Chained chaos
یه داستان دلی برای خالی کردن خلاقیتمون روی کاغذ امیدواریم که خوشتون بیاد آها راستی به علایم نگارشی زیاد دقت نکنین ویرایش حرفه ای سخته از طرف گربه خسته و ace
یه داستان دلی برای خالی کردن خلاقیتمون روی کاغذ امیدواریم که خوشتون بیاد آها راستی به علایم نگارشی زیاد دقت نکنین ویرایش حرفه ای سخته از طرف گربه خسته و ace
کل مردم توسط ارتش رباتیک اسیر میشوند...اما در همین زمان مذاکره ای بین انسانها و رباتها صورت میگیرد و بازی جدیدی شروع میشود. برنده بازی میتواند تصمیم بگیرد چه بلایی سر زمین بیاید،انسانها تصمیم دارند بعد از بردن بازی زمین را نجات بدهد و ربات ها میخواهند کره زمین را نابود کنند. "داور سوت را به صدا در اورد و توی بلندگو داد زد: بازیکن شماره 666 به همراه هم تیمی هایش وارد زمین بازی میشوند!"
کافی است زمان مرگت را بدانی، آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان آب را از دست نمی دهی... به خاطر کشتن یک خائن تبدیل به ترسناک ترین موجود روی کره زمین میشوی... هزار سال باید صبر کنی تا یکی از خاندان خودت که یک دختر با موهای قهوه ای تیره تو را نجات دهد. هزار سال صبر میکنی و میشود زمان حال... زمان ازادیت چه زمانی فرا میرسد؟ مرگ مانند آینه ای است که معنای واقعی زندگی در آن منعکس می شود.
تو دنیای که همه بچه ها با مانا به وجود میان بچه ای میان این همه آدم بدون مانا بدنیا می آید، آیا میتواند زنده بماند و با آرامش زندگی کند؟ یعنی میتواند به آرزوش که تبدیل شدن به یک مانایوزر قوی هست برسد؟
دو خواهر دوقلویی که صورتشون مثل هم نیست ولی مثل کوه پشت هم هستن
میخوای بفهمی وقتی از آرزوت دست میکشی چه اتفاقی تو جهان میفته؟ شاید وقتی این داستانو بخونی نظرت عوض بشه..
در جهانی موازی یک انفجار بزرگ باعث بر هم خوردن نظم زندگی اهالی کشور شده و شخص مرموزی قصد دارد با استفاده از آن، قدرت خود را تثبیت کند. قهرمانان قصه به دنبال پیدا کردن دلیل این انفجار و بازگرداندن نظم پیشین هستند.
سرما، زوزه ی هولناک باد، برف منجمد به تیزی تیغ...هیچ چیز دیگری در این ناحیه یافت نمی شود. همه جا لبریز از تاریکی ست و کولاک برف با او هم پیمان گشته است. سرما و ناامیدی هر لحظه به درون قلب نیز رخنه می کند.
سلام شهریوری هستم داستان من جنگل دوستی نام دارد داستان من درباره موشی به نام فرفری که ماجراجو و کنجکاوه و میخواد به کمک دوستش که فرمانروا جنگله بره و ..
در حالی که به سوی اتاقش میدوید ، مدام این جمله را تکرار میکرد. «عروسک ها فریبدهندن» رنگ از سر و رویش پریده بود و اشک در چشمان کهرباییش جمع شده بود. پس از چند دقیقه دویدن و زمین خوردن سرنجام به اتاقش رسید. اتاق«دویست و شست و نه» در را محکم کنار زد و وارد اتاق شد. بر روی زمین افتاد و دستانش را مشت کرد و بر زمین کوبید«چرا؟چرا؟» صدای مردانه و زیبایی از پشت سرش گفت«چون ما هیولاییم آلیس.» مدت ها پیش وقتی هیولاها را در داخل کتاب های مصور میدید گمان میکرد تمام هیولاها زشت ، لجنی و بدبو هستند. به لطف یک عروسک فهمید هیولاها خیلی بدتر از اینها هستند. خیلی بدتر!
خلاصه داستان ینا وارد خونه ی میشه واسه ی کار ولی کلی اتفاقات و داستان های عجیب واسش رخ میده
دختری که از زندگیش راضی نیست و قدر چیزایی که داره رو نمیدونه که یهو با یه دستگاهی روبرو میشه...