس اونیک و البته هروس رو خیلی دوست داشت آیا باید به این حس مزخرف میخندید؟به هر حال افکارات خسرو با شنیدن بادگلوی اریس به پایان رسید 
_ خسرو بگو ببینم اسم بیمه ای که ما کارگر هارو توش بیمه کردیم چی بود؟
مقدمه ای که اریس راجبش حرف زد خیلی ناگهانی بود ولی باعث شد خسرو تا ته خط رو بخونه.
_ بیمه رازی آقا... حالا چطور مگه؟                                                                نگاه اریس لحظه به لحظه جدی تر میشد خسرو کمی معذب و از حالت لمیده خودش خارج شد خستگی کم کم بنای تاب بازی با چشم های به زور بازمونده خسرو گذاشت
_ اگه خسته هستی بزاریم یه روز دیگه
مگه میشد کسی با نگاه به چشم های براق اریس قالب تهی نکنه.مگه میشد روی حرف مردی همچون اریس حرف زد خسرو اینارو به خوبی میدونست برای همین سریع واکنش نشون داد و خودش رو لعن کرد.
_ نه نیستم بگین.میشنوم
_ هزینه ای که اونجا داره میگیره تقریبا ما رو داره بیچاره میکنه به قدری که حس میکنم بیشتر پول به جای اینکه صرف خرید لوازم برای تعمیرات بشه داره صرف بیمه میشه
_ با این حساب فکر کنم قصد دارید بیمه رو عوض کنید...میبخشید اینو یادآوری میکنم ولی از بیمه جدید سه ماه بیشتر نگذشته جدای اون شما این بیمه رو خیلی قبولش دارین رئیس اونجا تا به حال روی حرف شما حرف نزده و تقریبا زیر دست شما محسوب میشه
_ من همه این چیز هایی که تو بهش اشاره کردی رو میدونم و درباره حدست...درست گفتی قصد تعویضش رو دارم اون سه ماه رو ما میتونیم پولش رو پس بگیریم فرایندش هر چقدر طول بکشه مهم نیست.ما قراره توی بیمه جدیدی که من بهت معرفیش میکنم و حتما اسمش رو تاحالا صد دفعه شنیدی پول کمتری بپردازیم.هزینه ها زیر دست تو میچرخه و میدونم که از مقادیر زیادش تعجب کردی 
خسرو به خوبی شرایط عصفناک جامعه رو که روز به روز داشت بد و بدتر میشد درک میکرد.سوراخ مشکلات هر چه میگذشت بزرگتر میشد و مردم بیشتری رو درون خودش غوطه ور میکرد.با این حال پول کم هم دردسر داشت تصمیم اریس کمی خسرو رو به واهمه انداخت.یاد جمله "همون قدر پول بدی همون قدر آش میخوری" افتاد.میدونست اینکار با پایین اومدن کیفیت سرویس دهی و پایین اومدن ارزش وجود کارگر همراهه.واضح بود اریس نمیخواد مثل قبل به کارگر ها اهمیت بده.
_ میتونم ذهنتو بخونم؟ذهنت پر از افکار ریز و درشت شده و دستات میخواد برای پرسیدن سئوال ضرب بگیره. امیدوارم فکر نکرده باشی من دارم از بار مسئولیت شونه خالی میکنم ابدا...چیزی قرار نیست تغییر کنه فقط قراره صرفه جویی بشه.
_ حالا بهم بگین اسم اون بیمه چیه کجاست راجبش تحقیق کردین؟من همچین فکر مسخره ای راجبتون نکردم
_ گفتم که اسمشو شنیدی مثل گیاه خود رو همه جا پیدا میشه. سئوالات واقعا بچه گانه ست.هرچی که عیان است چه حاجت به بیان است ما ارمنی ها این اصطلاح رو نداریم ولی تو خوب معنی شو میدونی...نمیدونی؟
_ چرا شما امروز فکر میکنید من مدام به حرف های شما شک دارم...اینا فقط محض اطمینانه من دارم از شما درس یادمیگیرم...اینکار من از نظر شما اشتباهه
_ آهان حالا شد...این خیلی خوبه.اسم بیمه بیمه فرداست قرار شد دوشنبه من و تو با راننده شخصی تعمیرگاه بریم اونجا عقد قرار داد کنیم بستن پرونده بیمه رازی هم بمونه برای شنبه اولین روز هفته...اینجوری نگام نکن خسرو من نمیتونم بخاطر احساست مسخره اونا به این رویه ادامه بدم.بزار ناراحت بشن.زندگی با احساسات یه اشتباه محضه اینو صد دفعه بهت گفتم.
خسرو اصلا به جنبه احساسات فکر نمیکرد کار با بیمه راضی واقعا تا الان خوب بود و هیچ مشکلی نداشتن. درست نزدیک ۱۳ سال میشد که این بیمه جون کارگر هارو بیمه کرده بود.شاید میشد گفت از نظر مدیر بیمه رازی اریس تنها مشتری خوب اوناست اینقدر خوب که حتی گاها ناخواسته براشون تخفیف در نظر گرفته میشد.اریس اصلا این داستان رو متوجه نمیشه یا اگه میشد خودش رو به اون راه میزد تشکر هم نمیکرد انگار خم و راست شدن مدیر بیمه رازی رو مقابل خودش یه نوع اجبار میدید.شایدهم نوعی انجام کار روزانه و ضروری میدید.در آخر سئوالی از خودش پرسید که جوابش رو هیچ وقت پیدا نکرد "واقعا بیمه مسبب هزینه زیاد اونجاست"
_ امیدوارم اتفاقات خوبی براتون در راه باشه 
دلش شور میزد با نیمچه امید اون جمله رو به زبون آورد
_ نه دیگه نشد...بگو ببینم تو تاحلا از تصمیمات من ضرر دیدی
_ البته که نه ولی تصمیم شما...
_ اوه خیل خوب نظرت اینه که یذره عجولانه ست ولی نگران نباش...راستی از اون دوتا معتقد به خدا بخواه که برامون دعا کنن.شاید تونستن جادو جمبل هم بکنن خدا رو چه دیدی...حالا برو که اون خمیازه هات به منم سرایت کرده.
خسرو حالا در راه برگشت به خونه بود. افکاراتش بدجور به هم پیچیده بود وسط راه متوجه شد داره اشتباه میره و حتی نزدیک بود تصادف هم بکنه.حالا از اینکه اون زمان حرف همراز توی گوشش پیچیده بود راضی بود اگر نپیچیده بود احتمالا توان کنترل خودش و ماشین رو نداشت و یه راست وارد گاردریل میشد.پنج دقیقه ای وسط راه ایستاد به حرف های چند دقیقه پیش اریس فکر کرد.آب معدنی نسبتا بزرگی برای خودش خرید و بعد یاد اونیک افتاد.خواست نظر اونو هم راجب تصمیم اریس بدونه.اونیک ظاهرا در دنیای دیگه ای سیر میکرد 
_ شما یعنی از تصمیم برادرتون اطلاع نداشتین؟قرار نیست شما رو با خودشون اونجا ببرن؟حداقل بخاطر مدیر اونجا بیاین من خیلی وقته شما رو ندیدم
_ من چه قبل و چه بعد فهمیدن تصیمیمش هیچ نظری ندارم.اومدنم باور کن هیچ فایده ای نداره.تو چندین ساله داره اینجا کار میکنی و فهمیدی که من در کنار اریس شبیه یه زنم که اون نذاشته دست به سیاه و سفید بزنم.همه کارها رو تا الان خودش کرده مگه غیر اینه.
لحن اونیک بنظر گله مند میومد این شد که خسرو گفت
_ شما با عملکرد تک نفره برادرتون مشکل دارین؟
_ از حرف من بد برداشت نکن منظورم این نبود نگران نباش هوش اریس از قدیم الیام زبون زد عام و خاص بوده ترس به دلت راه نده جوون ما ارمنی ها اینکاره ایم...آره
اونیک گاها برای خسرو شخصیتی بی سواد و ناشی داشت.وقتی اسم ارمنی رو به زبون میاورد هول میکرد انگار که براش این هویت نا آشنا بود.در زمانی نه چندان دور اتفاق بدی برای اونیک افتاده بود اون به تب شدید بی دلیل دچار شده بود خسرو رفتار های بعد تر اونیک رو که میدید فکر میکرد بخاطر اون تب دچار فراموشی گاه به گاه شده ولی اینطور نبود.به هر حال خسرو بیشتر با اریس هم صحبت میشد و از بودن با اون لذت هم میبرد.بدون اینکه بفهمه چرا.شاید بخاطر نامهربونی های پدر خدا بیامرزش بود یا...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.