دروغ به وقت خوشبختی : بخش پنجم

نویسنده: Sheila

سه ماه آخر سال رسید ناباورانه ولی جالب.به خوبی وارد شده بود ازش لذت میبرد حقوقش به کارتی خاص ریخته میشد دیگه نقدی نبود تنها شخص اونجا نبود که این کارت رو داشت همه کارتی مشابه اون داشتن بخاطر نظم بود و درست بود.کارهای زمستون رو فهمید کم تر از هر زمان دیگه ایه کسل شده بود همه این حالو داشتن برف در همین اثنا نزدیک های ظهر شروع به باریدن کرد. همه در تعجب بودن و خوشحال البته خسرو این چنین نبود.
_ عجب سوسول بازی مسخره ای بیشتر منو یاد برف شادی میندازه تا برف شما دوتا اون موقع کجا بودین؟در انتظار به دنیا اومدن و رسیدن به نوبت...ای داد بیداد ماشینم کارواش لازم شد.
_ وای خدا من باید از این صحنه یه عکس بندازم یعنی میشه بشینه خسرو؟ راستی همراز خوب خودتو بپوشون ها دختر سرمایی.
دختر سرمایی شده بود بساط خنده اون و خسرو همراز در قبال این شوخی فقط میخندید و قبول داشت.آلنوش همون طور گوشی به دست برنامه دوربین رو باز کرد و نزدیک در ورودی کانکس شد و شروع به فیلم برداری کرد.حرف هایی که خسرو از گذشته میزد واقعیت داشت.بارها و بارها از پدرو مادرش درباره گذشته و برف سنگین که تا کمر ارتفاع پیدا میکرد صحبت کرده بودن.راه رفتن به طرزی سخت غیر ممکن میشد پارو جزو وسایل مهم خونه ها در قدیم به حساب میومد ولی حالا بین وسایل های خونه نمیشد ببینیش.چیزی که دختر رو آزار میداد گذشته نبود ناشکری خسرو بود در همین افکارات بود که آلنوش دست همراز رو گرفت و با خودش نزدیک ورودی کانکس آورد.
_ ببین نشست...حالا آدم برفی
همراز خندید خسرو هم همین طور ولی همراه خنده هشدار هم داد
_ زشته دختر چی داری میگی مگه بچه شدی؟
ناخودآگاه نگاهش سمت ماشین خسرو رفت که یکه و تنها در گوشه ای از حیاط پارک شده بود.رنگ قهوه ای تیره ای داشت ظاهرش میخورد خیلی وقته زیر پای خسرو کار میکنه گلگیر جلوی ماشین رنگ نسبتا متفاوتی داشت و معلوم بود عوض شده و اتفاقی براش افتاده.روزی در حال صحبت با یکی از کارگران ارمنی بود که با خنده جریانش رو تعریف کرد همراز این داستان رو ناخواسته شنید و به جای خنده ترسید و لب گزید از طرفی برای پدرش نگران شد چون اونم عاشق سرعت و هیجان بود.کشوری که همراز توش زندگی میکرد جایی برای اینکارها نداشت اتوبان آزاد راه و یا بزرگراه تنها جای مناسب بود که شدنی نبود
_ " توی بزرگراه امامت ناخواسته متوجه شدم دو نفر دارن باهم کل کل میکنن آقا مارو میگی گفتیم از اونا بهتریم و اونا فقط ادا دارن حالا این کل کل سه نفره شده بود دست آخر در پی این بازی ابلهانه من جلوی ماشینم خورد به پشتی ماشین یه پیرمرد به سرعت عکس العمل نشون دادم و ترمز کردم. به هر حال بنده خدا تامرز سکته رفت هر مدل فحش از زمان قدیم بود رو قطاری و بدون توقف بهم گفت یه دو سه تا هم از زمان ماها.من اون زمان بهم برخورد البته هیچی نگفتم و حالا که فکر میکنم خوب شد نگفتم چون حق داشت. صندوق عقبش به مقدار نسبتا قابل توجهی مچاله شد"
دو صندلی جلو چون بیشتر جلوی چشم بود مرتب و دو صندلی عقب بهم ریخته و ناجور بود در کل آدم مرتبی نبود در اتاق شخصی داخل کانکس هم مقداری لباس داشت که همه روی هم ریخته شده بود و تا نداشت. لباس های اونجا جدای اینکه باعث شد همراز متوجه شلخته بودنش بشه فهمید بعضی از روزها رو اونجا میمونه و شب رو به صبح میرسونه یه بار دلیل مسخره ای برای خونه نرفتن آورد که به هیچ وجه قابل قبول نبود 
" خوب چیکار کنم راهم دوره ترافیکه صرف نداره واقعا. گاها برق و آب خونه میره و من اعصابم خورد میشه مامانمو کفری میکنم"
خسرو در اون زمان این حرف رو بدون در نظر گرفتن اتفاقات احتمالی گفته بود اصلا فکرش هم نمیکرد چنین اتفاقی بیفته همراز درست نفهمید بعد اون اتفاق خسرو دوباره حاضر شد شب رو بمونه یا نه...
_ وا این دیگه کیه؟... آلنوش بیا برو بشین ادامه شور و شوقتو بزار برای بعد رفتن مشتری.
زودتر از آلنوش توی جای خودش نشسته بود البته هنوز نفهمیده بود مشتری اومده.دستش رو بخاطر سرمایی که وارد کانکس شده بود به هم میمالید. برف روی ماشین حالا قطر پیدا کرده بود و حکم کلاه طبیعی ساخته دست خدا داشت کسی که داشت آماده میشد بیاد زنگ در رو به صدا دربیاره یه کت پشمی بلند بدون دکمه به تن داشت موهاشو مقداری بلند کرده بود و با کش پشت سرش میبست.فرق باز نکرده بود.به حالت دو دم در رسید و نزدیک بود زمین بخوره آلنوش و بعد هم خسرو خندشون گرفت ولی زود خنده رو غورت دادن.
_ این مرد به نظرتون آشنا نیست؟
 _ چجوری از اینجا شناختی کیه برف داره لنز دوربین رو تار میکنه.
در که باز شد مرد ناله کنان یه راست سمت کانکس اومد اگر خسرو دم در نبود شاید وارد تعمیرگاه میشد و دنبالش میگشت مرد واقعا فرد آشنایی بود البته تعمیرگاه رو درست نمی شناخت چون مدام زیر دست هاشو به اونجا میفرستاد ظاهرا اوضاعش اینقدر به هم ریخته بود که قید زیر دستاشو زده بود همراز و آلنوش هم با تاخیر تونستن بشناسنش.
_ آقای سهرودی بدبخت شدیم به گل نشستیم... ببخشید سلام.شاید باورتون نشه ولی هرچی شیرینی اون روز خورده شده بود از دماغمون دراومد.خانها سلام بنظر میرسه شما هارو توی اون مجلس دیدم درسته؟از دیدار مجدد با شما دو نفر خوشبختم دو نفر دیگه هم بودن درست نمیگم؟
خسرو جواب مرد رو نداد داشت زیاده از حد کنجکاوی میکرد مسیر گفتگو رو تغییر داد.
_ لطف کنید بگید چه اتفاقی برای سیستم های جدید افتاده شایدم سیستم های قبلی رو هنوز دلتون نیومده دور بریزید..لطف کنید برید آقا آرنوش رو صدا کنید.
آلنوش از دیدار مرد با سر و وضع حیرانش تعجب کرده بود گوشی تلفن کانکس رو برداشت و از اونجا خارج شد تا در خواست چایی بکنه.چایی زود به دست مرد رسید و گرما رو به تنش برگردوند آرامش بهتری داشت ولی غم توی صدا و نگاهش موج میزد.
_ از پذیرایی تون ممنون جناب.با اجازتون ما باید به همون سیستم های قدیمی اکتفا میکردیم و به خودمون غره نمیشدیم.باید به اون سیستم ها که به زحمت شما و کارگر هاتون تعمیر شده بود تعظیم میکردیم. ای خدا لعنت بهشون
مرد اینقدر نگران بود که متوجه تیکه خسرو نشده بود.
_ میشه حدس زد که سیستم های معیوب از اونا خریدین درسته و بعدا گند کار دراومده. از شما بعید بود همچین ریسکی رو بکنید.موفقیت شما زبون زد عام و خاص بود و فکر کنم چشم خوردید شخصی که ازش خرید کردین رو چقدر میشناختید
_ آقا ای آقا.قبل هرچیز بزار یه چیزی رو به عنوان پند بهت بگم تو سنت از من کمتره. از این به بعد اگر خودت یا هرکس دیگه ای اومد گفت شخصی رو مثل کف دستش میشناسه تو شک کن و بترس.زمونه بدجور عوض شده.حدس شما درسته پول زیادی داده شد و ضرر کردیم چشم کوری داشتیم که دیر بینا شد.حالا چیکار کنیم؟شما میتونید عیب هارو بفهمید و درستش کنید 
نگاه خسرو به مرد عاقل اندر صفیانه بود.این نگاه واقعا برازندش بود البته تا قبل از اینکه جریان مهم تری رو تعریف کنه.
_ فکر کنم شما هنوز به اون بینایی که ازش حرف زدین نرسیدین درست نمیگم؟
مرد دیگه کامل متوجه حرف خسرو و کنایه ش شد ناراحت شد لحنش تند شد و باعث شد آلنوش به حالت آماده باش در بیاد همراز متوجه نبود قصد دختر ارمنی چیه تنها حرکتی که کرد نزدیک کردن صندلیش به میز بود مرد متوجه این حرکت شد ولی به روی خودش نیاورد 
_ آقای سهروردی شما دارین منو مسخره میکنید؟این حرفتون چه معنی میده؟تعریف و تخریب؟مواظب حرف زدنتون باشید
خسرو مجبور شد کوتاه بیاد از این همه کوته نظری حرصش گرفته بود.
_ من نخواستم جسارت کنم دارم سعی میکنم کمکتون کنم
لحن خسرو حالا به جهت منفعت دو تعمیرگاه چرخیده بود تصمیم گرفت واقعا کمک کنه یادش اومد در اولین دیدار متوجه هوش سرشار مرد شده البته تحت فشار دو رئیس اونجا هم بود و خیلی آزادانه نمیتونست حرکتی کنه
_ پس بگید منظور اصلی تون چی بوده؟
_ به جای تعمیر باید سیستم هارو پس بدید باید پول هارو پس بگیرید 
_ این کار غیر ممکنه واقعا فکر کردین من به این راه حل فکر نکردم
_ چرا غیر ممکنه چه مانعی سرراه شماست؟ شما افراد با نفوذی دارین میشه از اونا کمک گرفت
 _ بله خودمم اینو میدونم ولی تنظیم یه قرار داد دهن مارو بسته ما با این حساب که سیستم ها سالم هستن و اونجا تست هم شدن زیر برگه رو امضاء کردیم...بهم بگید با تمام این حرفا حاضرید قبول کنید؟
قیافه آلنوش داد میزد نه. اصلا معلوم نبود چرا خسرو نگاهشو سمت اون گرفته
_ من نمی تونم فعلا کاری کنم باید با دو رئیس اینجا که تو مهمونی اون شب هم زیارتشون کردید صحبت کنم مشورت کنم 
_ پس امیدوار بودن وقت تلف کردنه با اجازتون من رفع زحمت کنم
_ آقا چرا ناراحت میشی من از شما فرصت خواستم مطمئن باشید مشکلتون روزی حل میشه
این جمله رو در حالی گفت که هیچ ازش مطمئن نبود برای همین این افکار به مرد هم انتقال داده شده بود مرد به حرف خسرو توجه نکرد و سری به هوا تکون داد و بدون خداحافظی تعمیرگاه رو ترک کرد
_ عجب گیری افتادیم خوبه ما مقصر سفارش اونا نبودیم
_ خسرو خواهشا قبول نکن دردسر برای خودت نتراش مرد احمق چه فکری کرده آخه.در صورت قبول تعمیر اونا باید پول بدن که ندارن راحت مارو سر میدوونن.اصلا حرفاتو نفهمید 
_ آلنوش کافیه اینقدر راحت نظر نده و قضاوت نکن آدما وقتی توی این شرایط میفتن به خودشون فکر میکنن دیدی که چه حالی داشت اداره گر بانکه هزینه های قبلی رو مگه پرداخت نکرده یا دیر پرداخت کرده ؟نزاشته وسایلاش اینجا انبار شه درست نمیگم؟
خسرو دیگه دنبال دلیل برای قانع کردن آلنوش نگشت براش مهم نبود قانع شده باشه یا نه درگیر افکاراتش شده بود.برف دیگه نمیبارید خسرو به فضای حیاط خیره شد. در همین بین جرقه ای به ذهنش خورد نیم ساعت بعد با اریس تماس گرفت. اریس در تعمیرگاه اصلی در حال صبحت با مشتری بود که حضوری به دیدارش اومده بود قصد داشت نسبت به موضوعی متقاعدش کنه مشتری قدیمی بود و سرسخت هربار جون اریس رو به لبش میرسوند سردرد گرفته بود شقیقه های سرش ضربان پیدا کرده بود.منشی ها مثل همیشه مسئول وصل کردن تماس تلفنی های اریس بودن حتی خسرو هم جزو مشتری حساب میکردن.سالومه به جای همکارش که در مرخصی به سر میبرد تماس رو اطلاع داد 
_ چرا وقتی میدونی که مهمون منه این سئوالو ازم میپرسی؟
_ من آگاهم ولی خسرو گفت کارش مهمه و باید حضوری شما رو ببینه
_ برای چی مگه مشکلی پیش اومده؟
_ اینو به من نگفت ولی گفت که ماجرا کامل توضیح داده میشه
_ ای خدا...باشه بهش بگو میام ولی خیلی نمیمونم چون نه حوصلشو دارم نه وقتشو 
تیرش آخر سر به سنگ خورد و به نتیجه نرسید حالا داشت با قیافه عبوس و شکست خوردش میرفت تا حرف خسرو رو بشنوه هر لحظه ممکن بود خشمگین بشه کنترل رفتارش رو از دست بده و ناسزا بگه روی صندلی میهمان نشسته بود و خسرو هم روبه روش نشسته بود .سکوت کرده بود و حرف های خسرو رو که بی وقفه حرف میزد گوش میداد.
_ بسه کافیه... همراز بلدی به تنهایی بری انباری یا نه؟بار اولت نیست درسته؟
نوع لحن حرف زدن اریس بد و هشدار گونه بود انگار حتی اگر بلد نبود باید یاد میگرفت بدتر از اون این بود که آلنوش همراهش نبود. اریس بد به خسرو و آلنوش نگاه میکرد منتظر شنیدن یه دعوای مفصل بود ترسید.بلافاصله بلند شد و بدون زدن حرفی از کانکس خارج شد دستاش یخ زده بود و استرس داشت. نگاه آخری که به خسرو انداخت باعث کمی آروم بشه اون فقط تونست سر تکون بده و فقط خدا میدونست چه معنی پشت اون حرکت بی صداشت. سکوت بعد از خروج خیلی طولانی شد خسرو آماده هر واکنشی بود مجبور شد خودش سکوت رو بشکنه
_ من بازم از اینکه مزاحم کارتون شدم معذرت میخوام اگه عجله دارین زود برای چیزی که مطرح کردم تصمیم بگیرید...فقط اگر وقت دارید بهم بگید اعصابتون برای چی ناآرومه
اریس تامل رو کنار گذاشت بلند شد و دم فضایی که یه سرش به اتاق شخصی و سمت دیگش به آشپرخونه میرسید وایساد دست به سینه شد و صاف توی چشمای دلنگران خسرو زل زد
_ این که مشکل روان من چیه به شما هیچ مربوط نیست...خسرو میدونی چیه تصور میکردم موقعی که همبازی برادرزادم هروس بودی همه درس های مدیریت رو خوب یاد گرفتی میدونی که ما یعنی من اونیک برای تو و هروس اونم به طور جداگونه وقت گذاشتیم میخوای حساب اون همه ساعات رو مجموعا بهت بگم؟ میخوای بگم چند وقت از اون همه درس گذشته هیچ میدونی اگه درس های داده شده تبدیل به کتاب میشد چه سودی میکردم دو تا کتاب قطور و کلفت در می اومد...آلنوش تو بگو تو چیزی نگفتی بهش؟ببینم فکر کردی چرا توی این جلسات اجازه مشارکت بهت میدم...نه نکردی
_ نه آقا من بی زبونی نکردم گفتم که اشتباهه گفتم که مایه دردسره رفتار خوبی نداشت نزدیک بود بگیره آقا خسرو رو بزنه
_ اینا برای من کافی نیست...خسرو یادته قبل ورود همراز و رفتن هروس چه آینده نگری هایی راجب اینجا کردم با چه اطمینانی اینجا رو بهت سپردم نیازه یادآوری کنم اون همه حرف دهن کف کن رو؟تو به همه چیز واقفی مطمئنم شکی نیست ولی یه چیز این وسط هست که همیشه کارو خراب میکنه و میدونی اون چیه؟قلبت خسرو...قلب ضعیفت من روی این قلب کار کردم که یخ بزنه که رحم نکنه بکنه ولی به جا به وقتش...خواهشا نگو که تلاش هام مثل آب حیات ریخته روی زمین و دیگه قابل برگشت نیست.
با ناامیدی تموم به ساعت مچی هوشمند توی دستش نگاه کرد نه آلنوش و نه خسرو متوجه نشدن اریس دقیقا دنبال چی میگرده.
_ آقا اریس خواهشا آروم باشین...درست گفتین من درسارو یادم نرفته مثل هرزمان دیگه ای از تلاش بی شائبه ی شما ممنونم ولی خواهش میکنم با دادن اجازه کار به من فرصت اثبات خودم رو بدید _ تو از دردسر احتمالی که ۷۰درصد ممکنه اتفاق بیفته میخوای فرصت بسازی؟اتفاقی که برای همراز اون شب افتاد یه هشدار بود به همه مون
_ آقا اریس یعنی میخواین بگین که... 
_ آره موضوع فقط اون دختر نیست من فکرشو میکردم این اتفاق بیفته برند سیستم رو به زور اون شب از زیر زبونش کشیدم بعدم فردا عصر راجبش تحقیق کردم لوازم داخلش یه پرت و پلایی داره که تاحالا توی هیچ سیستم دیگه ای ندیده بودم فقط اسم در کرده. هنوز زوده کار ریسکی قبول کنی...نترس من همه جوره قبولت دارم نیاز نیست ثابتش کنی
_ مشکل شما پولشه درسته؟
_ خسرو تو...
_ اگه بهتون بگم من تا ریال آخرشو ازشون میگیرم و وقت برگردوندن پول براشون تعیین میکنم چی بهم میگین؟
_ فرق جوونی من و تو میدونی توی چیه؟ اینکه من اینقدر سر نترس نداشتم ولی تو داری...آخه بگو چجوری بگیرم بهت اعتماد کنم؟ دوتا احتمال داره یا خودتو و مارو بالا میکشی یا برعکسش اتفاق میفته.اصلا بگو توانایی کارگر هات اینقدری هست که اونو قبول کنن و کم نیارن؟
افرادی که تا به الان انتخاب شده بودن توسط خسرو و هروس بودن آدم هایی به درد بخور و قابل اعتماد تاحالا ضرر ندیده بودن با اعتماد راسخ جواب داد
_ اگر نتونستم و ضرر دیدیم شما به هر مقدار ماه یا اصلا سال میتونید حقوق منو متوقف کنید منم گلایه نمیکنم میتونم از آلنوش بخوام این تعهد رو تایپی بده دستتون و منم زیرشو امضاء کنم کار من بر خلاف عقاید شماست منم به زور دارم انجامش میدم پس حرفی نمیمونه 
_ خسرو خواهشا بیخیال شو آقا اریس شما خوب میدونید پذیرش این دردسر شبیه پریدن توی چاهه یه چاه عمیق که هیچ طنابی توی دنیا نمیتونه به انتهاش برسه و آقا خسرو رو نجات بده
_ آلنوش بی خود تلاش نکن. حرف زدن برای مرد جوون ما که تک تک سلول های بدنش رو از همین الان آماده هر ضربه بد روحی کرده بی فایده است چیزی که چشم های جسور خسرو الان داره اونو میبینه من تو یا این تعمیرگاه نیست بُعد نگاه خسرو یه جای دیگست درست نمیگم...به من نگاه کن
اریس موقعی که داشت حرف های آخرشو میزد نزدیک میز خسرو شده بود وقتی حرفش تموم شد دوتا دست سنگین و چاقش رو محکم روی میز کوبید خسرو هم هواسش بود هم نه.
_ خوب گوشاتو باز کن من دست تورو باز میزارم ولی راجب حقوقت. به جای توقف کوتاه یا بلند مدت کلا قطع میشه یعنی اخراج نباید هم دیگه برگردی آلنوش و منشی های بالا هم نباید اسمتو بیارن اگر برگردی به تعداد سال هایی که اینجا حقوق گرفتی باید پولشو تمام و کمال برگردونی...تازه فقط من نیستم ممکنه اون مرد تورو بندازه زندان میفهمی که
اریس در اون زمان برای اینکه نشون بده قبول کار چه نتیجه وحشتناکی میتونه داشته باشه مثل پادشاهی عمل کرده بود که مشعل شعله داری به دست داشت و داشت پسرشو که خسرو باشه از مرگ میترسوند.خسرو دوباره البته با تردید بیشتر سرتکون داد اریس به طور غیر طبیعی خنده سر داد آلنوش مثل درمونده ها نگاهشو بین خسرو و اریس میچرخوند.چهره خسرو به طرزی ناباورانه بعد گذشت دقایق مصمم تر میشد.فردا خسرو در فرصتی مناسب با مدیر بانک صحبت و خواسته شو قبول کرد و شرایط کارو بهش گفت مرد بی چون و چرا قبول کرد. سیستم ها که ۱۰عدد بودن در یه وانت قرار داده شد و وارد تعمیرگاه شد بعد مشخص شدن اشکالات که یه ساعت تموم طول کشید خسرو داخل تعمیرگاه شد و جلسه توجیحی نیم ساعته گذاشت. ذهن همه رو برای اینکار نیاز داشت. نیروی خارج شده از ذهن باید جمع میشد تبدیل به گرد جادو میشد و روی سیستم ها مینشست پنج ماه تموم کار طول کشید در همین اثنا یه کارگر جدید اضافه شد خسرو بیشتر از قبل امیدوار شد دیگه نیازی نداشت ترس به دلش راه بده چون کار خوب پیش رفته بود اریس سه روز بعد از ورود کارگر تازه برای سرکشی اومد احوال پرسی ها اول با کارگر ها شروع شد حالش خوب و سرخوش بنظر میرسید ظاهرا اعتمادش به خسرو خیلی هم بد نشده بود برای ناهار موند و ازش مثل گذشته پذیرایی شد. همراز احساس راحتی نمیکرد به زور وجودشو تحمل میکرد ماهیت غذا رو متوجه نشد غذا ارمنی بود و اگه همراز در آرامش بود متوجه طعم لذیذش میشد بار اولی نبود که اون رو میخورد.اریس از دست پخت آرنوش تعریف ولذت برد آرنوش هم خوشحال شد وقت رفتن که رسید...
_ اون مرد تازه استخدامی همون شخص کچل قد بلنده؟من تازه دارم میبینمش بنظرت موندنیه؟ باید تو لیست بیمه بره یا نه؟ از کاری که بهش دادین راضیه؟
مرد اضافه شده توسط یکی از کارگرهای خوب و با اعتماد اونجا معرفی شده بود در یادگیری سریع کار استاد بود ظاهرا یه دانش قبلی از سیستم ها داشت همون دانش باعث شده بود در بخش مهم پروژه شرکت داشته باشه شکست نفسی میکرد ولی درست نبود...اهل کتاب بود و بعد ورود به کار بیشتر هم شده بود با تمام این داستانها چیزی این وسط با عقل و منطق جور درنمی اومد صورتش همیشه خدا خسته بنظر میرسید این صورت اول کار باعث ایجاد شک و بعد اون عادی طلقی شد از بیشتر افراد تعمیرگاه کوچک تر به نظر میرسید با این حال حرف های خاص و خردمندانه میزد که همه رو به تحسین وا میداشت.عجیب تر از اون این بود که ارمنی ها هم بهش جذب شده بود. خسرو وقتی به اینجای حرف رسید قیافه اریس رو در هم دید
_ احیانا جادوگر نیست؟
_ آقا اریس منظورتون چیه؟
اریس به یاد آورد زمانی که کودک خردسالی بیش نبود زمانی که پدر زنده بود و دست در دست اون داشت روی شن کنار ساحل با پاهای برهنه قدم میزد و گاه با لگد شن هارو به هوا میفرستاد. پدر در آرامش تموم اولین درس زندگی رو اونجا بهش داد. درسی که فقط مختص ارمنی ها بود خوب لحظات رو به یاد داشت البته متاسفانه اون زمان جملات رو فقط به ذهن سپرد اما معنی شو درک نکرد اما حالا میکرد افسوس خورد که چرا شن های گرم درخشان حواسش رو پرت کرده بودن
" _ بابا دست ایرانی ها وقتی ما لابه لاشون اومدیم علاوه بر پرچم خودشون پرچم مارو هم به دست داشتن هردو پرچم به یه اندازست ولی میتونه اندازش تغییر هم بکنه اگر پرچم خودشون به اندازه یه کفش پاشنه بلند بلند شد مشکلی نیست ولی اگر شد چادر روی سر و اندامشون رو پوشوند بترس."
حرف های پدر خدابیامرز حالا ترس به دلش انداخته بود و نسبت به فرد تازه استخدامی حس خوبی نداشت به هر حال افکارش رو با خسرو در میون نذاشت. نگاهی به آلنوش کرد و متوجه شد درسی که اون یاد گرفته رو آلنوش یاد نگرفته چون اگر یاد میگرفت اینقدر راحت مشغول خوردن شکلات تلخ توی دستش نبود.خسرو براش گاها میخرید از لذتی که آلنوش میبرد کیف میکرد شبیه آب گوارا با شکلات رفتار میکرد و انگار چیز حیاتی بود
_ نمیدونم خسرو خودت باید بگی هر چی هست یه جوریه خیلی وقت نیست که اومده اینجا ولی همه ناخودآگاه به سمتش کشیده شدن
_ بنظرتون آدم خوب بودن مشکلی داره چرا اینقدر سختش میکنید؟
_ خیل خوب باشه همه اینایی که گفتمو فراموش کن بهم بگو چرا صورتش شبیه آدمای موادیه؟
_ خواهشا این گمانه زنی رو بزارین کنار.
خسرو فکر میکرد اریس هنوز بابت جریان گذشته ناراحته و غرغر های اونو به مرد تازه استخدامی نسبت میده 
_ بخاطر صورتشه که خسته بنظر میاد ولی اینطور نیست میگه از بچگی شکل صورتش اینجوری بوده و غلط اندازه سر این ماجرا زیاد اذیت شده
_ اوه و تو هم حرفشو باور کردی
خسرو دلیلی برای باور نکردن نمیدید حرف های اریس داشت نفرت همراز رو بیشتر میکرد.همه افکارات خسرو داشت بی منطق طلقی میشد و اگر به جاش بود مطمئنا کم میاورد.مبنای امنیت برای اریس جوری تعریف شده بود که برای دیگران نشده بود افکارات پیچیدش روان همراز رو بیشتر از پیش آشفته میکرد.
_ باشه ولی به هر حال حواستو جمع کن مردم زیاد دروغ میگن لطفا سادگی نکن من دیگه برم
روزهای بعدی گذشت همه چیز به ظاهر عادی به نظر میرسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.