رفته تا بینهایت
داستان، داستان جوانکی یهودی است که در روز مصلوب شدن فردی که پنداشته میشود عیسی پسر مریم است در قدس الاقداس قدم میگذارد.
داستان، داستان جوانکی یهودی است که در روز مصلوب شدن فردی که پنداشته میشود عیسی پسر مریم است در قدس الاقداس قدم میگذارد.
مردی از تبار جادوگران تنها تر از ماه در آسمان غبار آلود دختری از سازمانی مخوف با گذشته ایی پنهان آیا آینده ایی وجود دارد ؟ یا فقط وهم و خیال از ترس است ؟ نمیدانم شاید کمی از هردو
یه داستان دلی برای خالی کردن خلاقیتمون روی کاغذ امیدواریم که خوشتون بیاد آها راستی به علایم نگارشی زیاد دقت نکنین ویرایش حرفه ای سخته از طرف گربه خسته و ace
میزو_کاترینا دختری16ساله هست اون ادم گوشه گیری هست و معمولا با همه سرد رفتار میکنه یروز که داره از مدرسه به خونه برمیگرده متوجه صدایی میشه و...
برای چهار دوست کارت دعوت می آید که آنها به عمارتی از جنس نابودی و مرگ دعوت شدند......
کافی است زمان مرگت را بدانی، آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان آب را از دست نمی دهی... به خاطر کشتن یک خائن تبدیل به ترسناک ترین موجود روی کره زمین میشوی... هزار سال باید صبر کنی تا یکی از خاندان خودت که یک دختر با موهای قهوه ای تیره تو را نجات دهد. هزار سال صبر میکنی و میشود زمان حال... زمان ازادیت چه زمانی فرا میرسد؟ مرگ مانند آینه ای است که معنای واقعی زندگی در آن منعکس می شود.
جهانی پر از دلهره و ترس،خیابان ها پر از سایه های وحشت،موجوداتی که مردم و دولت ها نام انهارا سایه گزاشتنددر تاریکی شب پدیدار میشوندو با دندان های تیزشان سرهای انسان هارا جدا میکنند،میشنوی صدای خرخر نفس هایشان را زمانی که در تخت خواب خود خفته ای بوی خون و گوشت هایی از انسان ها که لابه لای دندان هایشان مانده تورا خفه میکند و باعث میشود بترسی حتی از سایه خودت. اما تویک انسانی و میترسی ولی من کیستم؟چرا من نمیترسم؟اما نه من هم میترسم اما نه از سایه ها من از صدای درونم میترسم من از تاریکی درونم وحشت دارم من از ضربان تند قلبم و صدای سوتی که در گوشم میپیچد وحشت دارم شاید من هم یک سایه هستم اما نمیدانم نه نشانی دارم نه نامی شاید به قول دوستم کلویی من رهاشده در تاریخ هستم و یا شاید کسی هستم که باید این کابوس ها و وحشت را در سرتاسر جهان به پایان برسانم نمیدانم؟ایا شما میدانید من کیستم؟
در حالی که به سوی اتاقش میدوید ، مدام این جمله را تکرار میکرد. «عروسک ها فریبدهندن» رنگ از سر و رویش پریده بود و اشک در چشمان کهرباییش جمع شده بود. پس از چند دقیقه دویدن و زمین خوردن سرنجام به اتاقش رسید. اتاق«دویست و شست و نه» در را محکم کنار زد و وارد اتاق شد. بر روی زمین افتاد و دستانش را مشت کرد و بر زمین کوبید«چرا؟چرا؟» صدای مردانه و زیبایی از پشت سرش گفت«چون ما هیولاییم آلیس.» مدت ها پیش وقتی هیولاها را در داخل کتاب های مصور میدید گمان میکرد تمام هیولاها زشت ، لجنی و بدبو هستند. به لطف یک عروسک فهمید هیولاها خیلی بدتر از اینها هستند. خیلی بدتر!
نادیا دختر بچه ایه که زود بالغ میشه مادرش ترکش میکنه و با اتفاقات عجیب و تلخی که براش می افته تنها دلیل زندگیش انتقام میمونه تا دوباره یه بارم که شده بتونه خوانوادشو جمع کنه و خوشحال باشه اما نمیدونه برا این کار به اکسش نیاز داره دواقع عشق اولو اخرش
موجوداتی به غیر از جن و انسان که با مشکل بزرگی مواجه و مجبور میشن از جن ها (دورگه ها) کمک بگیرن و در این حین عشق ممنوعه ای شکل میگیره و زخم کهنه ای که سرباز میکنه...
ذهن ما بهترین و در عین حال ترسناک بخش وجود ما ، جایی که تخیل در آن شکل میگیرد. تخیل به ما هدف میدهد ، هدف به ما انگیزه میدهد ، انگیزه به ما اراده میدهد و در نهایت اراده به ما قدرت انجام کار ها برای رسیدن به اهدافمان را میدهد ، که همه آنها با یک جرقه در ذهن ما ایجاد میشود. ارتباط بین ذهن ما و خود ما چیز بسیار عجیبی است ، در حالی که به نظر می رسد هیچ ارتباطی با هم ندارند این دو به طرز فوق العاده ای ارتباط محکمی با یکدیگر دارند که به ما یاد آوری میکند ، که افکار ما چه خوب و چه بد به طور مستقیم و غیر مستقیم بر ما و رفتار ما تاثیر میگذارند و در عین حال رفتار ما نیز بر افکار ما تاثیر میگذارد و برای همین همیشه باید تعادل را در بین افکار و رفتار نگه داشت و به آینده ای بهتر امید داشت. و تنها یک چیز است که دسترسی به امید را غیرممکن میسازد: ترس از باخت.
خلاصه داستان ینا وارد خونه ی میشه واسه ی کار ولی کلی اتفاقات و داستان های عجیب واسش رخ میده
میدانی؟ فرشته هایی که من دیده ام همه خوب نیستند! شیاطینی که دیده ام همه گناهکار نیستند. انسانهای دروغ گو زیادند و به دلیل خوشی خود همه چیز را پنهان میکنند!اما همه ی انسانها هم بد نیستند! من نه فرشته هستم نه شیطان و نه انسان! من موجودی در عمق صفحه ی سفیدی هستم که تو آن را طراحی مینامی! من اثر یک هنرمند هستم! شاید زنده بودن طراحی ها شگفت انگیز به نظر بیاید! ولی دوست من اوعضاع اینجا درون این سفیدی و سیاهی ها چندان خوب نیست! من موجود شگفت انگیزی هستم که از چند خط تشکیل شده و حال دارد برای زنده ماندن بال بال میزند! من از پاک کن هایی که باعث مرگم میشوند فرار میکنم و همیشه در حال پنهان شدن از خطرات هستم! من نامی ندارم و نام خالق خود را هم نمیدانم!حتی نمیدانم برای چه زنده هستم! من یک طراحی هستم. به زندگی من خوش اومدی انسان!
هیولاها موجودات عجیبی هستند! غیر قابل اعتماد و همچنین غیر قابل پیشبینی! موجوداتی که نمیدانی قصد کمک به تو را دارند یا نابود کردنت! ابیگیل میتواند به یکی از این موجودات نفرت انگیز اعتماد کند؟ در حال حاضر اعتماد کردن میتواند عواقب وحشتناکی داشته باشد! ولی او چگونه میتواند تنها درون این عمارت پر از هیولا دنبال سرنخ معما های داخل سر کوچکش بگردد؟ اعتماد به یکی از آن موجودات میتواند موجب چه اتفاقاتی بشود؟ زمان دارد به سرعت نور میگذرد و او باید انتخاب کند کدام سرنوشت را میپزیرد!