آستامینا (ASTAMINA)
به نام خدا داستانی از یک سرزمین...
دختری که از زندگیش راضی نیست و قدر چیزایی که داره رو نمیدونه که یهو با یه دستگاهی روبرو میشه...
خواب مایه آسایش بشر است و اما گاهی چنان بیرحمانه آدم را فریب می دهد و به وحشت می اندازد که انسان از بستن دوباره پلکهایش واهمه پیدا می کند.
این داستانِ بزرگترین نبرد بین خیر و شر است. نبردی که بنیاد باور و ایمان انسان ها را شکل داد. اولین نبرد آفرینش. جنگ بزرگ بین فرشتگان شورشی به رهبری لوسیفر که آن زمان هِلِل نام داشت و فرشتگانِ وفادارِ تحت فرمان میکاییل. این داستان تنها درآمد و داستانی تخیلی از نبرد خیر و شر در بهشت است و هیچ پیوند و رابطه ای با آموزه ها و اعتقادات دینی و مذهبی ندارد.
خاطراتی که از کودکی به جا می مانند همه مانند عکس های یک آلبوم است. این داستان یکی از عکس های آلبوم زندگی است.
هرقدمی که تو خونهی من راه میرفت،هر قاشق غذایی که توی اون دهن کثیفش فرو میکرد؛حالمو خرابتر میکرد. نمیتونستم تحمل کنم که یه کافر داره با من و زن و بچهام تو یه خونه زندگی میکنه. تا این که یه شب با حقیقتی مواجه شدم...
شاید جایی برای فرار نباشد اما همچنان میخواهم فرار کنم! شاید جایی برای فرار باشد جایی که مردمانش از جنس آدمی باشند جایی پر از آغوش های باز جایی که قلب ها اندیشها را میسازند جایی که احساس حیات دارد جایی برای تمام فراری ها جاده ای که به دل جنگل میرود چادر نشینانی سالخورده لیوانی چایی به دستم بدهند...
میدانی سالها سفر کرده ام ، سالها پرواز کرده ام... حال که به خانه رسیده ام ، خبری از خانواده ام نیست این درخت را بخاطر می آورم... آن مغازه خیاطی را میشناسم ، پدر خورخه... نمیدام چطور اما میشناسمش ، خیلی شکسته شده موهایش کاملا سپید شده اما باز هم میشناسمش بعد از مرگ همسر آقای ...آقای... اسمش را بیاد ندارم ، خیابان پایینی مسافر خانه دارد بعد مرگ همسر صاحب مسافر خانه دیگر نمیخندید! بگذار برگردد ، اخمش را میبینی...سالهاست نخندیده
خلیل برای بار پنجم از کنار پنجره رد شد. این کار صفیه خانم را کلافه می کرد. صفیه خانم منظور خلیل را میدانست...
ربات کوچکی بسیار قدیمی ای که تنها در یک دشت بزرگ پراز ضایعات اهن زندگی میکند و از انسانها بدش می اید. فقط یک نفر است که یاد آوری اش برای ربات کوچک لذت بخش است..