تو کیستی؟ : قسمت ۱۳
0
17
1
14
پارت 13
ثنا :
نشسته بودم و داشتم تمرین میکردم ... اون مرتیکه هم اومد رو به روم نشست ... درسته دلیل خاصی برای نفرت ازش نداشتم که اینجوری رفتار میکردم اما بازم ازش خوشم نمیاد ... فکر میکرد چون رئیس بیمارستانه ، میتونه به همه دستور بده ... به هر سختی که میشد ، تحملش کردم ... کمی نگذشته بود که اعلام کردن اعضای تایم c تشریف بیارن داخل ... ثنا صابری ... زهرا رضایی ... سعید فتحی ... محمد پاکزاد.
خدا لعنتش کنه ... تایمش با من افتاده بود ... حالا چطوری سر کنم باهاش ... اووف اووف ... رفتیم داخل و یکی یکی شروع کردیم به تست دادن ... از تایم ما فقط منو اون پسره سعید قبول شدیم ... باید برای یه امتحان دیگه که دو ماه دیگه بود آماده میشدیم ... که یکیش تو تهران برگزار میشد و یکیش تو تبریز ... باید یکی از این دو مکان رو انتخاب میکردیم برای امتحان
*****************
حنا :
روز ها گذشت ... منم خوب شدم ... تونستم بلند شم و به سپهر روحیه بدم ... الان همه مون جلوی در اتاق عمل منتظر نشستیم ... سحر از جدایی با وحید زجر میکشه ... وحید با سحر ادامه نداد و با یکی دیگه ازدواج کرد ... اما سحر بازم با این حال ناراحتش اینجا منتظره ... عطا و رها هم که منتظر این عمل هستن که به خوبی بگذره و بعدش خبر عروسیشون رو به همه اعلام کنن ... این وسط فقط موندم و ثنا ... ثنا هم که نمیدونم چش شده ... اصلا ثنای سابق نیست ... رفته سازمان ... اونم دو هفته دیگه بازم مسابقه داره ... خب براتون از این یک و نیم ماه گذشته گفتم ... دیدید چه اتفاقاتی افتاده ... اما الان وقتشه بگم که ما الان منتظر سپهریم که تو اتاق عمله ... به خاطر چشماش داره عمل میشه ... امیدواریم اینبار چشماش خوب بشه ... لباسی رو که با طرح نقاشی خودم برام تهیه کرده بود ، الان تنمه ... خیلی حس خوبی داره لباست با طرح نقاشی خودت باشه ... مخصوصا که کادوی عشقت باشه ... به سپهر قول دادم که بعد از خوب شدنش بهش نقاشی یاد بدم و اونم بتونه طراحی کنه ... ساعت ها گذشت که خبر دادن عملش تموم شده
******************
ثنا :
وقتشه انتخاب کنیم که کجا باید امتحان بدیم ... دو دل مونده بودم ... میخواستم برم شهر دیگه و از این درد عشق دور باشم ... اما بازم نمیدونم چیکار کنم ... در حال پر کردن فرم بودم که از این پسره سعید که صندلی جلو نشسته بود پرسیدم
ثنا : تو کجا میخوای امتحان بدی ؟
سعید : به تو چه
ثنا : مسخره بازی در نیار ... مثل ادم سوال پرسیدم ... انتظارم دارم مثل ادم جواب بدی
سعید : الان بهم توهین کردی اره ؟
ثنا : اوووف ... انگار نمیشه باهات یه کلمه حرف زد
سعید : میشه ... اما اولش باید بابت اتفاقات ازم معذرت بخوای
ثنا : ببخشید؟ ... دقیقا کدوم اتفاقا ؟
سعید : دو بار بهم برخورد کردی
ثنا : هه ... حقت بود ... خوب کردم ... حالا بگو ببینم کجا امتحان میدی ؟
سعید : من سهام بیمارستانمو فروختم که کلا از ایران برم ... برام خوب میشه که بتونم به بازیگری تو خارج از کشور ادامه بدم ... میرم ترکیه ... میرم اونجا امتحان میدم و میمونم
ثنا : برنمیگردی ؟
سعید : نه ... میرم و اونجا به زندگیم ادامه میدم ... تو چی ؟ ... کجا امتحان میدی ؟
ثنا : هنوز نمیدونم ... تصمیم نگرفتم ... اما یه تصمیمی میگیرم که برا خودم و دیگران خوب باشه
سعید : با آرزوی موفقیت
ثنا : همچنین
« ۲ سال بعد »
سپهر : تو حس و حال خودم بودم ... خیلی حس خوبی بود ... بهترین حس دنیا ... بعد این همه سختی و مشکلات تنها این کار حالمو خوب میکرد ... با هر دستی که روی صفحه بلند میکردم ، میتونستم کامل شدن نقاشی مهم ترین شخص زندگیمو جلوی چشمام ببینم ... دیگه آخراش بود ... داشت تموم میشد ... دیدن این چهره طراحی شده زیر نور آفتاب لذت بخش بود ... چیزی نمونده به تولد حنا ... اینو به عنوان قشنگ ترین و مهم ترین کارم بهش هدیه میدم
سحر : سپهرررر ؟ زود باش بدو پایین
سپهر : چیشده؟ چرا داد میزنی دختر
سحر : داریم با ثنا تصويري حرف میزنیم ... بدو بیا
بدو بدو رفتم پایین ... خیلی وقت بود ندیده بودیمش ... دل تنگش شده بودیم ... حتی موقع رفتن هم خبر نداد و فقط نامشو به دستمون رسوند که رفته و دیگه بر نمیگرده ... نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرف که بره
حنا : زود باش الان نت قطع میشه
سپهر : اومدم ... واااااو سلام ثنای بی وفا ... چطوری خوشگل؟ خوش میگذره بهت ؟
ثنا : سلاممم ... خوبیم ما ... تو چطوری سپهر ؟
سپهر : خوبم ... اما چرا گفتی خوبیم ما ؟ ... مگه چند نفری تو
ثنا : منو عشقم ... بیا باهاش حرف بزن
سپهر : نگو که با اون پسر زرده رابطه شروع کردی
ثنا : زیاد حرف نزن ... دوربینو میگیرم سمتش
سعید : سلام به همه ... من سعیدم ... نامزد ثنا ... همون زرده که گفتید ... تعريفتون رو خیلی شنیدم ... چه خبرا ؟
سپهر : شتتت ... واقعا که ... ثنا خاک بر سرت کنم ... بی خبر ازدواجم کردی ؟ ... اون از رفتنت اینم از این
حنا : مرسی سعید جان ... خوشبخت بشین ... چیشد ثنا خانم ... مگه از سعید متنفر نبودی
ثنا : اره ... اما بعد از اومدنمون به ترکیه فهمیدم که اخلاقش خیلی خوبه ... جفت هم شدیم ... الان خیلی خوشبختم حنایی ... دنیام عوض شده
حنا : ما همه مون خوشحالیم برات
ثنا : راستی عطا کجاس؟
سحر : اونم با عشقش مسافرته ... با رها انقدر خوشبختن که دیگه بعضا حال آدم رو خراب میکنن
ثنا : بهشون سلام برسونید ... خیلی دوستون دارم
سپهر : مرسی ... خب ما دیگه بریم ... دیرمون شده ... در ضمن ... جناب مو زرده ... به خانواده ما خوش اومدی
سعید : ممنون سپهر جان
ثنا : سحر بهم گف ماجرا ها رو ... الانم میرین دادگاه ؟ ... امروزه؟
حنا : اره ... بریم ببینیم چی میشه
ثنا : باشه ... بهم خبر بده ... مواظب خودتون باشید .....!!*