آغوش شیطان
دسته آخر قلب فرشته.....نیازمند آغوش شیطان سیاه دل شد :)
...میدونم دلتون لک زده برای یه داستان تخیلی درست و حسابی... پس از سال ها جنگ و مجاهدت، انسان ها توانستند شیاطین و موجودات خطرناک را به جهنم خودشان بازگردانند. خون دلاوران این سرزمین باعث شد بالاخره حکومت جهان بدست وارث بر حق آن یعنی "تیون" برسد، پس از آن مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند و اندک شیاطین و اجنه ای که مانده بودند خطری ایجاد نمیکردند. دوباره بازار یادگیری و آموزش سحر و ورد های پر کاربرد رواج یافت تا مردم جهان ملکین به همان روز های اولیه که انسان های برتر در آن دوران زندگی میکردند، برگردند. استفاده از عناصر طبیعت برای انجام کار های روزمره، جادو و جادوگری اما ممنوع بود. اما به فکر کسی هم خطور نمیکرد که روح برادر خائن پادشاه یعنی "دائگون" هنوز در تسخیر جادوگر سیاه و پلید "آراگوک" بود. بالاخره اتفاقی که هیچ کس منتظرش نبود افتاد.
همه چیز از صدای « تقه» شروع میشود. حتی زن.
پسر جوانی عاشق دختری میشود اما دو خانوادهی دختر او را قبول ندارند چرا که پسر و خانوادهاش معروفند به شوم و نحس بودن ولی با دخالت راوی موافقت میشود که پسر عاشق روبروی خانه بنشیند و کاری به او نداشته باشند... پرندهی کوچکی که فقط میخواند هیس نچ نچ پسر را با خود به سفری غریب میبرد که یک هفته غیبت میکند و همهی اهالی دنبالش میگردند. دختر خود را شبیه پسرک در میآورد و مثل او بر تختهسنگ مینشیند..
سلام دوستان این داستان داستان ترسناک هست لطفا دنبال کنید و نظر بزارید تا فصل های جدید هم بیاد.... من تا جایی که می تونم هر قسمت رو آپدیت می کنم و داستانش رو ترسناکتر می کنم تا خوشتون بیاد اگر پیشنهادی در مورد فصل های بعدی دارید داخل نظرا بگید
4تا! فقط چهارتا قائده لازمه که تورو به تاریکی به کشونه! اما اون چهارتا...
روزی دو یتیم از یتیم خانه فرار می کنند و به روستایی می روند. آنها با سخت کار کردن سه گاو خریدند و آنها را برای چرا به جنگل میبرند. آنها گاوهایشان را گم کردند و دنبال آنها رفتند و خودشان هم گم شدند و اتفاقات جالب و ترسناکی درون جنگل برای اونها افتاد...
توریمو در شهری که مردمش توانایی کنترل چوب درخت رو دارن متولد میشود اما او نمیتواند چوب درختان رو کنترل کند و طبق رسم و رسومات او تبعید میشود اما طی یک اتفاق....