جشن خاکستر
چو گودرز و هفتاد پور گزین، همه پهلوانان با آفرین، نباشد به ایران تن من مباد، چنین دارم از موبد پاک یاد
چو گودرز و هفتاد پور گزین، همه پهلوانان با آفرین، نباشد به ایران تن من مباد، چنین دارم از موبد پاک یاد
مقدمه: مینویسم از عشق_میخوانمش با درد میگویم زندگی_ میخوانمش غم میگویم شامگاه_مینویسم به وقت عاشقی میخواندش شیطان _میخوانمش انسان داستانی از جنس عاشقی با طعم زندگی با ظاهری پر از درد ،از عشقی که میخواندش نفس میخوانمش زندگی،اما بخاطر زهر عشقی که گذشتگان از این درد کشیده اند عشق ما نیز طعم زهری خونین آلوده به غباری از دردو نفرین به خود میگیرد؛ کداممان تقاص پس میدهیم؟من!یا تو!تقاص برای کاری که نکرده ایم،تقاص برای راهی که اشتباه رفته ایم،گناه من عشق است گناه تو توبه،توبه ای که فقط با خون پاک میشود با عشق خوانده میشود با ظغیان تمام میشود؛بامداد خمار زندگیم پر از دردونفرت است. غباری که آلوده به مهر عاشقی تواست،زندگیم درد است،دردی از تو،عاشقی از من،زندگی از آن ما…
در جهانی موازی یک انفجار بزرگ باعث بر هم خوردن نظم زندگی اهالی کشور شده و شخص مرموزی قصد دارد با استفاده از آن، قدرت خود را تثبیت کند. قهرمانان قصه به دنبال پیدا کردن دلیل این انفجار و بازگرداندن نظم پیشین هستند.
"من دوست دارم.. یعنی ازت خوشم میاد" لبخندی روی لبهاش نشست و گفت: " اوهوم " دختر که انگار سطل آب یخی روی سرش خالی کرده باشند گفت: " هی...این...این یعنی چی؟ من..." حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت: " منم دوست دارم ولی ، نمیتونم قبول کنم"
پشت پیانوی کلاسیک قهوه ای رنگ کافه مینشیند ، آوازی را سر میدهد ، چشمانش را میبندد و به رود خانه ، مادرش ، پدرش و پیک نیک کوچکشان می اندیشد به سنگ هایی که توسط دختر کوچکی با گُل سرِ صورتی در رودخانه پرتاب میشوند و هر دفعه صدای بلند تری دارند . آه شهر من که اکنون غریبه ای
این همه رنجی که دنیا بر سر ما می کند،غیر ما هرکه باشد ترک دنیا میکند. بارها گفتم که فردا ترک دنیا می کنم،چون به یاد خدا می افتم امروز و فردا می کنم. خستگی زیاد گاهی این خستگی باعث میشه ادم فقط ب سمت نوشتن برود و تمام درد ها رنج هایش را بگوید بلکه کمی ارام بشود
سلام شهریوری هستم داستان من جنگل دوستی نام دارد داستان من درباره موشی به نام فرفری که ماجراجو و کنجکاوه و میخواد به کمک دوستش که فرمانروا جنگله بره و ..
دیکتاتوری نادان در کشوری قدرت میگیرد و کشور را دچار مشکل میکند. این داستان ۲۰ فصل دارد
شِفِر در بین خرابی های یک شهر بهوش میاید، اما هیچ چیز به یاد ندارد تا اینکه ...
این داستان درباره ی یک دختر ترک تبار هست که در شهر تبریز زندگی میکنه و یک بار که شب از خونه به باغ ها و بستان های کنار ائل گلی میره تا از زیبایی های باغ ها دیدنی کنه با یک درخت صنوبر تبریزی سخنگو که تنش به سفیدی برف بود آشنا میشه و بعد کلی ماجرا های عجیب و رازآلود براش پیش میاد. اگه زندگیتون ملال آور شده و شما مدام دنبال یک اتفاق فوق العاده هستید تا زندگیتون را از ملال آوری دربیاره پس فک کنم این داستان برای شما داستان مناسبی
درباره یک دختری به اسم باران که کودک کار هست و یک خانم خیری به او کمک میکند.
اینجا نه خبری ازدختر شاه پریون هست نه شاهزاده ای با اسب سفید رویایی تموم دخترا اینجا داستان دخترک قربانی شده ی ماست دختری که دست سرنوشت اونو بازنده قرار میده و دخترک ما در برابر گرگ زخم خورده دووم میاره؟ میتونه پاکی خودشو تواین راه حفظ کنه؟
مکالمه ای کوتاه بین رهبر جبهه مقاومت انسان ها و رهبر دِرُوید ها (ربات های شبه انسان با هوش مصنوعی بالا) در پایان کشمکش و جنگ طولانی مدت.