دروغ به وقت خوشبختی : بخش شانزدهم 

نویسنده: Sheila

خسرو شب روز پنجشنبه نتونست درست بخوابه و روز بعدش هم به زور اونم بادارویی که دکتر براش تجویز کرد کمی خوابید این تنش بی دلیل باعث شد خسرو بابت سلامت خودش نگران بشه و تصمیم بگیره آزمایش بده.نتیجه آزمایش رضایت بخش بود دکتر فقط گفت که نیاز به استراحت و آرامش داره چون توی کار خیلی به خودش فشار وارد کرده.در حال حاظر یه زمستون دیگه داشت میگذشت.مثل زمستون های قبل خلوت بود احتمالا اضطراب تابستون حالا داشت تاثیر مخربشو روی خسرو میگذاشت 
_ ببینم چرا گفتی دیر تر میای نکنه میخواستی اصلا نیای
_ نه اینطور نیست من رفته بودم دکتر برای ویزیت
_ نکنه حالت خوب نیست
_ نه آقا حال من خوبه فقط خواستم از سرماخوردگی پیش گیری کنم.میدونید که وقتی بخورم هر شب باید تو درمانگاه زیر سرم بخوابم.داروهای تقویتی ازش گرفتم.
_ آهان خوبه...پس مراقب خودت هستی.
خسرو و اریس درکنار هم روی صندلی های عقب نشسته بودن .مارکوسیان هم مثل همیشه در مقام راننده جلو نشسته بود با سرعتی مطمئن رانندگی میکرد و ماشین هارو یکی پس از دیگری رد میکرد.اریس همون طور که داشت با ریشه های شالگردن سیاه و براقش ور میرفت به زبون ارمنی از مارکوسیان تعریف کرد.این تعریف ها بار ها و بارها توسط خسرو شنیده شده بود و معنی اونهارو نیز به خوبی میدونست
_ مارکوسیان داشتم به خسرو خان میگفتم رانندگی شما هیچ جا نظیر نداره ها...اینو جدی گفتم 
_ آقا سرکسیان این نظر لطف شماست مارو شرمنده نکنید 
_ به قول بغل دستی ما دشمنت شرمنده...فقط ازت میخوام یکم سرعت رو بالا ببری.
مارکوسیان اطاعت کرد و رضایت اریس رو دریافت کرد تن اریس و خسرو کت های زرشکی رنگی بود که تا زانو میرسید.خسرو نیازی به پوشیدن شالگردن نداشت پیراهن یقه اسکی و طوسی رنگی به تن داشت که گلوش رو میپوشوند.از شالگردن به واقع بیزار بود.اون در اصل باید مراقب سرش میبود که با کلاه پشمی هم رنگ کتش پوشونده بود
_ آقا چرا از لفظ خسرو خان استفاده میکنید.من لیاقت این مقام رو ندارم.در ضمن این القاب مال خیلی وقت پیشه.پدر من که پادشاه نبوده من بخوام جانشینش باشم
_ خیلی بامزه ای خسرو ولی بزار بگم گرچه پدرت به قول خودت پادشاه نبوده ولی قراره واقعا جانشین باشی اونم جانشین من.
" خدایا این یه امتحانه یا واقعی داره میگه من جوابشو چی بدم" دست آخر با نفسی که توی سینه حبس کرده بود حرفشو زد
_ آقا اریس اول روز هفته و این حرفا اگه میخواین هفته جدید رو با انرژی شروع کنیم مطمئن باشید حرف های دیگه ای هم برای زدن هست
_ از نظر من که جمله انرژی بخشیه اونم برای تو
_ آقا نگین که میخواین...
_ آره درست حدس زدی منم قراره همراه خانوادم بشم و دیگه برنگردم وقتی همسرم و دخترم بمیرن نمیخوان تو قبرستون کنار کلیسا های اینجا دفن بشن ترجیح میدن آمریکا یا همون ایتالیا دفن بشن.زندگی ما خیلی وقته دستخوش باد شده و یه وقت دیدی باد اینقدر شدید شد که تنه یه درخت چندین هزار ساله رو انداخت و مامردیم.نسل سرکیسیان یه جایی بالاخره باید به پایان برسه یانه.
_ انشالله چیزی که میگین واقعیت نداشته باشه یعنی سال های سال عمر کنید من نمیتونم دو تا تعمیرگاه رو باهم مدیریت کنم.من همین حقی که برام تعیین کردید قانعم.
_ لطفا قانع نباش در ضمن باید آمادگی شو پیدا کنی.من خیلی وضعیت خوبی ندارم
خسرو بدجور آشفته شد سریع مارکوسیان رو مورد خطاب قرار داد.متوجه حرف های اریس نمیشد
_ میشه یه جا بزنید بغل و چند دقیقه از ماشین خارج بشید...خیلی طول نمیکشه
_ خسرو میخوای چیکار کنی؟ماداریم میرسیم اونجا.مارکوسیان لطفا به راهت ادامه بده
_ من بالاخره چیکار کنم بایستم یا ادامه بدم
_ میشه لطفا این یه بارو به حرف من گوش بدی من حاظرم به جای تو قرقر هاشونو با جون و دل گوش بدم و تحمل کنم
ظاهرا از دست اریس هیچ کاری بر نمیومد فقط سکوت کرد و سر پایین گرفت.ماشین در حال حاضر توی آزاد راه در حرکت بود و جایی برای توقف وجود نداشت بعد گذشت نیم کیلومتر مارکوسیان اولین کوچه که کوچه باریکی هم بود پیدا کرد و بلافاصله داخلش پیچید.برای هر سه نفر این کوچه کوچه نا آشنایی بود.هزاران بار از کنار کوچه رد شده بودن ولی نشده بود که نگاهی بهش بندازن.ظاهر کوچه متمدن بنظر میرسید یک یا دو ماشین بیشتر داخلش پارک نبود .بیشتر خونه ها قدیمی و دارای پارکینگ بود.نصف کوچه درون سایه و باقی اون در آفتاب گرم قرار داشت.مارکوسیان بعد توقف بلافاصله پیاده شد دست به پاکت سیگارش برد اونو روشن کرد و در سمت آفتاب جلوی در خونه ای نشست بخاری ماشین در کمترین درجه خودش قرار داشت.فضای داخل ماشین مثل همیشه تمیز بود اریس مردی رو استخدام کرده بود که عاشق ماشین بود و مثل بچه نداشتش بهش میرسید.مارکوسیان در حقیقت تنها یه زن داشت و بچه هم دوست نداشت.از طرفی اگر هم احساس کمبود بچه میکرد دیگه فایده نداشت چون سن طلایی از دست رفته بود.
_ آقا اریس نمیخواین بگین چی شده؟
_ بعدنم میشد راجب این موضوع ازم بپرسی الان فقط داری وقتمون رو تلف میکنی باید هر چه زودتر برگردیم سر تعمیرگاه
_ ترجیح میدم همین الان بشنوم چون نگرانم کردین نگران تعمیرگاه نباشین مشتری به زور میاد و میره
اریس نگاهشو به سمت بیرون گرفت نفسش رو به سختی بیرون داد بعد هم دنبال کاغذی داخل جیب مخفی کتش گشت.یه کاغذ تا خورده که توش هزاران خط قرمز رنگ داشت رو دست خسرو داد شبیه نمودار افزایش و کاهش خرید و فروش بورس بود خسرو وحشت کرد
_ شما مشکل قلبی دارین؟این آزمایش نوار قلب شماست چرا اینقدر نامنظمه
خسرو قصد داشت بیمارستان های معتبر و فوق تخصص قلب رو بهش معرفی کنه ولی وقت بالای صفحه آزمایش رو دید فهمید جای درستی رفته
_ آره دارم نامنظمه و اذیتم میکنه دو هفته ای هست متوجهش شدم
_ نشون دکتر دادین
_ قراره عصر امروز برم ولی قبل اون دکتر معاینم کرد...خسرو من نمیدونم تا کی زنده میمونم ولی چربی های اون نوشیدنی مست کننده داره قلبمو از کار میندازه.
_ پس آقا اونیک چی 
_ باید جریان اونو قبل تر ها بهت میگفتم اونم قرار نیست مثل من ایران بمونه برنامه هایی داره که فقط خارج از کشور میتونه اجراش کنه پول خوبی هم توش داره با پسرش کارو به نهایتش میرسونن البته هروس نمیمونه میاد و کنار تو باهم این دو تا تعمیرگاه رو اداره میکنید
_ من نمیتونم
_ این افکار بچه گانه یعنی چی تو دیگه باید فکر کنی منو و اونیک وجود خارجی نداریم باید به کارگر های اونجا که دارن نون میخورن فکر کنی
_ من گاها خسته میشم قدرت خودتونو با من مقایسه نکنید
_ امان از دست شما جوون های جاهل...داری خستم میکنی خسرو تا قبل اینکه فشار عصبی قلبمو تحریک کنه و دردش اذیتم کنه مارکوسیان رو صدا بزن
خسرو مجبور شد کوتاه بیاد ولی از اون طرف ناراحت شد
_ باشه لطفا آروم باشید.بهم بگید خانوادتون چیزی از این موضوع میدونن؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
جوابش نه بود.مارکوسیان که برگشت اریس به پشت صندلی تکیه داد و چشماشو بست یه ربع آینده بود که اونا به مقصد مورد نظر رسیدن وقتی خواستن پیاده بشن خسرو ملتمسانه دست اریس رو گرفت 
_ معنی این کارت چیه؟
_ اگه حوصله سر و کله زدن ندارین من باهاشون صحبت میکنم.شما لطفا همینجا بمونید و استراحت کنید
_ خسرو تو خیلی لفطش میدی و مدام دنبال مقدمه چینی هستی...عجب اشتباهی کردم داستانو برات گفتم
دیگه اجازه مخالفت به خسرو نداد سریع از ماشین پیاده و وارد ساختمون مربوطه شد
ساختمون دو طبقه بیشتر نداشت بیشتر وسایل اونجا به رنگ قرمز تیره بود چهار تا باجه داشت و پنج مشتری به انتظار نشسته بودن فقط دو کارمند که زن و شوهر جوونی بودن و سنشون به چهل سال هم نمیرسید اریس رو از دور شناختن و به احترامش از جا بلند شدن مشتری ها یه لحظه فکر کردن مدیر وارد شده به همین دلیل اریس رو خیره خیره نگاهش کردن اریس به نگاه سنگین اونا توجه نشون نداد و سمت دری رفت که شبیه به باجه ها بود ولی عبور کارمند هارو فراهم میکرد.مرد سمت در رفت دستگیره رو سمت پایین کشید و اجازه ورود داد. 
_ آقای سرکیسیان چقدر از دیدار مجدد شما خوشحالم.ظاهرا برای دیدن مدیر مجموعه اومدین درست نمیگم؟شما میتونستین از راه دور هم باهاشون تماس بگیرین ما به سرعت خط رو براشون وصل میکردیم.اون طور که قبلا هم فهمیده بودم راه شما دوره...شما هم باید آقای سهروردی باشید من خیلی کم شما رو میبینم...آقای سرکیسیان شما رو به عنوان امین خودشون معرفی کردن...آقای سهروردی ببینم حال شما خوبه؟چهرتون چرا اینقدر گرفته ست؟مشکلی پیش اومده؟آقای سرکیسیان بر خلاف شما حال خوبی دارن و سر حال هستن.امیدوارم مشکل فقط سر اولین روز هفته باشه.
خسرو به زور سعی کرده بود بعد شنیدن حرف های اریس عادی رفتار کنه ولی فهمید موفق نشده لبخندی دوستانه تحویل اریس و مرد داد بعد هم گفت
_ ایشون به من لطف دارن...حقیقتا قرار بود خودم بیام ولی گفتن خودشون هم باید باشن و...
_ و اینکه کار این دفعه با تمام دفعات گذشته فرق داره
چهره جدی اریس رنگ رو از رخسار مرد پروند احساس میکرد دلیل حضور اریس رو فهمیده
_ نگید که افکارات من درسته و زدم به هدف.
مرد سریع تغییر موضع داده بود و دیگه چرب زبونی نمیکرد 
_ فکر کنم درسته...اومدم اینجا تا از تو و همسرت که با احترام تمام پشت گوشی با من حرف میزدید و کارم رو راه مینداختید به علاوه مدیریت اینجا بابت این چند سال طولانی تشکر کنم.
_ نیاز به تشکر نیست وقتی شما به عنوان مشتری روز اول اومدین قدمتون خیلی خوب بود همه چیز به روال بود.میبخشید قصد جسارت ندارم اما از طرف مجموعه ما خطایی سرزده؟
تمام مکالمات تا زمانی که به در دفتر مدیریت برسن ادامه داشت اینقدر گرم و حرف میزدن که بالا رفتن از ۱۵تا پله رو متوجه نشدن.
_ همینجور که با احترام سئوال کردید منم با احترام جوابتونو میدم...بنده به عنوان مشتری اینجا دلیلی برای توضیح دادن به شما که جزو مقام دون پایه اینجا هستید نمیبینم.اجازه هست در بزنم و وارد شم یا حرف دیگه ای مونده؟
واضح بود به مرد برخورده چون هر دو دستشو پنهانی مشت کرد و لب پایین و بالاش رو چنان به هم فشار داد که رنگ باخت و سفید شد 
_ بله شما مختار هستین شرمنده سرتون رو درد آوردم خدانگهدار هر دوی شما.
سریع پله هایی که بالا رفته بود رو برگشت و از نظر هر دو نفر ناپدید شد ظاهرا فرد ورزشکاری بنظر میرسید چون لاغر و چهارشونه بود.
_ آقا اریس فکر نمیکنید یکم زیاده روی کردین؟
_ اون دیگه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد...خسرو یادت باشه به همچین آدمای پررویی اجازه زبون بازی ندی چون بیچاره میشی 
خسرو سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت منتظر موند تا اریس در چوبی نسبتا قدیمی رو به صدا در بیاره.مدیر بیمه با صدای نسبتا گرفته ای اذن ورود داد.مدیر بیمه که ملوکی نام داشت فردی بود متشخص و خوش پوش کسی تا به حال اون رو با پیراهن و شلوار ندیده بود همیشه کت و شلوار به تن داشت یه بار خسرو به صورتی طنز به اریس گفت " آقا فکر کنم آقای ملوکی موقعی که به دنیا اومده به جای اینکه توی قنداق بپیچنش تو کت و شلوار گذاشتنش معلومه خیلی علاقه داره و فکر میکنه با لباس دیگه ای قشنگ نمیشه".بوی عطر مردانش همیشه در فضای اتاق در جریان بود و خسرو اون رو خیلی دوست داشت.یه بار سعی کرد ادب رو کنار بزاره و درباره برند عطری که ملوکی مصرف میکرد سئوال بپرسه ولی دست آخر نکرده بود.دقیقا ۶۰سال سن داشت موی درست و حسابی روی سرش نمونده بود برای همون تعداد کم ارزش قائل بود یه بار چند سال پیش بود که اریس از سر شوخی و پشت گوشی به ملوکی گفت " اوضاع باد چطوره ملوکی مواظب باش از دستشون ندی آخه مرد موئمن چرا نمیری سمت کلاه گیس مجبوری خودتو اینقدر آزار بدی؟...میخوای من اصلا موهامو دو دستی تقدیمت کنم و تو یه دوره بیمه رو چشم بسته برامون رد کنی؟...جون تو معامله خوبی میشه"
خسرو اون روز پیش اریس و در تعمیرگاه اصلی بود اریس قهقه میزد و خسرو میخندید و البته خجالت میکشید متاسفانه اریس در حال حاظر این خاطره رو به یاد نداشت و انگار قرار بود به همراه باقی خاطرات اونا رو به درون سطل آشغال بندازه و فراموش کنه.اخلاق و رفتارش طوری بود که وقتی کارش با جایی تموم میشد فراموش میکرد اونجا روزی جای برآورده شدن خواسته هاش بوده.دفتر ملوکی در واقع دفتر نبود شبیه به خونه نقلی بود که فقط دارای یه هال تر و تمیز بود البته فرشی که روی زمینش پهن شده بود کثیف بود چون افرادی که به اونجا رفت و آمد میکردن حتی خودش با کفش وارد میشدن.در هر دو سمت ۶عدد گاوصندوق فلزی و رمز دار قرار داشت که مدارک مشتری داخل اونها نگه داری میشد یه گاو صندوق تکی هم تقریبا شبیه به گاو صندوق مشتری ها وجود داشت که متعلق به دارایی های خود ملوکی بود بقیه فضای دفتر به گیاه های گلدون دار اختصاص داده شده بود که اونجارو به پانسون شباهت میداد دو پنجره نسبتا بزرگ در کنار هم درست بالای سر ملوکی قرار داشت و بیشتر اوقات باز بود و جریان هوا رو به خوبی عبور میداد.میز ملوکی به حدی بزرگ بود که دو کامپیوتر در کنار هم و هم زمان روی اون قرار داشت و کار میکرد.یکی فقط دوربین رو نشون میداد و دیگری برای کارهای بیمه بود برنامه گوگل تنها برنامه باز اون کامپیوتر بود و هزار تا پنجره داخلش باز شده بود همه ش مختص اخبار دنیا و جهان بود و معتقد بود باید همیشه به روز باشه این حرکت در پیشرفت کاریش موئثر بود و همیشه برای خودش رقیب داشت.پنج سال دیگه قرار بود بازنشسته بشه و از این بابت خوشحال نبود. " _ ببینم ملوکی تو نوه هم داری _ آره که دارم یه پسر و یه دختر خوشگل به اسم های مانی و مانیا. _ حالا چندساله شونه؟ _ هر دو یه سن و از شکم عروسم به دنیا اومدن و دارن میرن کلاس سوم. _ مادر بچه ها ناراحت نمیشه به خاطر کار نمیری به اونا سر بزنی و باهاشون بازی کنی؟ _ شاید حق با تو باشه شاید اینطور باید تصور کرد که من هر روز شیرینی و تنقلات به دست باید رهسپار اونجا بشم ولی من عاشق این کارم نگران اونا نباش پنجشنبه و جمعه بهشون میرسم تو نگران خودت باش اریس جان" دو مبل کوچیک و سیاه رنگ روبه روی هم و مقابل میز ملوکی قرار داشتن که آماده بود تا پذیرای خسرو و اریس باشه.ماسک بهداشتی روی صورتش تعجب دونفر رو برانگیخته کرد.اریس یه لحظه از اینکه اومده بود پشیمون شد بعد سلام حالشو پرسید و از دست دادن صرف نظر کردملوکی هم ناراحت نشد و موافق بود عذرخواهی کرد
_ چیشده ملوکی نا خوش احوالی چشمات داره میره
_ سرما خوردگی شدیدی گرفتم ولی چیزی نیست دارم خوب میشم
چشم های ملوکی تیره بود و حالا بیماری تیره ترش کرده بود.صورتش نسبتا گلگون و باعث ترس خسرو شد.بنظر میرسید بر خلاف گفته های خودش به این زودی ها قرار نیست سلامتی شو بدست بیاره.
_ اریس جان اینا رو ولش کن فعلا به من بگو دلیل حضورت چیه؟ چای میخواین یا قهوه؟ 
_ وقتی برای چای و قهوه وجود نداره.بهم بگو گاوصندوق بچه های ما کدومه؟
_ اگه دقت کنی میبینی که روی هر کدوم از گاو صندوق ها اسم شخص یا شرکت نوشته شده برای شما اسم تعمیرگاهتون رو نوشتم...اوه چقدرم گاوصندوق تابلوئه اون درست پشت سر خسرو شماست.
برچسب اسم ها نسبتا بزرگ و تایپی بودن فونت خوش خطی داشت و به آسونی قابل خوندن بود.
_ میشه بازش کنی؟...من قصد دارم مدارکشون رو جای دیگه انتقال بدم
_ آقا اریس ما هنوز...
_ آقای سهروردی لطفا وقتی من دارم حرف میزنم وسط حرفم نپر.
خسرو به حالت تفهیم سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت
_ میشه بپرسم گلایه شما بابت چیه؟...من باید بدونم دلیل این حرکت ناگهانی چیه شاید بتونم مشکلتون رو حل کنم و شما رو از تصمیمتون منصرف کنم.
برای اریس این حرف ها پوچ و مزخرف بود از طرفی شخصیت اون به گونه بود که کسی نمیتونست حرفشو عوض کنه و اجازه دخالت در اون رو نداشت.پس عملا ملوکی داشت نیرو هدر میداد و راه به جایی نمیبرد.
_ ملوکی جان من با شما و مجموعه تون مشکلی ندارم فقط میخوام تغییر بدم همین
_ دلیل شما منطقی نیست لطفا واضح بگید چی شده که اگه دوباره همچین شرایطی پیش اومد بتونم کاری بکنم...اصلا بهم بگید چه بیمه ای رو مد نظر دارین
_ برای شما مهمه برنامه آینده من چیه
_ آقای سرکیسیان باور بفرمایید قصد فضولی ندارم فقط میخوام کمک کنم من درباره همه بیمه ها اطلاعات کافی دارم میدونم کارکردشون چیه و چه خدماتی ارائه میدن.
ملوکی قصد داشت به زور اریس رو به عنوان مشتری نگه داره شغلش اینکارو ایجاب میکرد ولی واقعا قصد کمک هم داشت.از تمامی مشتری هایی که داشت اریس فقط ارمنی زبون بود و بقیه ایرانی بودن این امتیاز برای ملوکی افتخار داشت پس از دست دادنش ضرر بزرگی بود. اریس تنها برداشتی که از حرف های ملوکی کرد لودگیش بود.
_ اسم بیمه فرداست حالا لطفا مدارک رو بهم برگردون 
_ خوبه جای معتبریه لابد به این خاطر که نزدیکتونه دارین عوض میکنین
_ هوش سرشاری داری ولی اصل قضیه رو هنوز نفهمیدی
_ چرا از گفتن دلیلتون امتناع میکنید
_ برای اینکه نمیخوام توی خاطرات خودم و شما لکه دلخوری ایجاد کنم
اریس کاری رو که نباید میکرد کرده بود لکه از همون ایجاد شده بود ظاهری داشت از اتفاقی که افتاده بود جلوگیری میکرد.
ملوکی بحث رو بی فایده دید سمت گاوصندوق رفت اول برچسب اسم رو کند بعد هم بازش کرد
_ بفرمایید...خیلی خوشحال بودم از اینکه شما رو تا اینجا همراهی کردم امیدوارم ادامه راه رو مثل قبل خوب و راحت ادامه بدید مراقب باشید
این ترس اولین و آخرین ترسی بود که تصمیم اریس رو با تردید مواجه کرد متاسفانه اینقدر قدرت نداشت که اون رو از اشتباه آینده نجات بده.خسرو یه هفته بعد با ملوکی به صورت مخفیانه تماس گرفت حالشو پرسید و عذرخواهی کرد ملوکی در جواب حرکت خسرو میخواست دلایل اریس رو بفهمه و به نوعی حرف از زیر زبون خسرو بکشه ولی موفق نشد.شاید واقعا راه حلی وجود داشت ولی مرغ اریس یه پا داشت خسرو با افکارات بهم ریخته شب و روز رو گذروند و دوشنبه همراه اریس برای قرار بیمه جدید رفت.روز قبل و شب شنبه وارد سایت شده بود و راجب محل بیمه و اطلاعاتش تحقیق کرده بود.همه چیز خیلی عادی بود بیمه سود خوبی داشت مبلغ مناسب و به صرفه تری دریافت میکرد و سرویس دهی خوبی هم داشت بیمه فردا برخلاف بیمه قبلی یه طبقه بیشتر نداشت.بیشتر خونه اطرافش بود تا مغازه موقعیت بیمه به گونه ای بود که درست سر یه کوچه پهن قرار داشت نماد شرکت خوب و واضح به نمایش گذاشته شده بود از دوالی سه خیابون بالاتر یا پایین تر قابل دید بود.داخل اونجا به جای باجه ۶اپراتور داشت که همه خانم بودن و یونیفورم هایی به رنگ سرمه ای و قرمز داشتن.دیدن اونها یک جا و یک شکل در نظر اول خسرو رو یاد همراز و آلنوش انداخت ولی تفاوتی بین اونها و دو منشی وجود داشت.آدم هایی به شدت جدی و خشک رفتار بودن جواب سئوال های مردم رو پشت گوشی شبیه نوار ظبط شده و تکراری میدادن.هیچ حرفی به اون حرف ها اضافه یا کم نمیشد.اریس با تردید سمت خانمی رفت که ظاهرش میخورد به پنجاه سالگی پا گذاشته باشه.رنگ چشم هاش اصلی و آرایش نسبتا ملایمی روی صورتش نشسته بود.اصلا سلام نکرد یه راست سر اصل مطلب رفت در حال حاظر کسی پشت خطش نیومده بود.
_ میتونم علت حضور شما رو اینجا بدونم آقایون؟
_ بله با مدیر کار داشتم میخوام لطف کنن باهمون قدرتی که راجب اینجا عنوان شده کارگر های منو که توی دوتا تعمیرگاه با هم کار میکنن رو بیمه کنن.بهشون بگید شرایط خوب اینجا مارو به تغییر بیمه ترغیب کرد.
وقتی حرف دیگه ای برای زدن نموند زن بلند شد و بدون هیچ حرفی با قدم های آهسته سمت چپ ساختمون رفت یک در رو باز کرد و در دیگه ای مثل در قبلی باز شد در دوم به یه راهروی نسبتا باریک امتداد داشت چند قدم جلو تر سمت راست دفتر مدیر و سمت چپ دو اتاق بود که یکی آبدارخونه و دیگری سرویس بهداشتی بود صدا از هیچ سمتی نمیومد همه چیز در خلسه فرو رفته بود.البته خیلی هم سکوت نبود گوش های هر دو نفر در اون زمان بیشتر از پیش تیز شد و اونا صدای ضعیفی رو که متعلق به مکالمه پشت گوشی بود شنیدن.تنها حدس موجود و درست صدای مشتری بود. اما چرا یعنی صدای مشتری روی بلند گو گذاشته شده بود؟کف راهرو موکتی قرمز رنگ و از جنس مخمل پهن شده بود.به هنگام قدم گذاشتن روی موکت احساس غرق شدن پا حس میشد.در نظر خسرو اونجا شبیه به کوپه های قطار بود و عجیب به نظر میرسید.اریس در نهایت نیم نگاهی به خسرو که درست پشت سرش ایستاده بود انداخت و بعد در زد.
_ وقت دیگه ای مزاحمتون میشم فعلا خدانگهدار
این صدا همون صدای پشت گوشی بود که حالا واضح تر و بلند تر از قبل به گوش میرسید.این صدا شک برانگیز بود انگار مشتری از قصد داشت آهسته حرف میزد و حالا متوجه مشتری مزاحم دیگه ای مثل خودش شده بود.درست بالای سر در دفتر دوربین بیضی شکلی کار گذاشته شده بود.باز شدن در ردفتر به واسطه کنترل از راه دور صورت میگرفت.وقتی در توسط اریس به داخل هل داده شد از چیدمان متفاوت حیرت زده شدن فضای بزرگی داشت بر خلاف ورودی بیمه در سمت چپ پنجاه سانت بعد از در ورودی یه پروژکتور قرار داشت که پرده بزرگی مقابلش قرار داشت.خود پروژکتور کوچیک اما انعکاس نورش به پرده کاملا متفاوت بود و انگار بعید بود از همچین وسیله کوچکی همچین کار بزرگی بر بیاد. هیچ سیستمی در دیدرس قرار نداشت و مشخص بود همه چیز از داخل کار شده.سمت راست دیور بیشتر به پنجره اختصاص داده شده بود. پنجره ای که چهار قسمت داشت و اریس و خسرو تا به حال اونو از نمای بیرون ندیده بودن.خیلی هم پیگیر نشدن ببینن به کدوم کوچه یا خیابون مشرف میشه.نوری که از بیرون پنجره به داخل میتابید زیاد و مطمئنا دیدن تصاویر روی پرده رو با مشکل مواجه میکرد راه حل این مشکل در پرده های قهوه ای رنگی بود که درست سمت چپ و راست قرار داشت و با نخ ضخیم بافتنی طلایی رنگی مهار شده بود.بود.مدیر یه میز مثل بقیه میزها داشت ولی صندلی نداشت معلوم نبود چه مدت ولی مدیر روی یه ویلچر مینشست.وقتی ازش پرسیدن چیشده اینطوری جواب داد " من یه مجروح جنگی بودم چون حوصله پای مصنوعی و اون خارش رو نداشتم ترجیح دادم روی ویلچر بشینم " سنی که مرد عنوان میکرد با ظاهرش توفیر داشت البته مهم نبود اریس و خسرو برای افراد تعمیرگاه اومده بودن نه خود مرد.دو مبل راحتی نسبتا بزرگ یک نفره با فاصله پشت به پنجره و رو به روی پرده پروژکتور قرار داشت.چراغ های سقف ال ای دی و تو کار بودن ۵چراغ گرد که سقف رو شبیه به تاس بازی کرده بود.در حال حاظر هیچ کدوم از اونها روشن نبودن چون نیازی نبود.درست پشت سر مدیر دو مدرک قاب گرفته روی دیوار خودنمایی میکرد اون اتاق همه چیزش با فناوری مدرن کار میکرد.پشت پرده پروژکتور کمدی قرار داشت که قطع به یقین مدارک مشتری داخلش بود.هر قسمت یه رمز الکترونیکی داشت قد مدیر ویلچر نشین به بالاترین بخش کمد نمیرسید مدارکی که در قسمت بالای کمد نگهداری میشد خیلی مهم نبودن بنابراین کسی بهش دست نمیزد چهره مرد معلوم نبود لبخند به لب داره یا نه ولی انگار زورکی بود با این حال خوب حرف میزد نظر اریس رو جلب کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.