درست داخل کانکس وسط دفتر به حالت دمر افتاده بود و تکون نمیخورد
_ نه...نه...این غیرممکنه...آقا خسرو نه
سرگیجه بهش دست داد باور نمیکرد داخل کانکس رفت به حالت دو نشست بغل جسم بی جونش فکر میکرد خوابش برده باشه بدنشو تکون داد ولی واکنشی نشون نداد ترسید مرده باشه.دستش رو به همون حالت برعکس شده توی دست گرفت و سعی کرد نبضش رو بگیره.نبضی کند و خطرناک تنها امیدی که به همراز داده شد زنده بودنش بود.سردی داخل کانکس برابر با سردی فضای بیرون بود معلوم بود خیلی وقته خسرو به این حال بد افتاده.درو بلافاصله بست بدن خسرو یخ کرده بود.به زور بدنش رو چرخوند و طاق بازش کرد متوجه پیشونی ورم کرده ش شد و فهمید زمین خورده و از هوش رفته صورتش رو مدام سیلی میزد اسمش رو صدا میزد تا بهوش بیاد ولی شدنی نبود بالشتی زیر سرش گذاشت کاپشن خودش رو در آورد و روی بدنش انداخت دستاشو دوباره به دست گرفت شروع کرد به گرم کردنشون توی این فاصله گرما به کانکس برگشت و بدن خسرو هم گرم شد
_ خواهش میکنم چشماتونو باز کنید...چه اتفاقی افتاده...صدامو میشنوید؟...وای خدا اگه سکته کرده باشه چی.
به طور قطع و باید به اورژانس زنگ میزد ولی میترسید از عاقبت کاری که کرده بود وحشت داشت
" دختر آخه لعنتی تو که از بازخواست شدن میترسی چرا اومدی مگه تو پیامبری که بهت وحی شده جون خسرو در خطره میخوای بمیره حالا که اومدی تا تهش پاش وایسا و ترکش نکن تو تنها بالا سرش هستی و میدونی تو چه حالیه. تصمیم بگیر همین الان اگه بدتر بشه همه تقصیر ها گردن تو میفته میگن عین ماست نشستی و شاهد مرگش بودی خوشت میاد اعدام بشی؟"
براش رفت آب آورد یه مقدارش رو به خوردش داد که فایده نداشت و مقداری دیگشو دست فرو برد و به حالت اسپری گونه آب دستش رو به صورتش پاشید به مقداری کم پلک هاش واکنش نشون داد و حرکت کرد ولی کاری از پیش نرفت آب توی دهن بی حرکت مونده بود قدرت بلع نداشت.
_ ای کاش...ای کاش میگفتین چیکار کنم ای کاش دردتون رو میگفتین تا دنبال درمانش بگردم...خدایا تورو جون من گناهکار نجاتش بده نزار بمیره...نه...نه...شراب؟لعنت بهت...لعنت بهت
متوجه شد چه اتفاقی افتاده بدن خسرو غرق در شراب بود مثل سم عمل کرده بود و داشت اونو میکشت دو شیشه هم اندازه شیشه اول وجود داشت دو شیشه اول کاملا خالی بدون وجود قطره ای شراب داخلش و سومی فقط تا نصف از شراب پر بود همه اونا با لیوان روی میز خودنمایی میکردن و به همراز که به شدت عصبی شده بود دهن کجی میکردن.کنترل خودشو از دست داد از روی زمین بلند شد سمت شیشه ها رفت بعد هم در کانکس رو باز کرد و سرما رو دوباره و البته گزنده تر از قبل احساس کرد شیشه ها رو سر ضرب و محکم به زمین پرت کرد همه اونها به آنی خورد و خاکشیر شدن مایع باقی مونده در شیشه سوم هم مثل خون روی زمین جاری شد
_ خدایا چرا؟
گریه هاش دوباره شدت گرفت مدام جیغ میزد به بخت خسرو زار میزد ناگهان صدایی از غیب شنید و سکوت کرد صدا از داخل کانکس بود فکر میکرد خسرو بهوش اومده ولی صدا صدای یک زن بود و چقدر آشنا بنظر میرسید وقتی در کانکس رو بست صدا واضح تر شد
" شماره شو از اونجا بهم میگی...ببین اونجا نه سمت تلفنه یه کاغذ زیرش چسبوندم...آهان خودشه"
کسی که این حرفو میزد آلنوش بود ولی نه خودش اونجا بود نه روحش خاطره گذشته ش بود خیلی بهش کمک کرد ساعت بد موقع بود درست 2نصفه شب چاره دیگه ای نداشت امیدوار بود جواب بده و از خواب نازش دست بکشه گوشی ثابت رو برداشت و شماره رو گرفت وقتی بوق اول خورد ناگهان صدای آهنگ گوشی خسرو رو شنید یه لحظه فکر کرد شماره اون رو گرفته ولی نه.تازه داشت گوشی خسرو رو که بالای سرش چند سانتی متر اون طرف تر افتاده بود میدید. گوشی مثل چند دقیقه قبل خسرو به پشت افتاده بود.یه سمت تمرکزش رو روی صدای بوق بی جواب و سمت دیگه رو متوجه گوشی خسرو کرد گوشی رو برعکس کرد ترک خورده بود ولی مهم تر از ترک اسم شخص تماس گیرنده بود که به خارجی نوشته شده بود
_ وای خدا مادرش؟حالا چیکار کنم...چرا این جواب نمیده؟
نمیتونست گوشی رو جواب بده بلد نبود چی بگه تا مادرش پس نیفته بعد پنج بار گوشیش قطع شد و تلفن ثابت هم قطع شد دوباره گرفت نزدیک های قطع شدن مجدد بود که ناگهان وصل شد. صدای مرد پشت گوشی خسته و خواب آلود بود ارمنی حرف میزد و معلوم بود با چشم بسته داره جواب میده نمیدونست چی داره میگه ولی حدس داشت در حال ناسزا گفتنه
_ الو...آقای مارکوسیان؟من شمارو درست گرفتم؟خودتون هستید؟
_ آره که خودمم تو کی هستی... یه ایرانی زبون مزاحم؟
_ من همراز هستم منشی ایرانی زبون تعمیرگاه سرچشمه حق دارید ناسزا بگید ولی من مجبور شدم
چند ثانیه سکوت پشت گوشی برقرار شد زمان همینجور داشت بی دلیل از دست میرفت وقت واقعا طلا بود الان قابلیت درکش رو داشت. خواب حالا کامل از سر راننده پریده بود
_ شما از کجا زنگ میزنید دلیل اینکه زنگ زدید چیه چرا گریه میکنید
_ من بخاطر آقا خسرو زنگ زدم حالشون خوب نیست من توی تعمیرگاه هستم باید کمک کنید برسونیمشون بیمارستان
_ مگه چیشده؟بهم بگید چجوری وارد اونجا شدید؟از شما خواستن برید اونجا؟
_ نمیدونم چی شد...اصلا الان وقتی برای توضیح نیست
_ گوشی رو بدید به خودشون حرف بزنم آرامشتون رو حفظ کنید
_ امکانش نیست
_ نترسید...چیزی نمیشه
ظاهرا راننده فکر میکرد همراز میترسه گوشی رو به خسرو بده فکر میکرد دختر از تنبیه شدن میترسه.
_ اگه بهوش بودن گوشی رو بهشون میدادم توروخدا بیاین من میترسم از دست برن
گوشی رو قطع کرد حوصله سئوال های بی پایان مارکوسیان رو نداشت ناگهان صدای سرفه اومد قطرات آب به صورتش پاشیده شد خسرو بهوش اومده بود آبی که همراز به دهنش ریخته بود رو داشت پس میزد شبیه نوزادی بود که قدرت بلع ضعیف داشت هراسون شد سرش رو توی دستای خودش گرفت و به سمت راست مایل کرد سعی کرد به پهلو بخوابونتش و نسبت موفق شد
_ آقا خسرو شما حالتون خوبه آروم باشید چیزی نیست منو میبینید
چشماشو بست پلکش چین خورد ظاهرا سردرد آزارش میداد
_ اینجا کجاست؟تو کی هستی؟سرم چرا درد میکنه؟
_ یعنی چی؟ اینجا کانکسه شما موقع تعطیلی تصمیم گرفتید بمونید من همرازم
_ همراز کیه کدوم تعطیلی
_ نکنه شما...نکنه شما
_ من چی؟اسم نگو مقام تو توی زندگیم چیه همسرمی خواهرمی کی منی
_ شما فراموشی گرفتید درست نمیگم
قطعا فراموشی گرفته بود دفتر ذهنش سفید و پاک شده بود دوباره خاطرات باید نوشته میشد خیلی تلخ بود درد داشت
_ بهم کمک کن بلند شم
_ ولی آخه...
فهمید قرار نیست کمکش کنه پس خودش به سختی بدنش رو حرکت داد دوتا کف دستشو روی زمین گذاشت و بدنش رو از زمین جدا کرد وزنه سنگینی شده بود که قابلیت جابه جایی خودش رو نداشت کاپشن همراز رو از خودش کنار زد سر و بدنش رو به میز پشت سرش تکیه داد چند ثانیه بعد رنگ صورت خسرو مثل گچ سفید شد فشارپایینی داشت بدنش بی حس شد به یه سمت متمایل شد همراز ترسید و بدنش رو نگه داشت ناله کوتاهی کرد نگاهشو به همراز دوخت با تاسف نگاهش میکرد
_ چرا باخودتون اینکارو کردید
_ حالت تهوع شدید دارم...حس میکنم دارم میمیرم بهم بگو دقیقا کی هستی من کی هستم اگه منو میشناسی بگو...نزار ندونسته از دنیا برم...نگاهت داره میگه میدونی کی هستم رهگذری نیستی که منو اینجا پیدا کرده باشی درسته؟
_ چرا از مرگ حرف میزنید بیمارستان که بریم حالتون خوب میشه...اومدم که کمکتون کنم نه اینکه بزارم بمیرید...وای خدا...شما آقا خسرو هستید صاحبکار من...اینجا تعمیرگاهه شما مدیریت کننده اینجا هستید من یه سال و خورده ای هست که پیش شما به عنوان منشی کار میکنم...نگید که آلنوش رو به یاد ندارید نگید آقا اریس و آقا اونیک رو به یاد ندارید...نگید که نمی دونید مادر و خواهر و برادرهاتون کیان...این شراب چی داره که اونو به درد و دل کردن با دیگران ترجیح میدید.مطمئنم بخاطر خوش گذرونی اون همه شراب لعنتی رو نخوردید از چی عصبانی بودید کارگر فوت شده یا پروژه اون بانک خصوصی؟
حرف های همراز باعث شد یه سری خاطرات دیوانه وار توی سرش شروع به چرخیدن کنه دودستش رو دو طرف سرش گذاشت خاطرات شبیه ماهی لغزان به سرعت از برابر دیدگانش میگذشت و اون نمیتونست اونا رو متوقف کنه و بهتر ببینه بلافاصله دودست رو دوباره پایه بدنش کرد و صورت رو نزدیک زمین برد و استفراغ کرد کم بود و شاید اگر بیشتر بود حال بهتری پیدا میکرد.سعی کرد با دستش پشت کمر رو ماساژ بده تا محتویات بیشتری خارج بشه ولی نشد بدنش داغ کرده بود و معلوم بود داره به خودش فشار میاره
_ توروخدا تحمل کنید خواهش میکنم
_ خانم بخشنده؟...خانم بخشنده شما اونجا هستید؟لطفا دروباز کنید؟آقا خسرو هنوز بیهوش هستن؟
خسرو دوباره به همراز نگاه کرد اونم متوجه صدا شده بود ولی نمیدونست کیه و از کجا میاد مجبور شد چند ثانیه ای رهاش کنه.دنبال کلید ها گشت خیلی وقت صرف این کار نشد چون میدونست معمولا کجا گذاشته میشه توی کشوی اول میزش پیدا کرد.هزاران کلید بهش آویزون بود آه از نهانش بلند شد باید کلی وقت صرف میکرد تا همشون رو امتحان کنه کلید های داخل قلاب هم مال خونه ش بود هم اونجا وقتی کلید مورد نظر پیدا شد سریع توی سوراخ چرخوند و درو باز کرد
_ بهوش اومده درسته؟شما با این نردبوم آش و لاش اومدین داخل؟
_ بهوش اومدن ولی...ولی
_ ولی چی همراز خانم
_ انتظار اینو نداشته باشین که شما رو...بشناسن
مارکوسیان بلافاصله همراز رو کنار زد و سمت کانکس دوید و وارد شد
_ خدایا آقا خسرو حالت خوبه؟منو میشناسی
نگاه سردی جواب سئوالش بود غریبانه به مارکوسیان نگاه میکرد
_ تو کی هستی؟نکنه همراه این دختر اومدی منو از بین ببری.کار راحتیه برات چون جون تو بدن ندارم
چشماش رو بست یه قطره اشک ریخت ترسیده بود همراز تابه حال اشک خسرو رو ندیده بود دلش به حالش سوخت
_ گریه نکنید...بهم اعتماد کنید قرار نیست بلایی سرتون بیاد همه چی درست میشه
_ این مگه پیرمرده که همه چیزو یادش رفته؟ببینم اون شیشه های خورد شده چی بود اونایی که روی زمین جاری بود خون بود؟به هر حال شما نجاتش دادین
همراز عصبی شد با اینکه میدونست مارکوسیان از جریان بی اطلاعه انتظار داشت بفهمه علاوه بر اون مارکوسیان هم مثل خسرو و آلنوش شراب میخورد
_ هنوز نه
مارکوسیان دیگه چیزی نگفت به خسرو پشت کرد دست هاشو رو روی شونه خودش گذاشت و اونو از جاش بلند کرد و کولش کرد سنش مناسب این کار نبود ممکن بود بخاطر بلند کردن وزن سنگین دیسک کمرش مشکل پیدا کنه.مشکلی نداشت انگار بر خلاف ظاهرش فرد تنومندی بود وقتی بدنش به درستی پشت مارکوسیان قرار گرفت نفسش تند و بریده بریده شد اذیت شد و ناله کرد.وقتی برای توجه به این نفس بیمارگونه نبود به حالت دو از تعمیرگاه خارج شدن همراز پشت سر اونا میدوید دست خسرو رو گرفته بود و ازش فقط میخواست تحمل کنه.دکمه باز کردن ماشین رو زد همراز درو باز کرد مارکوسیان ازش خواست بشینه بعد هم خسرو رو کنارش خوابوند به طوری که سرش روی پای همراز قرار گرفت صدای ناله ها کم کم حالت فریاد به خودش گرفت دست به شکم گرفت ظاهرا دلدرد شدید داشت کم کم لبه صندلی رو که روش خوابیده بود لمس کرد و اونو محکم گرفت.بیمارستانی که مارکوسیان درنظر داشت بزرگ و نسبتا خلوت به نظر میرسید این یه مزیت بود.چون باید هرچه زودتر به حال خسرو رسیدگی میشد. بدون فوت وقت از ماشین پیاده و سمت ساختمون بیمارستان دوید هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که همراز دوباره اونو از دور و البته با سه تا دکتر و پرستار که همشون مرد بودن دید به حالت دو با تخت چرخ دار داشتن می اومدن.قلبشو معاینه کردن چراغ قوه رو توی چشماش گردوندن خسرو خیلی بی قرار بود و نمیزاشت دکتر بهش رسیدگی کنه.به پهلو روی تخت خوابوندنش بردنش به این حالت سخت بود ولی مجبور بودن درد شدید در اون حالت کمی قابل تحمل تر بود مارکوسیان و همراز کنار تخت میدویدن. دکتر شروع کرد به سئوال پرسیدن باید میفهمید چه مشکلی پیش اومده و راه درمانش چیه.متاسفانه از کسی میپرسید که هیچ اطلاعی نداشت.همراز رو بچه و فرزند بیمارش میدید
_ آقا من چیزی نمیدونم
_ پس چرا هیچی نمیگی منتظری همه سئوالا رو بشنوی بعد حرف بزنی؟کی پس میدونه نکنه هیچ کدوم نمیدونید و از ناکجا آباد پیداش کردید
_ من میدونم
_ شما کی ایشون هستید چرا مثل این آقا سکوت کردی این مرد در دوقدمی اوردوز کردنه میدونی اگه یه ساعت دیرتر میاوردیش میمرد و فوت میکرد طلوع آفتاب فردا رو نمیدید
حال روحی همراز بدتر شد تنها چیزی که فهمید این بود که خسرو رو از لبه پرتگاه کنار کشیده.داشت دیوونه میشد دلش میخواست یقه خسرو رو بگیره و تا جایی که میخورد میزدش.بلافاصله وارد اتاقی شدن مارکوسیان بیرون نگه داشته شد همراز رو اجازه دادن بیاد دکتر هنوز جواب سئوال هاشو نگرفته بود.بدنش رو به زور ثابت نگه داشتن به دستای لرزونش تزریقات مختلف انجام دادن. سرم وصل کردن مقداری دارو به دهنش ریختن.زود نتیجه داد تمام محتویات معدش تخلیه شد شراب مثل کوه آتشفشان از دهن خارج میشد و لباسش رو کثیف میکرد گلوش از درد میسوخت محکم دو دست رو به گلو گرفته بود و زار میزد.باور این لحظه سخت تر از باور لحظات قبل بود.همیشه اونو سرزنده و سالم میدید خندون و گاهی هم عصبی.چقدر با اون لحظات غریبه بود.چرا اینقدر زمین گیر شده بود.نفسش بالا نمیومد دکتر دستور وصل کردن ماسک تنفسی رو داد.بعد هم داروی خواب آور به سرم اضافه کرد.خسرو کم کم آروم شد و از تقلا دست کشید.چند دقیقه ای دکتر بالای سر خسرو وایساد فشارش رو اندازه گرفت
_ بگید که حالشون خوبه...کی چشماشونو باز میکنن
_ دلیلی نمبینم چیزی بهتون توضیح بدم...لطفا همراه من تشریف بیارید بیرون و بالاسر بیمار صحبت نکنید
از چیزی که میترسید سرش اومد دکتر پلیس رو خبر کرده بود تا همراز رو دستگیر کنن.بهش شک داشت همراز تند تند اتفاق رو تعریف کرد فکر کرد دکتر رو منصرف میکنه.دکتر فقط شنید و بی اهمیت رفتار کرد.به هر حال پلیس باید خبر میشد دکتر حس میکرد خسرو قصد خودکشی داشته.تقریبا حسش درست هم بود.یه سرباز یه سرگرد و یه خانم پلیس بیرون انتظار همراز رو میکشیدن.داشت قبض روح میشد فکر نمیکرد داستان به این سمت و سو کشیده بشه سرباز دست بند زندان رو در دست داشت و داشت باهاش بازی میکرد و در هوا تابش میداد.
_ آقایون با شما کار دارن همین حرفا رو به اونا بزنید من پلیس نیستم
بغض داشت خفش میکرد با صدای لرزون سئوالی پرسید
_ چقدر طول میکشه حالشون بهبود پیدا کنه؟امیدی به خوب شدنشون هست
_ قطعا هست همین که نفس میکشن یعنی زنده میمونن.فقط امیدوارم بدتر از این نشه.کار شما بی نتیجه نمیمونه
_ چون بی نتیجه نمیمونه اونا رو به انتظار من گذاشتین...خواهش میکنم مراقبشون باشین
دکتر خیلی خجالت کشید خواست حرف بزنه پشیمون شده بود ولی فایده نداشت همراز با قدم های ناهماهنگ به سمت سرنوشت ناحقی که دکتر براش در نظر گرفته بود رفت سرباز دستبند رو بند دستاش کرد چون دستای ظریفی داشت سرباز تا آخرین درجه دستبند رو جمع کرد درد باعث شد دستاشو عقب بکشه خانم پلیس روی صندلی بیمارستان نشوندش
_ خوب خانم بخشنده بگید آقای سهرودی چرا به این حال افتاده؟احیانا شما قصد جونش رو نداشتین؟این آقای ارمنی میگن شما پیششون بودین میگن به جای تماس اضطراری به ایشون زنگ زدید.چرا؟بلد هستین از خودتون دفاع کنین یا باید در خواست وکیل بدید
_ من هیچ کاری نکردم که بخوام بابتش از خودم دفاع کنم من فقط خواستم نجاتشون بدم
_ اون حرکت احمقانه ای که این آقا راجبش به ما گفته چی بوده؟میخواستین دزدی کنین
فقط خدا میدونست مارکوسیان چقدر حرف عجیب و بی منطق زده بوده.فکر نمیکرد روزی از مارکوسیان متنفر بشه حتی بیشتر از اریس و اونیک.بد به مارکوسیان نگاه کرد ظن پلیس رو با این حرکت نابخردانه بیشتر کرد مطلع بود ولی مهم نبود.
_ یه بار دیگه بهتون میگم همه اینا بخاطر نجات جونشون بوده
_ خوب حالا که تعریف نمیکنید باید منتظر باشیم آقای سهرودی از حالت بیهوشی خارج بشن و جریان رو تعریف کنن...البته اگه فراموشی برطرف شده باشه.
_ ولی...ولی این مشکل طول میکشه تا حل بشه
_ این مشکل خود شماست...این راهیه که خودتون انتخاب کردید.
_ میخواین منو بفرستین زندان
_ بله اگه ناراحت نمیشین خانم لطفا خانم بخشنده رو ببرید سمت ماشین پلیس...آقای ارمنی شما هم همراه ما بیاید اظهارات خودتونو باید بنویسید...فقط یادتون باشه اگه شما شخص آسیب زننده بودید و همه حرفاتون یه مشت دروغ بود مجازات سختی رو در پیش دارین.
مارکوسیان تهدید شده بود ترسید پلیس از ارمنی ها ظاهرا دل خوشی نداشت و اون خیلی خوب این احساس رو متوجه شد از حرف هایی که زده بود پشیمون شد ولی خیلی فایده نداشت مضنون اصلی همراز بود.وقتی به زندان رفت خانوادش در کسری از ثانیه خبر دار شدن حالا این خونه بود که دچار آشفتگی شده بود و قرار نبود به این زودی ها مشکل حل بشه.نگرانی مثل سیل خونه رو گرفته بود و داشت در خودش غرق میکرد.تابه حال فضای زندان رو از نزدیک ندیده بود همیشه از تلوزیون میدید دوست نداشت هیچ وقت پا به اونجا بزاره ولی الان اونجا بود جای مخوفی بود بوی نامطبوع و آزار دهنده ای رو حس کرد راه نفسش بسته شد حالت تهوع پیدا کرد اون به جای خوابیدن توی خونه گرم و نرم باید روی زمین سرد و نمور زندان میخوابید.آیا باید از اینکه جون خسرو رو نجات داده بود پشیمون میشد؟اگه توی اون لحظات میمرد چی میشد؟لابد اعدام.دلش نمیخواست به این حرکت نگاه بد داشته باشه دوست داشت باور کنه عاقبت کار خوشیه ولی نبود...هیچ چیز سرجاش نبود.روز بعد از یه نفر بیماری سختی گرفت آبله مرغون بیماری که تا به الان نگرفته بود و میدونست حالا که سنش زیاد شده باید درد بدتری رو تحمل کنه گاه و بیگاه تب میکرد بدنش بی حس میشد هوشیاری شو از دست میداد بدن درد داشت ولی مسئول زندان زنان اصلا توجه نمیکرد نه فقط به اون بلکه به هیچ کس دیگه ای.شوخی نبود...زندان جای آدمای بد بود پس تکلیف بی گناه ها چی میشد؟دوروز گذشت خسرو هنوز بیهوش بود خانوادش بالای سرش بودن مادر زجه میزد اون طرف هنوز به خانواده همراز اجازه ملاقات نمیدادن.حالا همراز با گذشت روزها یاد ضرب المثلی از قدیمی ها افتاد که میگفت "میخواست ثواب کنه کباب شد" این مثل واقعا به حال الان همراز میومد با این حال نگران خسرو بود دوست داشت بدونه در چه حالیه ولی کسی جواب نمیداد یا اگرم میداد نیش و کنایه میزد "آخی...میترسی بمیره اعدامت کنن...نگو که واقعا نگرانشی که خندم میگیره...همون موقع باید از تصمیمت برای آسیب رسوندن بهش صرف نظر میکردی بدبخت." مقصر اصلی داستان خسرو بود ولی یکی دیگه داشت جور اونو میکشید.مارکوسیان صبح روز بعد اریس رو هم در جریان گذاشت این اریس بود که خانواده شو خبر کرده بود.مادر مدام بالای سرش دعا میخوند و خسته شده بود اریس و مارکوسیان بیرون از اتاق وایساده و داشتن باهم صحبت میکردن اریس مدام سئوال پیچش میکرد
_ اون دختره احمق همراز اونجا چیکار میکرد؟چجوری فهمید خسرو قراره یه بلایی سرخودش بیاره؟تو مطمئنی جریان شراب بوده؟
_ هیچ شکی درش نیست از دکترش شنیدم که مقدار قابل توجهی الکل توی خونش پیدا شده
_ این پلیس اینجا چی میگه؟نکنه خسرو رو هم میخوان ببرن زندان
_ این به عنوان مراقب از دیشب اینجا پرسه میزنه مواظبه تا آقا خسروی فلک زده در بره بدبخت هیچی یادش نیست...بعید میدونم برن زندان آقا باید به فراموشی که گرفته اجازه بدن تا برگرده فرستادنش جز آزار روحی راهی پیش نمیبره
_ این پسر واقعا عقلش پاره سنگ برداشته ای خدا مجتبی رو چیکارش کنم هی داره زنگ میزنه از بی گناهی دخترش حرف میزنه
_ منم فکر کنم واقعا بی گناه هستن
_ خفه شو...خواهشا خفه شو حالم ازت بهم میخوره...چرا میری پیش پلیس میری یه چیز میگی میای پیش من یه چیز دیگه میگی...نکنه توی سرت چیزی به نام مغز وجود نداره؟
_ آقا به خاطر ترسمه
_ آهان که خودتو تبرعه کنی و منو تو دردسر بندازی بعدم موجب کینه مجتبی بشی آره؟ماجرا که تموم بشه تو رو از کار اخراج میکنم...اینو مطمئن باش
_ مادر...مادرالهی دورت بگردم...منو ببین...منو ببین.آخه چرا مادر...خوشحالم بهوش اومدی
صدای مادرخسرو بود ظاهرا خسرو از استراحت طولانی دست کشیده بود و چشماشو باز کرده بود اریس وارد اتاقش شد فضایی که دربرابر دیدگانش قرار داشت گنگ تر از فضای قبلی بود از مادرش رو گرفت و اونو به وحشت انداخت
_ مادر چرا اینجوری میکنی از من خطایی سرزده
_ چرا منو فرزند خودتون میدونید خانم...اینجا کجاست...اون دختری که سعی داشت بهم بفهمونه کیه کجاست
_ عماد برو دکترو خبر کن...برادرت بی قراره...یکیتون بره دکترو صدا بزنه...بچه من منو نمیشناسه خدایا چرا من این همه باید درد بکشم
مادر با یه سمت صورتش سر رو سینه خسرو گذاشت حال خسرو یه جوری شد اشک ریخت از اینکه متوجه اتفاقات گذشته نبود داشت عذاب میکشید...تنها چیزی که میدونست و ازش مطمئن بود این بود که زن بیچاره دروغ نمیگه و واقعا مادرشه ولی هیچ آشنایی حس نمیکرد.دکتر که اومد معاینه شو انجام داد مادر بیمارش رو به آرامش دعوت کرد
_ خانم سهروردی خواهش میکنم گریه رو بزارین کنار حال پسرتون خوب نیست عذابشون ندید نباید دچار تشنج بشن.خیلی اذیت شده تا به الان فعلا خداروشکر کنید چشماشو باز کرده...آقای سهروردی میتونی منو ببینی...دیدت تار نیست...خیلی خوبه.ظاهرا همونطور که خودت هم متوجه شدی فراموشی گرفتی ولی امیدوار باش چون برمیگرده بخاطر الکل زیادی که خوردی به این روز افتادی...میتونی فکر کنی و بهم بگی چرا اینکارو کردی...چیزی یادت هست...اشکالی نداره فعلا سعی کن سلامتیتو بدست بیاری و وقتی یادت اومد چیکار کردی دیگه اون کارو تکرار نکن.آدما نباید به مشکلات که کم نمیشه اینجوری واکنش نشون بدن.
_ شما مشاور هم هستین؟
_ ظاهر قضیه این طور به نظر میاد...بعد بهبودی سعی کن با آرامش گذشته رو به یاد بیاری چون باید یه نفرو از اشتباهی که خودت مرتکبش شدی نجات بدی منتظر توئه
_ منظور شما همون دختره؟مگه کجاست؟
_ اسمشو میدونی چیزی از حرفایی که بهت زده یادت هست
_ یادمه که گفت من صابحکارشم گفت که اسمش همرازه هیچی ازش یادم نیست
_ توی زندانه
خسرو بلافاصله توی ذهنش صدای جیغ زنانه ای شنید دستش رو گذاشت روی دو گوشش دکتر به زور دست هارو از گوشش برداشت
_ چیشده؟حالت خوبه؟سرت درد میکنه
اریس با تعجب نگاهش میکرد خسرو به جای جواب به دکتر نگاهش به اون افتاد
_ شما هم فامیل من هستین یادم نمیاد شمارو؟
_ آقای سهروردی ایشون یه آقای ارمنی هستن به نام اریس سرکیسیان و رئیس شما در جایی که شما توش کار میکنی...فامیل شما نیست نگران شما بود اومده عیادتت
خسرو هیچ عکس العملی که مبنی بر تشکر باشه انجام نداد فعلا فقط خانواده شو میخواست
_ آقای سرکیسیان آماده باشین آقای سهروردی رو بعد بهبود کامل جسمانی ببرینشون تعمیرگاه از بقیه هم بخواین خودشونو معرفی کنن و باهاش حرف بزنن فضا رو ببینن تا همه چی درست بشه.آقای سهرودی من الان همراهان شما رو میفرستم بیرون یه داروی آرامش بخش بهتون میزنم تا خوب استراحت کنید لطفا به ضرب المثل "یه بار جستی ملخک...دوبار جستی ملخک...آخر به دستی ملخک" فکر کنی
خسرو پس فردا از بیمارستان مرخص شد به خونه رفت خونه ای که همه چیزش براش ناآشنا بود به وسایل های خودش احساس خوبی نداشت و دلش نمیخواست از اونا استفاده کنه.اریس طبق قولی که دکتر ازش گرفته بود دنبالش اومد و اونو به محل کارش برد اریس براش تا جایی که میتونست حرف زد خاطرات رو قر و قاطی تعریف کرد اونم فقط گوش داد و سکوت کرد اریس با یه نگاه به چشم های سرد خسرو دریافت که فقط برای باد هوا حرف زده.وقتی رسید حیاط رو با دقت از زیر نظر گذروند صدای شکستن لیوان که اشتباه آرنوش بود خاطره دیگه ای رو به یادش آورد بنظر میرسید متوجه شکستن صدای نردبوم شده.هر چند نمیدونست وسیله شکسته شده چی بوده.آلنوش با دیدنش از کانکس خارج شد با نگرانی و خوشحالی سمتش اومد حالشو پرسید و دستشو گرفت
_ منو یادت میاد خسرو؟
_ بهم بگو همراز همکار توئه؟تو اونو میشناسی نه
از شنیدن این سئوال شکه شد
_ جوابش رو بده آلنوش
خسرو دستاشو از دست آلنوش بیرون کشید حس خوبی نسبت به دختر ارمنی که مقابلش ایستاده بود نداشت.دلش از این حرکت گرفت ولی چیزی نگفت.اون چه که باید میگفت رو گفت و بعد هیچ...
اریس و آلنوش کنترل تعمیرگاه رو به دست خودشون گرفته بودن باقی کار داشت به پایان میرسید اریس جریان رو متوجه شده بود ولی نمیتونست کاری بکنه میتونست ولی حسی بهش اجازه تصمیم نمیداد باید خسرو خودش تصمیم میگرفت.ذهن فراموشی گرفتش نسبتا در آرامش بود البته اگه از بابت همراز عذاب وجدان نداشت.در آینده وقتی همه چیز به ذهنش سرازیر شد با حسرت گفت "کاش هیچی یادم نمیومد کاش دوران این حالت طولانی میشد".به جای اداره تعمیرگاه و کمک و به اریس وارد خود تعمیرگاه شد نیم ساعت شایدم بیشتر اونجا موند همه چیز رو دید مثل همراز با دقت هرکسی رو که بیکار میشد گیر میاورد و ازش میخواست حرف بزنه و خاطره تعریف کنه.بعضی ها بد نگاهش میکردن.فکر میکردن داره نقش بازی میکنه و خودشو به نفهمی زده اما کارگر ها تنها کسانی نبودن که این حسو داشتن برادرش هم این حسو بهش داشت که عماد بود و الی بقیه قبول کرده بودن و مطمئن بودن.خسرو زیر نظر پلیس و البته با وثیقه آزاد بود.کلافه بود و داشت صبر خودشو از دست میداد.رانندگی رو با ترس و لرز و به کمک عماد دوباره از سر گرفت فکر میکرد بلد نیست ولی بود وسط های رانندگی یه لحظه حواسش پرت شد و نزدیک بود تصادف کنه پشت یه ماشین سمند خاکستری بود مرد داد و بیداد کرد و خسرو هم عذر خواهی کرد وسط عذرخواهی دوباره یه خاطره دیگه ای به یادش اومد
_ ببخشید من شما رو میشناسم؟
_ من وحشت کردم اون وقت تو عقل از سرت پریده؟برو سوار ماشینت شو بنده خدا بخشیدمت
مرد که رفت سوار ماشینش شد و بعد دو دقیقه رانندگی ماشین رو به گوشه ای برد و پارکش کرد دو دست رو روی فرمون نگه داشته بود سر روی دستاش گذاشت و نفس عمیق کشید
_ من قبلا تصادف کرده بودم درسته؟
این سئوالی بود که از خودش پرسید ناگهان قیمت وسیله ای به یادش اومد که گرون بود از ماشین پیاده شد دور تا دور ماشین رو برانداز کرد گلگیر رو دید.پیر مرد رو به یاد آورد بعدهم تعجب کرد که چرا اون موقع این قدر ابلهانه رفتار کرده و خندیده...حالا داشت به حال همراز میرسید.وقتی به خونه برگشت وجود مادرش خاطره دیگه ای رو به تصور کشید. مادر داشت زمین میخورد خسرو سریع سمتش رفت و محکم اونو گرفت. زمان بچه گی هاشو به یاد آورد ظاهرا دختری که در خاطراتش بود خواهرش بود تو پله های ساختمون قدیمی بودن پله های اولیه بود روی پله سوم وایساده بود داشت بازی گوشی میکرد بی هواس عقب عقب رفته بود و خسرو از ترس سریع خودشو تکیه گاه خواهرش کرده بود. خواهر به جای تشکر ترسیده و با کف دست ضربه ای بی جون به فرق سرش زده بود.روز بعد که همینجور بی فایده گذشته بود عماد به دنبالش اومد
_ میخوای منو کجا ببری؟
_ بایدبریم آگاهی اون دختر رو ببینی
_ من هنوز چیزی از اون شب لعنتی به یادم نیومده همه چیز از گذشته و یه مقدار هم حال به یادم اومده
_ شاید دیدن صورتش تورو یاد اون شب بندازه تو داری کارو سخت تر میکنی...ببینم تو واقعا فراموشی گرفتی
_ ممنون که تو زندگیم هیچ فرقی با کارگر ها نداری
_ مگه چی شده
_ لعنتی چرا باور نمیکنی هیچی یادم نیست...تو تاحالا اینجوری نشدی که درکم کنی.
_ باشه خیل خوب منو ببخش ولی راه بیفت بریم به دلم افتاده امروز یه اتفاقی میفته
خسرو مجبور شد قبول کنه وسط های رانندگی بودن که عماد دوباره مکالمه رو شروع کرد
_ خداکنه مجتبی اونجا نباشه...اونم یکی از کسایی هست که فکر میکنه تو به عمد خودتو به فراموشی زدی
_ این کسی که اسمشو میاری کیه؟نسبتش با من چیه
_ پناه بر خدا...ببین اون پدر همون دختره که به فلاکت افتاده مطمئنا ۱۰۰بار تا حالا ازش بازجویی کردن.میگن یه بارم جملشو تغییر نداده مامورا از دستش کلافه شدن.مسئله خودکشی کنار رفته و یه حدس دیگه راجب تو و اون زدن
_ مگه چی گفتن؟حرف بزن عماد
_ مطمئن باش چیزایی که میگن یه مشت چرت و پرته ولش کن
_ اگه حرف نزنی خودمو همین الان از ماشینت پرت میکنم پایین
_ وای خدا دیوونه شدی مگه میخوای خودتو بکشی...ببین اون دختر یه دختر موئمنه البته اونا فکر میکنن که نیست یعنی خودشو زده به موئمن بازی و میخواسته با حرکات عشوه گرایانه...
_ بسه عماد بسه خودم تا تهشو خوندم...من چجوری تبرعه ش کنم آخه این چه بدبختی بود خدا انداختی تو دامنم
عماد بی دلیل یا با دلیل شروع کرد به خندیدن خسرو عصبی شد
_ میشه بگی تو این موقعیت داری به چی میخندی
_ نزن مارو بابا...ظاهرا اون پرخوری باعث شده تو راحت اسم اون بالایی رو به زبون بیاری قبلا شرم داشتی ازش قبولش نداشتی نکنه توبه کردی ما خبر نداریم.
_ بزن بغل...گفتم بزن بغل حالم خوب نیست
بعد پیاده شدن جلوی جوی روان و کثیفی زانو زد.
" من خدارو نمیشناسم ها اصلا وجودشو باور ندارم زور علکی نزنی ها...خواستی از طرف اون برام دعا کن فقط نگی بزنه منو بیچاره کنه ها" این حرف که به صورت خاطره توی ذهنش اومد حرفای خودش بود به کسی این حرف رو زده بود نمیدونست کی نمیدونست شنونده کی بوده گیج بود دست عماد رو روی شونه های لرزونش حس کرد خوب نمیتونست نفس بکشه
_ چی شده حالت خوب نیست؟
_ میشه ازت بخوام بقیه راهو پیاده بریم؟از اینجا تا پلیس ۱۰+ چقدر فاصله ست؟
مونده بود قبول کنه یا نه.خاطرات خسرو به بخش های عذاب آورش نزدیک شده بود و داشت از پا درش میاورد ۱۰دقیقه تموم طول کشید تا به اونجا برسن.